روزگار نامرد ■ مرضیه موسوی
کودک و نوجوان |
توی مغزم بل بشوست. عین مراسم های ختم که اولش همه قاطی اند، توی مغز من هم همه چیز به هم ریخته. یک عده گریه می کنند، یک عده بی تفاوت اند، یکی خودش را می زند و چندتا بچه یک گوشه بازی می کنند و دست می زنند. از همه بدتر جمعی است که شادی کنان و پایکوبان می روند و می آیند. خبر را که شنیدم، اول از همه گروه پایکوبان ریختند توی اتاق فرمان. همه جا را ریسه و بادکنک پیچیدند و بوی گلاب و اسفند راه انداختند. دروغ چرا دف زن هم آورده بودند. نشنیده بگیرید ولی محسن چاووشی میخواندند؛ خوب هم میخواندند. من که بلد نبودم، نمی دانم از کجا یادگرفته بودند. سرخوش و شادمان به هر دکمه و اهرمی که دستشان رسید دست زدند. نتیجه اش شد شادی ام در چهره و ذوق مرگ شدنم و بعد تعجب و بعد باز شادی و ذوق و آن وقت کمی مسخره بازی و... گروه پایکوبان ناگهان ساکت شدند. انگار به خودشان آمدند. یک هو دیدم که همه ساکت به گوشه ای خیره اند. نگاه که کردم، دیدم تخیلم آرام و ساکت از گوشه ای یک سی دی گذاشته و صفحه نمایش دارد پخشش می کند. ترکیبی از خاطرات خوش گذشته، و فکر از دست دادن همه شان در آینده... گروه پایکوبان این طوری شد که خمودند و رفتند تا هرکدام یک گوشه لباس مشکی شان را بپوشند و آب گرمی بخورند برای گرمی حنجره. قرار بود سوزناک بخوانند. حالاحالاها باید دشتی میخواندند... حالا هم گاه و بیگاه صدای خنده شان بلند می شود. گاهی که یادشان می رود چه شده شروع می کنند به سر و صدا ولی باز چشم شان به صفحه نمایش می خورد و ساکت می شوند. مغزم نیمی جنگ شادی است و نیمی مجلس عزا. من هم آن وسط در کنج عزلت مانده ام.
ورق می زنم. تصویری از دختری کشیده ام روی قله. پای راستش را روی صخره ای بلندتر از نوک قله گذاشته و فاتحانه به قلعه ای در پایین صفحه نگاه می کند. نوک یک انگشتش گل های روی کوه را نوازش می کند. نوک انگشت دیگر هم بالا آمده و پروانه ای در حال پرواز را لمس می کند. حالا می فهمم این هم خودم بوده ام. منی که حالا در سوگ یک رفاقت تازه نشسته ام، آن روزها سرمست از فتح قلعه ی اسطوره سرسختی مدرسه بودم. مثل بیل مکانیکی کار میکرد و مثل صدام از همه کار می کشید و مثل داوینچی ایده می داد و عین بیل گیتس نتیجه تحویل می داد. منتهی یک اخلاق بد داشت. آن هم این که مثل هیتلر خشن بود.