برفی و دوست جدید
کودک و نوجوان |
■ آیلین امیری
یکی بود یکی نبود؛ خرگوشی بود به نام برفی. یک روز که برفی میرفت بازی کند، یک توپ پیدا کرد. با خودش فکر کرد و گفت: «آهان من باید یک دوست پیدا کنم تا باهاش بازی کنم». برفی رفت و رفت تا به جوجه تیغی رسید. جوجه تیغی گفت: «میخوای با من دوست بشی»؟ برفی یکم فکر کرد و گفت: «نه توپ منو پنچر میکنی» و دوباره به راه افتاد تا رسید به سنجاب. سنجاب گفت: «میخوای با من دوست بشی»؟ برفی گفت: «آره»! و بعد سنجاب ادامه داد: «من یک دوست دیگه هم دارم بیا با اون هم بازی کنیم». برفی گفت: «اسمش چیه»؟ سنجاب گفت: «جوجه تیغی». برفی گفت: «نه من با جوجه تیغی دوست نمیشم». سنجاب گفت: «چرا»؟ برفی گفت: «چون جوجه تیغی توپ منو پنچر میکنه» سنجاب گفت: «نه! من همیشه با دوستم بازی میکنم. تا حالا اتفاقی نیوفتاده». آنها با جوجه تیغی بازی کردند. ولی توپ برفی پنچر شد. برفی خیلی ناراحت شد. آنها تصمیم گرفتن که روی تیغ های جوجه تیغی چوب پنبه بگذارند و سنجاب رفت توپ خودش را آورد و آنها خیلی خوشحال بازی کردند.