کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
معصومه سجادی_ بالاخره امروز از او جدا میشوم. یعنی این اوست که از من جدا میشود. وقتی به این جدا شدن فکر میکنم میخواهم بمیرم. او اصلا عین خیالش نیست، ولی میدانم بدون من یک لحظه هم نمیتواند زنده بماند. خیلی دوست داشتم باهم بمانیم تا آخر عمر، اما نمیشود. احساس میکنم ارتباط نزدیکی با درک وشعور و فهمم دارد. همه میگویند: «نه بابا نداره اون فقط نظمی که باید باشه رو به هم میزنه، فقط اسم درکرده همین!»
این اواخر اصرار داشتم هر جور میشود او را سر به راه کنم؛ با سیم! با زور! ولی نتوانستم! نه با سیم نه با زور
پلهها را یکی یکی بالا میروم. در بسته است.کمی خوشحال می شوم مثل دانشآموزی که میفهمد مدرسهاش تعطیل است. سمت راست روی کاغذی نوشته شده زنگ بزنید. روی در هم با رنگ قرمزی اخطار داده که بدون ماسک وارد نشوید. با آرنجم زنگ را فشار میدهم..
خانمی در را باز میکند :«بفرمایید تو ولی از خط قرمز جلوتر نیایید تا خدمت برسیم.»
خط قرمز روی زمین راهرو کشیده شده. صدای شرشر آب میآید.کولرهای گازی دو طرف راهرویی که من ایستادهام روشن اند. بخش کوچکی از سالن روبه رویم دیده میشود. اصلا حوصله ندارم زیاد نگاه کنم، بعد مجبور میشوم بیفتم به جان چیزهایی که دیدهام و توصیفشان کنم و حوصله بقیه را هم سر ببرم..
فقط بگویم که همه چیز آبی است همین! خانمی با صدای کِلِش کلشِ کیسههای نایلونی که به عنوان پاپوش روی کفشش پوشیده میآید دو تا از همانها را به من میدهد. به صندلیهای گوشهی سالن اشاره میکند که آنجا بنشینم. پاپوشها را با احتیاط میپوشم طوری که دستم به کفشم نخورد. صدای جوانی از توی اتاق میآید: تو چه قدر خوشبختی! و بعد صدای خندهی دونفر. حالا همان خانم روبرویم ایستاده، برایم روپوش آورده. چادرم را در میآورم و تا میکنم. هنوز آنجا ایستاده، میخواهد کمکم کند تا روپوش بپوشم. دستهایم را داخل روپوش میکنم. روپوش بوی خاصی دارد، بویی مثل ماژیک!.
- منتظر باشید الان صداتون می کنم.
پسر جوانی که سر تا پاجین پوشیده، وارد اتاق میشود.
یونیت خالی داخل اتاق را میبینم. حتما جای من است. خانم منشی پرونده به دست میآید:
«بفرمایید تو اتاق روی یونیت»
- سلام دکتر
- سلااام بفرمایید
هنوز ننشستهام که سوزنی به دست میگیرد.
- خب من سمت راست فک شما رو بیحس میکنم.
از سوزن میترسم. خدا خدا میکنم که توی زبانم نزند. خدایا کاش اصلاً به دنیا نیامده بودم که بخواهم این سوزنها را بزنم. احساس میکنم جوان مرا مانند گوسفندی میبیند که جانش ارزشی ندارد. همهی وجودم منقبض است. حتی لثههایم را سفت میگیرم. مایع سرنگ را خالی میکند توی فکم، بالا و پایین. راحت میشوم. اعتراف می کنم که ترسش بیشتر از دردش بود! نگاهی به میز کنار یونیت میکنم:
قیچی، انبرکهای تیز، چیزی شبیه گازانبر، تیغ
چشمهایم را میبندم و روبه پنجرهی روبهرویم باز میکنم. یک ساختمان نیمهساخته دیده میشود. مردی بالای ساختمان نشسته و پاهایش آویزان است. کاش الان جای او بودم و آنجا نشسته بودم نه اینجا.
دکتر جوان میآید. می پرسم: «خودتون جراحین؟»
- بله، چهطور؟
- آخه دکتر خادمهالرسول منو معاینه کردن، فکر میکردم خودشون جراحن.
- نه ایشون پدرم هستن، من جراح هستم.
- دوتا خواهرتون هم جراحن؟
- نه، اونا زیبایی کار میکنن.
