جنگل دیروز، بیابان فردا
یادداشت |
■ دکتر ارشک حلی ساز
اسم تاریخ که میآید یا به یاد کتابهای تاریخ مدرسه میافتیم یا ذهنمان میرود به هزاران سال پیش و شکوه فانتزی ایران باستان. شیوههای ملالآور آموزشی در کنار اجبار مدرسه و معلم برای حفظ کردن انبوه اسامی و مکانها و اتفاقات تاریخی از همان نوجوانی، تاریخ را برای ما تبدیل کرد به چیزی تکراری، خستهکننده، حوصله سربر و بیفایده که رنج حفظ کردن و فهمیدن و یادگیری آنها هیچ تأثیری بر زندگی واقعی ما ندارد. از آن سو طی این سالها و بهدلیل اشتباهات و خالی کردن عرصههای فرهنگی، موجی احساسی و غیرواقعی در میان باور عامه شکل گرفتهاست که تاریخ را با دوران شکوه و افتخار گذشته یکی میداند. این دوران شکوه از آریاییها شروع میشود و با کورش و داریوش ادامه مییابد و بعد از گذر از سایر شاهان و فرمانفرمایان اشکانی و ساسانی، به صفویه و زندیه میرسد. طوری وانمود شدهاست که انگاری در تمامی زمانهای گذشته ما صاحب اقتدار و شکوه بودیم. اسم رستم و اسفندیار و شاهنامه که میآید بادی به غبغب ذهنمان میاندازیم که ما چنین بودیم و چنان بودیم و قهرمانان ما به راحتی آب خوردن خوانهای هفتگانه را پشت سر میگذاشتند. در ذهن بخش قابل توجهی از عموم جامعه شاید فقط دوران قجرها و خسران ناشی از دورهی آنها با شرایط امروز ما قابل مقایسه باشد. درواقع آن شیوهی نادرست آموزشی، تاریخ را اولاً تبدیل به موضوعی مربوط به گذشته کرده و همراه با آن حسی همراه با غبطه و حسرت را در جان ما انداخته است. انگاری هر چیزی در گذشته خوب بوده و امروز فقط باید حسرت آن را خورد. چیزهایی که دیگر نیستند. این حسرتها مرز هم نمیشناسند. از حسرت نبود شاعرانی چون حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی شروع میشود و به حسرت نبود خانههای حیاطدار بزرگ که پر از درختهای نارنج و پرتقال و گلدانهای شمعدانی است میرسد. تاریخ برای جامعهی ما با حسرت گذشته پیوند خورده است. مسنترهامیگویند دیگر مثل قدیم بچهها احترام بزرگترها را ندارند و آنها که اندکی جوانترند نوشابههای بیست سال پیش را خوشگوارتر از نوشابههای امروز میدانند. میگویند آن موقعها همه چیز بهتر بود، آرامش، بیشتر بود، امکانات کمتر بود ولی دلهاخوشتر بود، خانوادهها کنار همتر بودند، دوستیها عمق داشت، مهربانی همه جا چرخ میزد و بلبلها هم بهتر آواز میخواندند. تاریخ، برای ما حسرت است و گذشته و حسرت گذشتهها. جدا از اینکه این احساسها، احساسهای درستی هستند یا نه، اما مسألهی مهمتر آن است که تاریخ چیزی شده مربوط به گذشته، تمامشده و بر باد فنا رفته که تنها میتوان حسرتش را خورد. فقط میتوان در فقدان چیزهایی که دیگر نیستند زانوی غم بغل گرفت و آه کشید. بگذریم از اینکه بسیاری از این تصورات میتوانند اشتباه باشند و ناشی از تبلیغات و امواج رسانهای که صبح تا شام چشم و گوش و ذهن ما را نشانه گرفتهاند. مسأله این است که تاریخ نه چیزی متعلق به گذشته که مربوط به امروز و فرداست. اگر