صفحه ادبیات کودک


کودک و نوجوان |

فاطمه زهرا زرگری. 18ساله

 

سلام خدا جونم، خیلی وقت بود که ننشسته بودم و نشده که بخواهم چند کلمه ای را باهم خلوت کنیم. بهترین کسی که این روزها شاید بیشتر از بقیه و شاید بیشتر از یک دوست کنارم بوده هرچند من گاهی متوجه آن نشدم تو بوده ای! اول از همه از تو ممنونم بخاطر تمام چیز های بزرگ و کوچکی که برایم آوردی و در اختیارم قرار داده ای و از همه مهم تر نعمت های بزرگی مثل پدر و مادر مهربانی که برای رشد و موفقیت من حاضرند از خود بگذرند تا من به بهترین چیزی که می‌خواهم برسم. آیا از این نعمت قشنگ تر هم هست؟! دوم از آن استعداد ها و توانایی هایی که به من داده ای، توانایی هایی که می‌توانم یعنی قدرت آن را در خودم میبینم که بنشینم چند خطی را از تو سپاسگزاری کنم. سپاسگزار لطف های بیکران تو شوم و قدر آن را بیشتر بدانم و وجود آن ها را بیشتر احساس کنم. چالش های بزرگ و کوچیکی در زندگی به وجود آمده هرچند سخت و دشوار... اما هر وقت که دیگر نمی‌توانستم آن را ادامه دهم خسته میشدم، نگاهی به خودم میکردم و میگفتم، قطعا اگر لایق آن نبوده ای پس در این راه قرار نمیگرفتی پس تمام تلاشت را بکن و قطعا موفقیت بی‌نظیری خواهی دید. و من این راه را رفته ام هرچند سخت و هرچند دشوار هرچند دلگیر و هرچند ممکن بود چالش های متوالی هی تکرار شود اما من ادامه دادم چون خودم را لایق آن اهداف میدیدم و برای آن با جان و دل مایه گذاشته ام.

 

 

آرنیکا رستگار. پایه چهارم. گنبد

خسته بودم توی دلم گفتم: «کاشکی بشه به بیرون بروم». وقتی رفتم فکرم درگیر بود خدا کیست چطوری اون بوده و هست همینطور فکر میکردم. یک لحظه یک نفر آمد گفت: «من را پروردگار فرستاده تا جواب این ها را بفهمی! خدا بهترین دوست شما است اگر کسی را لازم داشتی با اون حرف بزنی حرف هایت را بزن به او!  اون تنها رازدار تو است. اون خالق تمام جهان است. هرچی که تو داری را او آفریده. شاید مداد یا دفتر را آدم ها ساخته اند اما بعضی از وسایل آن را خدا آفریده مثل درخت و آب». شخص گفت: «من جبرئیل فرشته وحی هستم». من هورا کشیدم گفتم: «به آرزویم رسیدم و یکی از فرشته ها را دیدم». فردای آن روز همه ی این ماجرا را برای پدر و مادرم توضیح دادم.

 

سیده ماتیسا حسینی. دوم دبستان

 

ماتیسا خیلی دوست داشت که روزی مثل مادربزرگش آشپز خوبی شود و غذاهای خوشمزه درست کند. یک روز که مادربزرگ مشغول کارهای خانه بود، بدون اجازه به آشپزخانه رفت و همه تخم مرغ ها را درون ماهیتابه و روغن ریخت و شروع به هم زدن کرد و با خودش گفت: «اگر مادربزرگم ببیند که چه آشپزی شدم، خوشحال می شود». ناگهان یک قطره روغن داغ روی دستش پرید و با گریه به بیرون از آشپرخانه رفت و با فریاد می گفت که: «یکی به من آب بدهد دستم دارد می سوزد»! مادربزرگ برایش آب آورد و به او گفت: «دوباره چه کار کردی؟ نباید بی اجازه به آشپزخانه بروی و کار خطرناک انجام دهی»!

 

فاطمه قره قاشی

دلم نبود راهیت کنم، دلم رضا نبود

جهاد در راه خدا، بالاتر از هرچیزی بود

دلم رضا نبود بری، نبود که بدرقه ات کنم

یه ندایی بود تو سرم

می گفت بذارم که بری

میگفت  که گریه نکنم

مادرم خب، میترسیدم

میترسیدم بری و نیای

بازم دلم رضا نبود، میترسیدم تنها بشم

تنها میون اینهمه، غریبه و آشنا بشم

ولی نداشتم چاره ای، باید میذاشتم که بری

بری کنار رفقات، مقابل توپ و تفنگ

برو مادر خدا کنارت میمونه

تو روزهایی که من نیستم

اون برات آیت الکرسی میخونه!

