ادبیات نوجوان


شعر و ادب |

آزاده حسینی

فردوسی بخوانیم

به مناسبت روز بزرگداشت زبان پارسی و فردوسی در بیست و پنج اردیبهشت، به احترام فردوسی از جای بر می خیزیم و درود می فرستیم به همه نگهبانان زبان پارسی. ما نیز در این مسیر بیت هایی را به گرامی داشت این روز می خوانیم و باشد که سرو تنومند زبان پارسی همواره سرسبزتر و سربلندتر باشد.

تو بیدار باش و جهاندار باش

خردمند و راد و بی آزار باش

به دانش فزای و به یزدان گرای

که اویست جان تو را رهنمای

 

محبوبه تبیانیان

 

مائده پشت پنجره خرده های نان ریخته بود با یه کمی دونه ریزه. اول صبح و ظهر و عصر کار همیشگی اش بود. قمری خانم اول صبح اومده بود دونه ها رو بر چیده بود، گنجشکها از رو شاخه ها جیک جیک کنان پرسر وصدا می گفتن قمری بلا باز اومده داره میخوره سهم ما، جیک میزدن یا شاید هم با جیک وجیک دسته جمعی جیغ میزدن، پر میزدن بالا وپایین می پریدن تا بالای سر قمری یواشکی سر میزدن، بالاخره قمریه یه تکه نون توی نوکش گرفت و رفت. گنجشکها هورا کشیدن با بالهای کوچیکشون پشت پنجره یواش یواش سر کشیدن، هرچی که نون ودونه بود با نوکشون ور میچیدن، بالا و پایین می پریدن. وی اطاق پشت پنجره مائده جون نشسته بود ساکت و بی سر وصدا فنجون چای توی دستش به گنجشکها میکرد. نگاه، حرکت نمیکرد بخدا، میگفت میترسم حیونکی های بی گناه، اما یهو پرنده ها، گنجشگهای پر سر وصدا دسته جمعی پرکشیدن همگی با هم پریدن، مثل اینکه یه چیزی دیدن که اینجوری پرکشیدن یا احتمالا ترسیدن. بله بله ای بچه ها زاغ بزرگ اومده بود، دم دراز نوک دراز، با اون چشمها وپنجه ها اومد نشست روی طاقچه ی پشت پنجره  و با دقت میکرد نگاه، گنجشکها بدجور ترسیدن خیلی سریع پرکشیدن، زاغه اول با دقت نگاهی کرد به دور وبرا، بعد با اون نوک درازش تکه تکه میکرد نونها. رو شاخه ها رو نرده ها لب دیوار اون بالاها گنجشکها میکردن نگاه که زاغ پر رو و بلا پر بکشه از اونورا، دقیقه ایی طول نکشید که زاغه هم زودی پرید تا زاغه رفت از روی تیر برق دوتا جفت زیبا و با صدا با بال و پرهای زیبا نشستن کنار غذا، یک جفت بودن، مرغ مینا، مرغ مینا نگاه میکرد، کمی سرو صدا میکرد، سرش رو پایین میبرد گاهی هم سر بالا میکرد و با دقت و با ادا توی اطاق نگاه میکرد، مائده دیگه رفته بود تو اطاقش درس بخونه. اما یکی توی اطاق نشسته بود آروم و بی سر وصدا بی آزار و بی ادعا تسبیحی توی دستش بود به پنجره میکرد نگاه، دختری جوان و زیبا، خوشگل و با شرم و حیا، لذت میبرد از وجود پرنده ها، یواش و آروم حرف میزد میگفت بیا آبجی بیا باز اومده مرغ مینا. خیلی قشنگی و خوبی نهفته توی خونه ها، گنجشک ها با مرغ مینا تفاهم داشتن سرغذا از پشت توری یواش یواش کردن نگاه یه جفت نگاه توی اطاق زل زده بود به نگاه پرنده ها پرنده ها آروم آروم جیک میزدن به پنجره نوک میزدن اونا هم فهمیده بودن، هانیه جان خوشحال میشه از دیدن شوق اونا، ذوق میکنه با دیدن ذوق اونا، آبجی مائده جون بیا غذا بریز دوباره برای پرنده ها مهمون اومد خونه ی ما  پرنده ها پرندها.

