شعر غریب اهل بیت
شعر و ادب |
پرچم قیام بر نداشتی/در دلت هزار درد داشتی
ای غریب اهلبیت، مجتبی/عندلیب اهل یت، مجتبی
صلح تو جهاد اکبر تو بود/شاهدش دو دیدهی ترِ تو بود
بر لبت سکوت و دردلت فغان/ای همیشه سربلند وجاودان
بر لبت سکوت و در دلت خروش/ای همیشه سرفراز و سبز پوش
بر لبت سکوت و دردلت غریو/یک فرشته بین بیشمار دیو
*
میوهی دل علی و فاطمه/صبر کردهای بدون واهمه
ای غریب در میان خانهت/من چگونه سر دهم ترانهات
ای غریب درمیان دوستان/آتشیست لابلای بوستان
آتشی که شعلهاش کمند شد/فتنه از شرارهاش بلند شد
آتشی که زهر شد به کام تو/صبر، شد نتیجهی قیام تو
*
صلح را جهاد نام دادهای/شیعه را به آن مقام دادهای
پایههای دینِ جدّ خویش را/با صبوریات قوام دادهای
شیر خوردهی بتول اطهری/سر به سایهی امام دادهای
کربلا نتیجه داد صبر تو/آبرو به آن قیام دادهای
لابلای صلح، درس جنگ را/برحسین تشنه کام دادهای
ای که از پیالهی شفاعتت/برهمه به لطف عام دادهای
ماه میهمانی خدای را/با تولدت سلام دادهای
من که لالم از بیان ذکر تو/برلبم تو این کلام دادهای
این گناهکارِ روسیاه را/شاه من! تو احترام دادهای!
محمد(ص) /يكی بود و يكی تنها خدا بود
خدا بود و خدا بی انتها بود/خدا بود و دلش تنگ خودش بود
و هر چه بود، همرنگ خودش بود
دلش می خواست تا خود را ببيند
گلی از بوستان خود بچيند
چنين شد تا به كار خلق، پرداخت
و از نور خودش آيينه ای ساخت
چنان از چهره ی خود پرده برداشت
که خود را در دل آيينه اش كاشت
در آن آیینه ی صاف خدایی
تجلی کرد ذات کبریایی
خدا از نور خود تابید بر آن
جمال خویش را می دید در آن
سپس اسرار خود را بر ملا كرد
و آن آيينه را احمد صدا كرد
از آن آيينه آتش بر عدم زد
جهان را از گل رويش رقم زد
خدا آيينه را بی غلّ و غش ساخت
دلش را روشن از نور خودش ساخت
دلِ آيينه ی حق صيقلی شد
و نام ديگر آن هم "علی" شد
در اين دنيای بی پايان و بی حد
خدا بود و علی بود و محمّد
*
محمّد نور عالمتاب عشق است
محمّد گوهرناياب عشق است
محمّد حاصل پروردگار است
فروزان از دل پروردگار است
محمّد جمع اوصاف الهی ست
دلش آیينه ی صاف الهی ست
محمّد جلوه ی ذات الهی ست
و لبريز از كرامات الهی ست
جهانی را منوّر كرده نورش
فلک مست است از عطر حضورش
قلم از شرح مدحش شرمسار است
بيان محدود و حسنش بی شمار است
زبان از مدح احمد ناتوان است
ثناگويش زمين و آسمان است
جهان را از وجودش آفريدند
و از بهر سجودش آفريدند
تمام كائنات و اهل آن ها
زمين ها آسمان ها كهكشان ها
به امر حق برايش سجده كردند
ملائک پيش پايش سجده كردند
*
الا ای ملجأ و مأوای هستی
وجود ناب و بی همتای هستی
ترا دنيای دون و پست نشناخت
ترا با آن دو چشم مست نشناخت
كسی جز اهل بيتت در دو عالم
ترا هرگز چنان كه هست، نشناخت
چه گويم من، که يوسف در جمالت
پريشان شد، ترنج از دست نشناخت
زبانم شيوه ی حمد و ثنا را
كمر گر چه به مدحت بست، نشناخت
قلم نيز از تو جز اسم شريفت
كه از توصيف بيرون است، نشناخت
*
من از آن ذات بی حد می نويسم
من از مولا "محمّد" می نويسم
الا ای برترين مخلوق هستی
الا ای ساقی صهبای مستی
تو نوری، معنی شمسالضّحایی
جهان را داده نورت روشنایی
دمی كه چهره بر عالم گشادی
به خورشيد از جمالت وام دادی
الا ختم رسولان الهی
به هم كوبنده ی جهل و تباهی
جهان آكنده از درد است امروز
زمين دلمرده و سرد است امروز
عنايت كن كه خود را وارهانيم
و در «شعب ابي طالب» نمانيم
عنايت كن، شب ما را سحر كن
كريما! بر تهی دستان نظر كن
اگر خوبيم، اگر بد... هر چه هستيم
به عشقت شيشهی دل را شكستيم
غم عشقت دل از ما می ربايد
و روح از كالبد پر می گشايد
غم عشقت شرر بر جانمان زد
هزاران شعله در هفت آسمان زد
غم عشقت محبّت را به ما داد
«كتاب الله» و«عترت» را به ما داد
دل ما چنگ زد بر اين دو، يارا !
كه در محشر بگيری دست ما را