طنازی پاییز در گرگان
خبر |
پاییز برای اهل دل، شروع سال است، فصل آغاز مدرسه و دانشگاه، نوشیدن چای داغ، پرواز کلاغها و نشستن آنها روی شاخه درختان خسته، لذت چیدن نارنگی از حیاط و قدمزدن روی برگهای خشک خیابان و شنیدن صدای خش خش برگها؛ به قول شاعر: پاییز میرسد که مرا مبتلا کند. به گزارش ایرنا، از پنجره به بیرون نگاه می کنم، ابرهای تیره و تار آسمان گرگان را پوشانده که چشمم به برگهای نیمه جان و خشک پاییزی در حال افتادن از شاخه درختی می افتد که گویی از آغوش گرم مادرش در حال جدا شدن است. کمی آن سوتر نگاهم بر روی پسرک بازیگوشی با کاپشنی نارنجی قفل می شود که به دنبال برگ های خشک خزانشده می دود و با پا گذاشتن بر روی هر برگ و شنیدن صدای خش خش آن، لبخندی بر گوشه لبش نقش میبندد. دکه مطبوعاتی آقای کلانتری که حالا خلوت تر از همیشه شده و دیگر نشانی از مشتریان مشتاق خرید روزنامه و مجله ندارد روبرویم است؛ انگار خریداران نامریی آن را احاطه کرده اند چرا که باد پاییزی بساط روزنامه های روی پیشخوان را دستخوش خوش رقصیهایش می کند، لابلای ورق روزنامهها را سرک می کشد و برگ های روزنامه هر چند ثانیه نیم ورقی خورده و دوباره به جای خود برمی گردند. باد پاییزی انگار جویای خبر خاصی در صفحات روزنامه است و شاید هم می خواهد خبری از پاییز؛ پادشاه فصل ها را بخواند. دستگیره پنجره را می گیرم و آن را باز می کنم. باد خنکی صورتم را آرام نوازش میدهد. نفس عمیقی می کشم و ذهنم مثل برق و باد به سالهای کودکی پرواز می کند. در اولین گام به یکی از صبح های پاییزی می روم که دست در دست هم کلاسی ها مسیر مدرسه تا خانه را روی فرشی از برگ های پاییزی می دویدیم. برخی روزها بیشتر مسیر را سر به هوا بودیم تا زودتر از دوستان دیگر دسته مرغان مهاجر را در آسمان ببینیم. باد پاییزی صورتم را که حالا سردتر و سرخ شده به یاد حاج رحمانِ لبو فروش می اندازد که هر روز، گاری دستیاش را با دست های پینه بسته و نفس نفس زنان تا جلوی مدرسه هل می داد بلکه طبقی از لبوهای داغ و خوشرنگش به کام ما شیرین بیاید و عطر و بویش ما را بفریبد. از مدرسه که به خانه می آمدم منظره ای تکراری گوشه حیاط برایم جذاب نبود اما همان زیلو، سینی و درخت نارنج که مادرم مشغول چیدن و آب گرفتن میوه آن بود حالا برایم از هزار فیلم و داستان جذابتر است. عاشق تهچین اسفناجهای مادرم بودم و با اولین اسفناج پاییزی گوشه حیاط، ولع خوردن این غذای خوشمزه در ما غلیان می کرد. پاییز که از نیمه می گذشت به یاد باغ گردو می افتادیم و محصولش را با کلاغ های روستا شریک می شدیم که اگر به ما رحم و لطف می کردند، مقداری از محصول باغ سهم ما می شد. غرق در گذشته های دور، خداحافظی همکارم مرا بار دیگر به عصر اینترنت برگرداند. پنجره را بستم، بارانی ام را پوشیدم و در حالیکه برای بردن چتر تردید داشتم بدون سایه بانی برای باران پاییزی راهی خیابان شدم. به پیاده رو رسیدم و از روی برگ های زرد و قرمز که گویا فرزندان همین چنارهای دو سوی خیابان بودند عبور کردم و در هوای سوزناک پاییزی با مشاهده اولین تاکسی، سوار ارابه قرمز شدم. در مسیر رسیدن به مقصد، بنری بزرگ مرا مجذوب خود کرد که در آن برگزاری جشنواره پاییز هزار رنگ، پررنگ و گویاتر بود. تا بخواهم عینک را از جیب کیفم خارج کنم ، دانه های درشت باران ، تند و تند، بی هیچ دعوتی روی شیشه های تاکسی نشست. برف پاک کن که شیشه های ماشین را پاک کرد، تصویری گویا از این دعوت نامه هویدا شد. گویا قرار است گرگان بار دیگر میزبان جشنواره پاییزی در دل جنگل النگدره باشد. آن گونه که رئیس کمیسیون گردشگری شورای اسلامی شهر گرگان گفت: این جشنواره امسال در سه بخش فرهنگی و هنری، ورزشی و گردشگری برگزار می شود و تا ۱۲ آذر ادامه دارد. جشنواره عکس پاییزه و جشنواره فیلم یک دقیقهای و در حوزه ورزشی مسابقات مختلف از جمله پیاده روی خانوادگی، دوچرخه کوهستان، دارت، مسابقات بومی و محلی و گرگانگردی از دیگر برنامه های جانبی این جشنواره است.
وجود هزاران اصله درخت انجیلی در دامنه جنوبی گرگان به ویژه پارک جنگلی النگدره به عنوان سپری رنگارنگ خالق چشم اندازی بدیع و بی نظیر در فصل پاییز است. درختانی که به سبب ویژگی خاص موفورلوژیکی در برگ به عنوان یکی از زیباترین درختان جنگل های ایران تلقی می شود. تنوع در فرم، اندازه و رنگ بندی برگ ها به نحوی است که هر رهگذری را افسون خود می کند، موضوعی که سبب شده تا گرگانی ها به جهت برخوداری از پارک جنگلی النگدره و طنازی برگ درختان انجیلی، برگزاری جشنواره هزار رنگ پاییز را در پیش بگیرند و بخشی از جذابیت های استان را معرفی کنند.
امکانات موجود در این پارک جنگلی شامل زمین ورزشی، پارک کودک، نمازخانه، سرویس بهداشتی، جاده آسفالت، ساختمان های نگهبانی، برق رسانی است و مهم ترین انواع درختان پارک جنگلی النگدره را افرا، بید، بلوط و توسکا تشکیل می دهد.
شب به نیمه رسیده که باز در خیابان گرگان به راه می رفتم. حالا دیگر خبری از تاکسی نیست. پیاده راه رسیدن به خانه را طی می کنم و در برداشتن هر قدم، به یاد پسرکی می افتم که شنیدن خش خش برگ ها، چهره اش را خندان کرده بود.