 

 

حالا من یک

 نویسنده ام

 

فاطمه اسدپور کیاسری. پایه دهم

 

دلتنگی ام هر روز بیشتر و بیشتر میشد. آخه عادت به نشنیدن صدایش را نداشتم. این که برای یک ماه لبخندش را نمیدیدم خیلی اذیتم میکرد. از آن به بعد دنیا برایم تیره و تار شد. آخه پدر تمام دنیای یک دختره. تمام حامی و پشتیبان و اولین قهرمان زندگی. همه چیز بی معنی شده بود و هر صبح با صدای بم مردانه پدرم از خواب بیدار میشدم و لحظه شنیدن خبر تصادف تو ذهنم مرور میشد. روزها میگذشت و میگذشت. ماه ها سپری می‌شدند. اشک‌ هایم خشک شده بودند و آن روزها دلتنگی و نبودنش را با تک تک سلول هایم حس میکردم. خواب پدرم مرا به خودم آورد حالا باید بخاطر پدرم هم که میشد، زندگیم را با یاد و خاطر او از نو می‌ساختم. درسم را دوباره شروع کردم. سعی کردم منبع درآمدی داشته باشم تا در درآمد خانه کمک مادرم کنم. دو تا کوچه پایین تر از دانشگاهم توی یک لباس فروشی مشغول کار شدم که ظهر تا ساعت هشت شبم رو اونجا میگذروندم. درس هایم را یا در مغازه و یا در طول شب تا صبح میخواندم که بتوانم نمره قبولی را بگیرم. تازه کمی خودم را سر و سامان دادم که برادرم وقتی که در تمرین های باشگاه شرکت میکرد پایش آسیب دید. پول عمل خیلی بالا بود اما من نمیخواستم که برادر کوچکم نبود پدر را عمیقا حس کند. دانشگاهم را برای مدت کوتاهی رها کردم. در درس ریاضی نمره بیست را میگرفتم و برای جور کردن پول عمل در کنار لباس فروشی شروع کردم به آموزش ریاضی به بچه های فامیل. پول عمل جور شد و برادرم پایش را عمل کرد. برای ادامه تحصیل در دانشگاه اقدام کردم و باید اون ترم را از اول میخواندم. شرایط حضور در کلاس برایم سخت تر شده بود. سعی میکردم با گرفتن نمره بالا در امتحانات پایانی و نوشتن مقالات برای استادان دانشگاه نمره قبولی را کسب کنم و بروم ترم بعد. عادت نوشتن اتفاقات هر روز یکی از قشنگ ترین یادگاری های پدرم بود که به من آموخت. مینوشتم هر روز و هرروز. یکی از مشتریان مغازه اهل کتاب بود تا من لباسش را از انبار بیاورم، دفترم را باز کرد و چند خطی را خواند. او مرا دریافت. نویسنده بود. با هم همکاری کردیم و من اولین اثرم را به نام «دختری از جنس باد»، به مرحله چاپ رساندم که به چند زبان ترجمه شد و مورد استقبال قرار گرفت. حالا من یک نویسنده ام.

 

 

پرستو علاءالدین. 15ساله. گرگان

 

 

