کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

■ محمد جواد یزدانی. کلاس ششم

همه فکر می کنند به بچه ای که متولد شده تا حدود پنج شش سالگی کودک می گویند. خب ما فقط کودک از لحاظ سن نداریم ما یک کودک درون هم داریم. خب حتما می خواهید بگویید که هر دو نوع کودک را می شناسید. خب اما واقعا چرا مردم انتظار دارند کسی که به سن حدودا دوازده سالگی رسیده دیگر مثل بزرگترها فکر کند. خب همین کار مثل این است که روی آتش آب بریزیم آتش هم خاموش می شود و این انتظاری که ما از کسی که دوازده ساله شده داریم. این کار ما همان اثر خاموش شدن آتش را دارد؛ اما این دفعه کودک درون خاموش می شود. پس بگذاریم کودکان از بچه بودنشان استفاده کنند که از نظر من کودکی به شدت باحال است چون اگر یک پسر بچه با توپ یک گلدان را بشکند، می گویند بچه است کودک درون هم مثل کودکی که از لحاظ سن کوچک است اثر نمی کند؛ اما باز هم اثر بخشی خوبی دارد و باعث داشتن حس خوب می شود. فعال بودن کودک درون هم چیز بدی نیست؛ پس نگذارید کودک درونتان خاموش شود.

 

 

 

 

نقاش معروف

 

■ شمیم شاه‌دادی پایه دهم

روزی از روزها دخترکی آشفته، در جنگل به این طرف و آن طرف می‌رفت؛ گویا راه را گم کرده بود. همانطور که به دنبال رهایی از آن جنگل بود به حیوانی برخورد که باعث شد در جایش ثابت بماند و به آن خیره شود. آن حیوان وقتی که دید دخترک از او ترسیده، فهمید که قرار نیست به او آسیبی برساند و با دیدن چهره آشفته دخترک به سمتش رفت و گفت: «سلام من آهو هستم! اسم شما چیه»؟ دخترک با شنیدن صدای آهو متعجب شد و با چهره ‌ای بهت زده گفت: «سلام من سارا هستم! نمیدونستم حیوانات هم می تونن صحبت کنن»! آهو لبخندی زد و گفت: «درسته! حیوانات نمی تونن به زبان انسان ها صحبت کنن؛ اما من این کار رو بلدم، ناسلامتی به من می گن آهو شیطونِ جنگل! اینقدر که به طور نامحسوس به صحبت شکارچی ها گوش دادم، یاد گرفتم که چطوری به زبان شما انسان ها صحبت کنم. تو اینجا چه کار می کنی؟! چرا آشفته ای»؟! سارا که دیگر با آهو احساس راحتی می کرد در پاسخ به او گفت: «با خانواده برای تفریح به جنگل اومده بودیم، اما یهو اون ها صحبت های همیشگی شون رو تکرار کردند و من خیلی ناراحت شدم! دست خودم نبود، دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود؛ ازشون دور شدم و وقتی به خودم اومدم، توی جنگل گم شده بودم». آهو با دستش سرش را خاراند و گفت: «میدونی که دور شدن از خانواده اونم توی جنگل کار مناسبی نیست؟ اما من در تعجبم، خانوادت چی گفتن که باعث شده انقدر ناراحت بشی»؟! سارا کمی اندیشید و گفت: «هروقت هم سن و سالان من به موفقیتی دست پیدا می کنن، خانوادم به من میگن بی استعدادی و  سرزنشم می کنن». آهو با تعجب رو به سارا گفت: «مگه میشه تو استعدادی نداشته باشی؟ امکان نداره! به قول استاد بزی همه استعداد نهفته ای دارن که بالاخره یه روزی کشفش می‌کنن». پس از اندکی درنگ، آهو که انگار چراغی در سرش روشن شده بود ادامه داد: «بیا با هم بریم پیش استاد بزی، اون راهنماییت می کنه». آهو و سارا نزد استاد بزی رفتند و آهو ماجرا را برای استاد تعریف کرد. استاد بزی از سارا پرسید: «کمی فکر کن و به من بگو به چه چیزی علاقه مندی»؟! سارا کمی اندیشید و گفت: «به نقاشی علاقه دارم اما نقاش بودن شغل مناسبی نیست». استاد با آرامش خاصی پرسید: «چرا شغل مناسبی نیست»؟! سارا با لحنی سرشار از غم گفت: «چون خانواده ام می گن پول آنچنانی توش نیست و آینده منو تضمین نمی کنه»! استاد بزی خندید و گفت: «پول؟! آها...! شما آدم ها موجودات خیلی عجیبی هستین، به خاطر چهار تا دونه کاغذ که تضمین کننده خوشبختی نیست، خودتون رو به آب و آتیش می زنین و حاضرین زندگیتون رو وقف کاری کنید که ازش لذت نمی برید. اگه از من می شنوی برو دنبال چیزی که بهش علاقه داری، به پول هم فکر نکن؛ وقتی تو راهی که دوسش داری قدم بر می داری مطمئن باش موفق میشی و خوشبخت! اگه بقیه هم مخالفت می کنن تو به پیشنهادشون فکر کن و اگر منطقی بود اون ها رو در راهت به کار ببر و اگر نه به راهت ادامه بده، مطمئنا موفق میشی»! استاد بزی پس از اتمام سخنانش، راه را به سارا نشان داد و از آهو خواست که او را همراهی کند تا سارا به خانواده اش برسد. آن روز سخنان استاد بزی تاثیر بسیار زیادی بر روی سارا گذاشت و باعث شد که سارا راه هنر را در پیش بگیرد. دوازده سال بعد، سارا به نقاشی معروف تبدیل شد که آثارش زبانزد خاص و عام بودند و گرانترین تابلوی او، همان تصویری بود که در آن، ملاقاتش با آهو و استاد بزی کشیده بود.

«سلام به وقت که به سادگی از دست می رود» تا حالا دیر رسیده اید؟ چقدر دیر؟ فقط پنج دقیقه؟ بیشتر؟ ده دقیقه؟ یک ساعت؟ یک روز؟ می دانید بعضی ها یک عمر دیر می رسند؟ یک عمر، زمان قابل توجهی است. به عنوان یک نوجوان عمری که پیش رو داریم بیش تر از آن چیزی است که پشت سر گذاشته ایم. حواسمان باشد دیر نرسیم. به آروزهایمان. به خواسته هایمان. به ساعت شروع کلاس آنلاین. به یک جلسه رسمی یا مهمانی دوستانه. شما مدیر کل روابط عمومی زندگی خود هستید. همه ما استخدام شرکت زندگی هستیم. به اندازه تلاش ها و خواسته هایمان حقوق دریافت می کنیم و گاهی هم شاید حس می کنیم که حق ما را ضایع می کنند. مبادا روزی ما ضایع کننده حق دیگران باشیم و از همه مهم تر حق خودمان. این لحظه دقیقا همین لحظه سهم ما هستی است.