چشمها را بیشتر باز کنیم میبینیم که تاریخ بیش از آنکه در قامت کورش و رستم متبلور شود در چهرهی امروز النگدره و ناهارخوران و سفید چشمه دیده میشود. درختها و علفها و دانههای خاکی که از خلال هزاران و میلیون سال، امروز زیر پای ما هستند و میتوانیم با دستهای امروزمان لمسشان کنیم. افراها و شیردارها و توسکاها و بلوطهایی که خیلی واقعیتر از کورش و داریوش میتوانیم حقیقتشان را ببینیم. تاریخی که امروز، حیّ و حاضر جلوی روی ما رژه میرود. تاریخی که نه تنها حسرت ندارد بلکه سرشار از حس زندگی و زیبایی و پایداری است. تاریخی که برای فهمیدنش قرار نیست در میان انبوهی از اسامی و اتفاقات و مدارک درست و غلط، غرق شویم؛ کافی است قدمزنان و در یک هوای مطبوع، در روشنای روز یا حتی تاریکی و سکوت شب، شیبِ آرام ناهارخوران را بالا برویم و با طمأنینه اطرافمان را نگاه کنیم. همین نگاه کافی است تاریخی میلیونها ساله را مرور کنیم. میتوانیم راهمان را کج کنیم و دنجِ آرام النگدره را ببینیم یا مستقیم برویم و پس از چندی با آب خنک و گوارای سفیدچشمه گلویی تر کنیم و در تمام طول این مسیرها، تاریخ امروز را لمس کنیم. تاریخ را در گذشته جستجو نکنیم و آن را وارد زندگی امروزمان کنیم. حسرت، زمانی است که نسبت به این میراث، بیتوجه باشیم. عظمت و ارزش آن را برای امروز و فردا درک نکنیم. ناهارخوران و النگدره را فقط در حد چشماندازهای زیبایی ببینیم که میتوان دمی در آن آسود. ندانیم که امروز، تاریخِ فردا است. ندانیم که قهر تاریخ، قهر در گذشته نیست بلکه خشم فرداست. اگر نتوانیم بهجای اینکه آویزان تمامی چیزهای خوبی شویم که فکر میکنیم در گذشته بودهاند و حالا نیستند، دو دستی، میراث امروز را بچسبیم، بهزودی فردا هم باید حسرت امروز را بخوریم.
بهعنوان یک درسخواندهی منابع طبیعی، هرگاه قدم در ناهارخوران و النگدره و سفیدچشمه میگذارم، نگرانی از فردا تمام وجودم را میگیرد. آیندهای که اسیر بیتوجهی به تاریخ است. آیندهای که ممکن است خیلی زود بیاید. خیلی خیلی زود. آنهایی که قرارداد ننگین ترکمانچای را بخشی مهم از تاریخ میدانند اما در آستانهی زوال بودنِالنگدره را چیزی خیالی و غیرتاریخی، احتمالاً همانهایی هستند که در بیابان فردا، حسرت جنگل امروز را میخورند. مناطق جنگلی حاشیهی شهر گرگان، فقط جنگل نیستند، فقط ریههای شهر هم نیستند، محل تخلیهی انرژی ساکنان گرگان و مسافران دور و نردیک هم نیستند بلکه این چند درخت، خطکش اندازهگیری کنندهی روحیهی ما هستند. بقای این چند درخت و پایداری آنها به ما میفهماند که چقدر اسیر گذشته هستیم و یا چقدر رو به سوی آینده داریم. مدیریت این مناطق بهلحاظ رسمی و اداری چه در دست ادارهی منابع طبیعی باشد و چه شهرداری، تاریخ فردا فارغ از جایگاه و مسؤولیت تکتک افراد، در باب مردم این سرزمین قضاوت خواهد کرد. آنهایی که تاریخ را د گدشته دیدند و چشمشان را به فردا بستند. دیروز را جنگل دیدند و فردا را بیابان کردند.
■ عضو هیات علمی دانشگاه