مثل بیشتر مواقع توی اتاقم نشسته بودم و به این فکر می‌کردم و غصه می‌خوردم که چرا ما دخترها اجازه ورود به استادیوم ‌های فوتبال رو نداریم؟ گناه ما دختر ها چیه که نمی‌تونیم به استادیوم بریم از تیم محبوبمون حمایت کنیم؟ صدای زنگ موبایلم باعث شد دست از افکارم بکشم و تماس رو جواب بدم: «سلام داداش مبین»! مبین در جوابم گفت: «سلام بر آبجی فوتبالی خودم، میای پایین بریم تمرین»؟ -وای مبین پایینی؟ جیغ کوتاهی کشیدم و ادامه دادم: - تکون نخور اومدم! / سریع لباس‌هام رو برداشتم و ریختم تو ساک و دویدم سمت بیرون ساختمان. توی این اوضاع تنها دلخوشیم به پسر خاله‌ ام بود که دروازه ‌بان تیم نوجوانان بود. هر موقع که وقت آزاد داشت یا نیاز به حریف تمرینی داشت من همراهش می‌رفتم و اونم کوتاهی نمی‌کرد و به من تکنیک آموزش می‌داد. با ذوق خواستم از در برم بیرون که صدای مامان بلند شد: «باز می‌خوای بری فوتبال بازی کنی؟ چرا نمی‌فهمی تو دختری؟ این فوتبال برات آب و نون می‌شه»؟ باز همون حرف‌های کلیشه! این حرف ‌های پدر و مادرم من رو مصمم ‌تر می‌کرد تا پای تصمیمم بایستم. یک ماهی می‌ شد که تصمیم گرفته بودم با کمک مبین عضو یکی از تیم‌ های بانوان تهران بشم تا بتونم تو فوتبالم پیشرفت کنم. توی مدرسه و دبیرستان عضو تیم‌ فوتبال مدرسه بودم و یه چیزهایی بلد بودم. توی فکر بودم که باز صدای مامان رو شنیدم: «ببین آخه تو به من بگو، دستت بشکنه پات بشکنه اون فوتبالیست‌ هایی که سنگشون رو به سینه می ‌زنی میان بگن چیشدی؟ مردی یا زنده‌ای»؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «مادر من شما چرا این ‌قدر به من گیر می‌دید؟ من به این ورزش علاقه دارم، می‌دونم نگرانم هستید و خودم هم از تمام خطراتش با خبرم، شما مگه دوست ندارید من شاد باشم؟ من با فوتبال شادم، دلخوشیم فوتباله». حرف دیگه ای نزدم و رفتم پایین. با دیدن مبین و یه مرد دیگه، سمتشون رفتم و سلام کردم. مبین لبخندی زد و گفت: «سلام پری»؟ سری تکون دادم و گفتم: «سلام آقایون»! رو به مبین ادامه دادم: «داداش معرفی نمیکنی»؟ «اوه ببخشید آقای عبدی هستند یکی از اعضای کادر فنی تیم بانوان پرسپولیس تهران». بعد رو به آقای عبدی ادامه داد: «آقای عبدی ایشون هم پرستو خانم هستند همون کسی که شما برای تیم نیاز دارید و تعریفشون رو کرده بودم». آقای عبدی لبخندی زد و گفت: «خوشوقتم خانم! مبین جان خیلی از بازی شما تعریف کرده» با استرس لبخندی زدم و گفتم: «من هم خوشوقتم، مبین جان خیلی به بنده لطف دارند». آقای عبدی گفتند: «خب بهتره بریم زودتر برای تست تا دیر نشده که خیلی کار داریم».  از اتفاقی که داشت می افتاد شوکه شده بودم، یعنی جدی، جدی دارم عضو تیم می‌شم؟ خدایا شکرت! سوار ماشین مبین شدیم و راه افتادیم سمت زمین تمرین. دل تو دلم نبود اصلا فکر نميکردم امروز این اتفاق بیفته،  فکر می‌کردم مثل قبلاً که مبین می ‌اومد با هم می‌رفتیم برای تمرین، اما نبود. وقتی بین دخترا رفتم با گرمی ازم استقبال کردند. تموم قُوَتَم رو جمع کردم تا تست ‌ها رو خوب بدم با کمک خدا تست‌ ها را قبول شدم و دیگر رسما عضو تیم شدم. تقریبا یک ماهی می‌شد که توی ترکیب فیکس بودم و پست مهاجم نوک بازی می‌کردم. خودم از عمل‌کردم راضی و باشگاه هم راضی بودند. امروز یه مسابقه حساس داشتیم با دختران سپاهان. بازی‌ که به گفته ‌ی سرمربی قهرمان معلوم میشد. سرپرست تیم ملی دختران هم برای تماشای بازی اومده بود. با سوت داور بازی شروع شد. چهل و پنج دقیقه با تمام توان بازی کردیم و با نتیجه صفر صفر به رختکن رفتیم. تو رختکن به توصیه‌ های سرمربی گوش می‌دادم که می‌گفت: «پرستو تو بازیکن توانمند و خوش تکنیکی هستی، سرپرست تیم ملی واسه تماشای هر فینالی نمیاد، یه برنامه‌ ای داره که اومده دیدن فینال، ازت انتظار دارم به بهترین شکل بازی کنی و بری واسه ملی پوش شدن»! با شنیدن هر کلمه چشم‌‌ هام گردتر میشد، من ملی پوش شدن رو دوست داشتم؟ آره کی هست که نخواد باعث سربلندی کشورش بشه؟ من هدف اولم این بود که عضو این تیم بشم و شدم. هدف دومم هم اینه که پیراهن تیم ملی رو بپوشم و این موقعیت الان برام پیش اومده بود. با صدای بچه های تیم به خودم اومدم: «پری تو موفق میشی، ما پشتتیم یا علی»! توی نیمه دوم از هر جهت که می‌خواستم گل بزنم مهارم می‌کردند، توی دقیقه هشتاد و پنج بود که ضربه ایستگاهی تو چند متری محوطه جریمه. این دفعه را باید گل می‌کردم. یا امام رضای غریب کمکم کن، با سوت داور ضربه زده شد، خیز برداشته و با تمام توان به بالا پریدم و با سر به توپ ضربه زدم. آره خودشه گل شد! با کتف راست با شدت بدی روی زمین افتادم و درد بدی تو کتفم پیچیده شد. بچه ها با خوشحالی ریختن سرم و صورتم از درد جمع شده بود. یکی از بازیکنان سپاهان متوجه حالم شد بچه ها رو کنار زد و از کادر پزشکی خواست سریع وارد زمین شوند. حسم بهم می‌گفت باید دو ماه از فوتبال دور باشم و این برام دردآور بود. با برانکارد من رو بیرون از زمین بردند اما هر کاری کردند نرفتم درمانگاه و روی نیمکت نشستم. پزشک تیم دست باندپیچی شدم رو دور گردنم انداخت و رفت. من هم مشغول تماشای ادامه بازی شدم. قبل خروج از زمین، از بچه ها خواستم از گلی که زدیم محافظت کنند. یک دقیقه دیگه مونده بود به پایان بازی. دل تو دلم نبود اولین فصل حضورم رو با قهرمانی شروع کنم. با سوت داور بازی تموم شد و آره قهرمان شدیم! خدایا مرسی، با کمک بچه ها جام را به دست گرفتم و اولین عکس یادگاری رو انداختم. چقدر حس خوبی بود رسیدن به هدفت، منی که غصه این رو می‌خوردم که چرا نمي‌تونم برم استادیوم از روی سکوها تیم مورد علاقم رو تشویق کنم، الان جزئی از تیم بانوان اون باشگاه هستم! و همه این ها رو مدیون مبین بودم.  بعد از جشن مفصل قهرمانی به بیمارستان رفتم و قرار شد یک هفته دیگه کتفم رو جراحی کنم تا بتونم دوباره بازی کنم. سه روز بعد بازی بهم خبر دادند که به اردوی تیم ملی دعوت شدم. مادرم اصرار داشت که بعد جراحی فوتبال رو کنار بذارم،  اما نه امکان نداشت من از هدفم پا پس بکشم. بعد از ساعت ‌ها تحمل شرایط سخت جراحی، با موفقیت تموم شد. این دو ماه دوری  هر چند سخت گذشت و من حالا برای بازی با لباس تیم ملی دارم آماده میشم. با فکر به اینا به یاد جمله ‌ای که داداش مبین همیشه بهم میگفت، افتادم: گفتن چون دختری نمیتونی انجامش بدی دست از تلاش برندار تلاش کن و انجامش بده تا بهش برسی! درست می‌گفت. من تلاش کردم و بهش رسیدم. پس تو هم تلاش کن!