 

 

 

زهرا عراقی

لحظه لحظه بی قرار

یاد دریا می کند

در خیال خشک او

آب غوغا می کند

قلب تکه تکه اش

ساده و بی انتهاست

تا بیارد قطره ای

غصه دار دانه هاست

رقص شن ها بر تنش

قصه ای تکراری است

در نگاه خاکی اش

مهربانی جاری است

 

فائزه رسولی

هیچکس صادق نیست

وجود صداقت چه فرقی میکند؟

مهجور از او ماندم

ماندن چه فرقی میکند؟

ستاره اقبالم، گم می کند مرا

بخت خوش نیست چه فرقی میکند؟

من عاشق زلف بلندش بودم

زلفش را کوتاه کرد چه فرقی میکند؟

مینویسم برای او

نمیخواند، چه فرقی میکند ؟

میخوانم برای او

نمی شنود چه فرقی میکند؟

دلداده و دلباخته ام

در کنار دیگریست، چه فرقی میکند؟

او رفته و من، ماندم و من

عاشق بودن او چه فرقی میکند؟

 

 ترانه محمدی

لابلای قَدَم آدم ها

خیره بودم، به بساط ِ زیبا

روز عید و همه در حال ِ خرید

دست شان پُر ، دل ِ شان بود، امید

چه شلوغی و، نشد رَد بشوم

فکرم آمد که کمی بد بشوم

دست، بر کِتف ِ جلویی بزنم

تا رَوَد از جلوی چشم و تنم

هُل دهم، تا بشود راهم  باز

که تمامش کنم این راه ِ دراز

تا به فکرم زده شد، نقشه ی  بد

نوک ِ پایم، یهویی کرد لگد

پشت ِ پای جلویی  و بعدش

ایستاد او، کمی آمد  دردش

جعبه ی کفش ِ جدیدش در دست

بَند ِ کفشش، به کمی حوصله بست

اینکه بدتر شد و راهم، بسته

کم کَمَک، پا و نگاهم، خسته

گفتمش: اوه، ببخشید بانو

پای من خسته شده  تا زانو

قبلا این راه که کوتاهتربود

می رسیدیم درِ خانه چه زود

مادرم‌گفت: بکن حوصله باز

چون شلوغ است شده راه، دراز

 

اسرا سقائی. هشت ساله کلاس دوم

 

پرهام و طاها با هم بازی  می‌کردند. طاها هرچه تلاش کرد نتوانست توپ را داخل تور بیاندازد. خیلی ناراحت و عصبانی شد. قهر کرد و رفت و توجهی به صدازدن های پرهام نکرد. رفت به خونه آنقدر عصبانی بود از دست خودش که حتی به مامانش سلام هم نکرد. مامانش خیلی تعجب کرد. آخه طاها پسر خوب و مودبی بود. کمی که گذشت مامان با طاها صحبت کرد. علت این برخورد و رفتار را از طاها پرسید. طاها همه ماجرا را برای مامانش تعریف کرد. مامانش یکمی فکر کرد و گفت: به نظرخودت چرا اینطور رفتار کردی. طاها ناراحت و غمگین گفت: آخه نتونستم توپ رو داخل تور بندازم. خجالت کشیدم ترسیدم مسخره ام کنند. مامان گفت: تو همه سعی و تلاشت رو کردی. اما همش به این فکر میکردی که اینبار هم نمیتونی بذاری داخل تور بخاطر همین تمرکز نداشتی اول به خودت قول بده که اعتماد به نفس داشته باشی. به چیزای خوب فکر کنی تا اتفاق های خوب واست بیوفته. طاها کمی به حرف های مادرش فکر کرد و متوجه شد که آره درسته تصمیم گرفت همیشه به چیزای خوب و مثبت فکر کنه. فردا که با پرهام بازی میکرد فقط به بازی تمرکز داشت تونست همه توپ هاش داخل تور بذاره. خیلی خوشحال شد .طاها با پرهام کلی بازی کرد و بهشون خیلی خوش گذشت.