- منتظر باشید تا بیحس بشه...
احساس میکنم یک طرف صورتم کمکم بزرگ میشود. دقت میکنم تا تمام مراحل بیحس شدن را حس کنم. انگار چیزی شبیه پلاستیک یا خمیر مجسمه سازی به صورتم چسبیده و هر وقت که قسمتی از آن را تکان میدهم طرفی که بیحس نیست درد میگیرد.
- خب دیگه بیحس شد دیگه دهنت رو باز کن.
دهانم را باز می.کنم. فکر کن دکتر باشی ولی بلد نباشی با احترام با کسی حرف بزنی؛ دهنت!
چشمهایم را میبندم تا اصلا هیچ ابزاری را نبینم. کشیده شدن تیغ رویلثهام را حس میکنم، یک حس بدون درد و خیلی اعصاب خرد کن و فشار انداز. باید حواسم را پرت کنم. به هالوژنهای سقف فکر میکنم. پنج تا توی یک ضلع، چهار پنج تا بیستتا، بیست تا هالوژن اینجاست.
- گفتم این قسمتاش پنهونه، درست ساکشن کن!
دستیار حواسش را بیشتر جمع میکند.
- دهنت باز باز باشه.
صدای قرچی میآید. احتمالا دندان کاملا بیرون آمده باشد.
- خب تموم شد.
چشمهایم را باز میکنم. دستیار دکتر نخی در دست دارد. چشمها را میبندم. همان بهتر که نبینم. شروع میکند به دوختن. گوشهی لبم به شدت میسوزد. شاید دارد لثهام را به لبم میدوزد. با صدای نامفهومی این که لبم دارد میسوزد را میرسانم. می گوید: «نه حواسم هست، حواسم هست» میدانم که اصلا حواسش نیست..
آخرین کوک را میزند و ته نخ را میچیند.
- خب بریم سراغ بالایی!
ابروهایم را بالا میاندازم و سرم را تکان میدهم، به زور اشاره میکنم که نه، نه!
- راحت میشیها! دوتاش با هم بهتره، تازه بالایی مثل هلو زودی میاد بیرون، صبر کن ببین چه قدر راحته!
با انبری دندان را میگیرد. به زحمت حرفم را میزنم: «پایینی دردش شروع شده».
- به قول روحانی بهش فکر نکن! ببینم تو ازدواج کردی؟
- آره
- بچه هم داری؟یکی؟ دو تا؟ سه تا؟
چیزی نمیگویم. میدانم که میخواهد حرفهایی که خوش ندارم بزند.
- این از درد زایمان که بدتر نیست، خیلی حساس هستی ها!
اعتراضم را با سکوت نشان می دهم. دلم می خواهد حد و حدودش را به او بفهمانم.
همانطور که حرف میزند، سعی میکند دندان را بیرون بکشد.دندان بیرون نیامده میشکند!
- اوخ، چه دندون سفتی. تیغ رو بده، لثهاش داره پاره میشه!
و این همان هلویی بود که ادعا میکرد راحت بیرون میآید! با تیغ میافتد به جان لثه! دندان را بیرون میکشد..
- اینو ننداز بیرون!
میخواهد شاهکارش را به همه نشان بدهد. دوباره نخ میگیرد و شروع میکند به دوختن.
- فقط خودم باید نخش رو بکشم.
خیلی قشنگ هم دوخته، فقط خودش باید آن را بیرون بکشد. کمکم درد فقدان دندانها به سراغم میآید. از جایم بلند میشوم.
- یه ژلوفن همینجا به این خانم حساس بدین.
امیدوارم دندانهای عقل خودش را هم همینجوری بیرون بکشند. ژلوفن را میگیرم.
- خب بیاین اینجا.
دستیار این را میگوید و میرود توی سالن.
- یه دندون که میشه هفتصد و پنجاه! یکی هم ششصد و پنجاه، میشه یک وچهارصد!
کارتم را به او میدهم: «بفرمایید! خالیش کنید!»
- چی؟
هیچی!-
خندهام میگیرد. امروز عجب روزی بود! هم جیبم خالی شد هم دهانم!
آه ای دنیا چه بی رحمانه پیرم می کنی!
"جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی"
گاه در پیچ و خمِ زلفِ هوس انگیزِ خود
میهمانِ خلسه های بی نظیرم می کنی
یا که با طنازی و با غمزه هایی دلنشین
می کشی سمتِ خود و کم کم اسیرم می کنی
با سرابِ دلفریبِ آرزوهایی بعید
می شوم بیهوده مغرور و اجیرم می کنی
خوب در دامت که دیدی این اسیرِ خسته را
می گریزی از من و از عمر سیرم می کنی
برف پیری بر سر و رو، سوز تنهایی به دل
سرزمینی بی بهار و سردسیرم میکنی
در نهایت می رسم تا ایستگاه آخر و
راهیِ آرامگاهی بس حقیرم می کنی
■ آمنه آل اسحاق (مهرآفرین)
خورشید قم
درهوای کویت بی قرارم
من به عطر و بویت بی قرارم
عاشقانه می آیم طوافت
من به ماه رویت بی قرارم
ای منیرمن عطرت رضایی
زائرم به سویت بی قرارم
یک بغل که مشتاقم ضریحت
نور دل به کویت بی قرارم
در نگاه موسی کوه طوری
مه جبین نکویت بی قرارم
حیدرم نشان از آن صنم داد
تشنه ام سبویت بی قرارم
در حرم مرا یاد از بتول است
زینبی به خویت بی قرارم
ای هلال قم! خورشید ایران
باغ ِمُشک بویت بی قرارم
■ هما خاندوزی
چهل سالگی ام
چهل درخت ایستاده ایست در میان هیاهوی بادها،
چهل قایق است از آب و موج زمان گذشته،
چهل دفتر نوشته ی نخوانده است،/ چهل ستون است
تاریخ خاطره هایی را/به پا داشته
که به آن تکیه داده ام، /پیش می روم روی خطوط بی حفاظ زندگی
اندازه ام نه به ابعاد سالهاست /نه به ابعاد عمر،
فضای خالی زندگی ام را /کلمه پر می کند
کلماتی پُف کرده /زیر چشم ها
روی زانو /روی شکم،
چهل سالگی ام زوج نیست /فردیست که می گریزد و می پیچد
قسمت های مساوی حساب نشده است، /قامتم کلیشه ای است که
چهل سال در آن ضرب شده است /ضرب در مساله های بی جواب و شب های بیخواب،
شمع روشن می شود و بوسه ای مست /نام مرا می خواند
تولد در نور /گلدان
بادکنک / کیک و بوسه گم می شود
سی و نه /سی و نه
سی ونه /سی سالگی ام پوست می اندازد
سه دهه پر از /سه فصل
تابستان /پاییز
زمستان، /چهل سالگی ام
آبستن بچههایی نزاییده است /که هر شب
گریه می کنند /و من هر روز تیر را چله می کشم به سمت خودم،
عقربه ها /در من به عقب بر می گردند
که /در پیچ و تاب گیاهان
دوباره شوخ شوم /تا
عاشقم از بین درختان بدود و به من برسد،/چهل سالگی ام هنوز
دختر چهارده ساله ی عاشق است /که
در گور خوابیده است، /سلام بر تو چهل سالگی
بر اندامم چینی نیست که بشماری /موی سپیدی ندارم که حنا ببندی
آنچنان جوان به سمتت آمده ام /که نو عروس در خانه ی دامادش،
کاش /صیاد دست از حلقومم بردارد ،
چراغ تنهایی ام را/ روشن می کنم
که حشرات ذهن /از شیراز مادرزادم بچشند و
هوایی نشوند، /چهل سالگی ام
چهلچرای چرخش زمین است به دور خودم/زنی رقصنده بی ساز،
سنگ بزرگ علامت زدن بود /دنیا مرا زمین زد
و عشق از چشمان خیسم /مرده به دنیا آمد
چهل سالگی ام /تولدی بود که هرگز آغاز نشد،
تیر زن بود /تیر بغض بود
تیر تن بود /تَ تَ تن بود
تا تا تا بست ان بود/تنیده بر تار و پودم ،
چهل سالگی ام /چهلچرای زنی است در جیغگاه زنان جهان،
سرتاسر دانستگی،/تولد زن واژه ای است بدون من
من بدنی است خراش خورده از نسخه ی خدا،/پس از این
عمرِ من سواریست بر چو چو/ اسبی جهیده از سیم خاردارهای رهایی ،
پس از این/رفت وآمد سال ها
زه نشانه رفته است/به
چل چله ی زندگی ام/ که
عصر های تابستان /غروب را به تماشا می نشیند
و /شب های آن
کنار ماه می خوابد
■ محبوبه طاری دشتی