 

فرزانه دودانگی. کلاس دوازهم

 

کودکی هایم، خاطراتم، بچگی هایم، دست از سرم بر نمیدارند، شاید شما هم مثل من باشید و هر دهه که از  عمرتان میگذرد مروری بر خاطرات کودکی خود میکنید. فصل دل انگیز پائیز با میوه های زرد و نارنجی و قرمز و برگهای زیبا که بر زمین می ریزند و پا گذاشتن روی برگهایی که روزی بر نازکترین شاخه ها و در بلندای آسمان بودند، حتی اگر نردبان هم میگذاشتیم دستمان به آن برگها نمیرسید ولی حالا عمرشان تمام شد و در زیر پاهایمان له میشوند و صدای خش وخش نشان از پیری وخشک شدنشان میدهد. به آسمان نگاه میکنم زیبا و خوشرنگ و شا خه های سر به فلک کشیده درختان که برگهایشان را از دست میدهند. هر کدام یک رنگ خاص دارند: زرد، قهوه ای، نارنجی و قرمز در باغ خاطراتم قدم میزنم و بر صفحه روزگار خاطراتم را مرور میکنم و قلم میزنم. باران با ترکه هایش بر شاخه های درختان میکوبد و گنجشکان می گریزند از تراوش باران، پیش خود فکر میکنم در این سرما و باران پرندگان لانه هایشان را ترک میکنند و به کجا پناه میبرند، چندی بعد به تراس پشت خانه میروم تا لباس های خیس شده از باران را آویزان کنم. در آنجا دیدم چند پرنده بروی شلف نزدیک سقف نشسته اند و با التماس به من نگاه میکنند، فهمیدم باید با حرکاتی آرام به کارم برسم تا پرندگان از ترس نگریزند.