 

زهرا آخوندی. دهم تجربی

 

چشامو باز کردم یه پنجره کوچیک دیدم که ازش نور رد میشد و مستقیم میزد توی صورتم و صدای قل قل سماور که وقتی نیم خیز شدم دیدمش که بخار ازش بلند میشد و یه قوری گل قرمز خوشگل روش نشسته بود و چندتا استکان لب طلایی کنار سماور توی سینی چیده شده بود. صدای چیک چیک آب میومد، بارون بود، که میریخت تو سطل حلبی کنار پله. بلند شدم، خمیازه کشیدم چه صحنه ی قشنگی. اینجا کجاست؟ یک دفعه صدای قشنگ و آشنایی به گوشم رسید که میگفت: «دخترکم بیدار شدی پاشو یه آب به صورتت بزن و بیا صبحونه تو بخور»! صدای مادر بزرگم بود. وای چه دلتنگش بودم یعنی برگشتم به چند سال پیش. گیج بودم و شگفت زده. پا شدم رفتم تو حیاط یهو سردم شد. هوا بارونی و مه زده بود برگشتم تو اتاق و رفتم کنار سماور. مادربزرگ خندید و گفت: «چی شد دختر سردت شد الان برات یه چای داغ میریزم بخوری گرم شی.» نشستم کنار سفره و چشامو بستم. نون گرم تنوری که بوی دستای مادر بزرگو میداد و پنیر و سرشیر و یه کاسه شیر داغ که اونم بوی دستاشو میداد. بغض کردم و سرم رو انداختم پایین. «چیه دختر چرا نگاه میکنی بخور»، صدای دلنشینی که بوی زندگی میداد. دینگ دینگ، چشام رو باز کردم و یه دیوار سفید بلند با یه پنجره آلومینیومی که پرده توری بلندی داشت

، جلوم بود. خورد توی ذوقم. صدای چی بود؟! اینجا کجاست؟!  صدای تلفن همراهم بود و اینجا اتاقمه. چه صدای غمگینی. یهو بلند شدم، چشام خیس شد گوشه شالمو بلند کردم که اشکامو پاک کنم بوی مادر بزرگ میداد.

زهرا خطیری. پایه دهم. گرگان

زل زدن به شهر از پشت پنجره حس عجیبی است، درست است؟ تو ایستاده ای و به تصویری مینگری که هر لحظه رنگ هایش عوض میشود. گویی یک گوشه از طبیعت را هر روز و هر شب و در هر حالتی تماشا میکنی! کوچه ها، درختان، خانه ها ... همه سر جایشان هستند. گاهی ساختمان های بلندتری در کنارشان ساخته میشود، اما خانه های کوتاه تر اعتماد به نفس خود را از دست نمیدهند و در تلاش برای به ارمغان آوردن آرامش برای اعضای ساختمان هستند. درختان دیگر به بلبل هایی که لحظه ای روی شاخه آنها می نشینند و آواز میخوانند دل نمیبندند. شاید آنقدر کبوترها و چکاوک ها دل آنها را برده و رفتند و دیگر بر نگشتند که دیگر عادت کردند. چقدر دردناک است به زیبایی ها و دل شکستن ها عادت کنی و بی احساس فقط به جلو خیره بشوی. خیلی ناراحت کنندست که آنقدر دلت بشکند تا دیگر چیزی برای شکستن از آن باقی نماند.

درختانی که امروز در کوچه و خیابان ها صاف ایستاده اند، گذشته دردناکی داشتند. مثلا درختی که آنور خیابان رو به پنجره ام است... یادم می آید از وقتی که فقط یک نهال کوچک بود از پنجره تماشایش میکردم. چه بادهایی که شاخ و برگش را کم نکرد. چه روزهایی که پرستوها روی شاخه هایش بازی نمیکردند... ولی بعد دیگر پرستوها نیامدند تا خبری از دل رفته درخت جوان بگیرند. دل او آنقدر رفت و آمد تا تصمیم گرفت که آنرا برای همیشه پیش خودش نگه دارد. شاید جای دلش زیر پوست کلفت و سختش امن تر باشد. حتما همینطور است.

تصویری که هر روز و هر لحظه تغییر میکند ولی تمام خطوطش را میشناسم. خوب میدانم موش ها چه زمانی از جوی های جلوی پنجره ام رد میشوند. خوب میدانم ماه کی وسط آسمان می آید. خورشید کی به خواب می رود! این تصویر هر چقدر هم رنگ عوض کند باز هم او را به خوبی جملات کتاب مورد علاقه ام حفظم. مثل خیلی از آدم های زندگی. او هم خوب مرا میشناسد. با این حال برایم دردناک است از بین همه آدم هایی که هر روز از جلوی پنجره ما عبور میکنند. چرا فقط تصویر پشت پنجره حال دل بی قرار مرا میفهمد؟