 

دارام دوستی. پایه چهارم. تهران

 

ک شب ساعت 11 شب از شمال به خانه برگشتیم. پدرم آنقدرخسته بود یادش رفت ماشین را در پارکینگ بگذارد. ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بامداد بود که تازه چشمانمان برای خواب گرم شده بود یکی زنگ خانه مان را به صدا در آورد. همه ازخواب پریدیم و گفتیم نصف شب چه کسی پشت در است؟ مادرم رفت در را باز کرد. دید همسایه بغلی است. همسایه گفت: «شیشه ی ماشینتان پایین است». پدرم تا حرف همسایه را شنید از جایش پرید و به طرف ماشین دوید. برای اینکه ماشین ما خارجی بود وشیشه نمیتواند پایین باشد و همراه دزدگیر اتوماتیک بالا میرود. برای همین حدسش درست بود. دزد آمده بود و پدرم دید ماشینمان را دزد زده و شیشه ی سمت راست را شکسته و هر چیز که در ماشین بود را دزدید. پدرم سریع با پلیس تماس گرفت و موضوع راصورت جلسه کردند. من  فقط برای عروسک قشنگم که عقب ماشین جا مانده بود و آقا دزده آن را هم دزدید خیلی گریه کردم. بعد از این ماجرا پدرم همیشه ماشین را در پارکینگ میگذاشت.

 

هلیا عبیری. کلاس هفتم

فکر میکنید که در آینده چه می شوید؟ چه کاره می شوید؟ در چه خانه ای زندگی می کنید؟ هیچکدام از آنها را نمیدانید من هم نمیدانم. پس بیاید خودمان آینده ی خودمان را بسازیم. بگذارید بهتر بهتان بگویم. یعنی خودمان آینده ی خودمان را پیش بینی کنیم. ولی چطوری؟ با هدف ها و آرزوهایی که داریم میتوانیم برای خود آینده درست کنیم. البته با هدف های درست و آرزوهای درست میتوان آینده ی خود را ساخت. ما درس میخوانیم تا به هدف هایمان برسیم. ما زندگی میکنیم تا به آرزو هایمان برسیم. چقدر زیباست که آینده ای که در فکر خود دارید برآورده شود و به خوبی و خوشی زندگی کنی. از انسانی که هیچوقت امید خود را برای آینده اشان از دست نمیدهند خوشحالم و به او افتخار میکنم. چون او در تمام سختی ها و راحتی های زندگی اش باز هم ادامه میدهد. میدانید چرا؟ بخاطر آینده اش تسلیم نمیشود و به هدف مورد نظر خود ادامه میدهد. پس اگر میخواهی آینده ی خوبی در پیش داشته باشی باید زندگی کنی و هدف های بزرگ و قشنگ داشته باشی! هدف هایت را بنویس و آن را نگه دار و سالها بعد آن ها را ببین؟ ببین که چقدر هدف های قشنگ و بزرگ داشتی و به همه شان رسیدی و آینده ی که میخواستید برآورده شده است. مانند یک آرزو! پس هیچوقت برای آینده ات تسلیم نشو!

 

یاسمن کیا. پابه هفتم

 

 

درختی هستم به نام سرو در قلب شهر کوچکی زندگی میکنم. روزی که داشتم به فوتبال بازی کردن کودکان نگاه میکردم. صدای بلندی شنیدم گویا صدای رعد و برق بود. آسمان سیاه و قرمز میشد. ناگهان آسمان شروع به باریدن کرد. بوی خاک نمدار تمام شهر را در بر گرفته بود. مادران چادرهای گل گلی شان را بر سر فرزندانشان می کشیدند و آنها را با سرعت به سمت خانه میبردند. کم کم همه برگ هایم خیس شده بود. گنجشک ها و یاکریم ها با تمام سرعت به سمت لانه هایشان پرواز میکردند. برف پاکن همه ماشین ها روشن بود. ناگهان چشمانم به یکی از خیابان های شهر افتاد. خیابان پر از چال های کوچک و بزرگ بود که پر از آب بودند. باورم نمیشد همیشه فکر میکردم این خیابان بی نقص است. آنقدر محو تماشای این نعمت الهی شدم که زمان از دستم رفت. در آخر فقط میتوانم بگویم خدایا شکرت!

 

 

مائده احمدی. 17ساله

دوری از تو

 مثل یک طناب است

هرچه دورتر ریسمان هم‌ طولانی تر

و دلتنگی

این طناب را دور گلویم میبندد

دیگر نمیتوان نفس کشید

دیگر نمیشود زندگی کرد