گنبدکاووس به ماهانه ۵۰۰ تُن سهمیه آرد مازاد احتیاج دارد
یادداشت |
مدیر جهاد کشاورزی گنبدکاووس گفت: سهمیه ماهانه آرد نانواییهای گنبدکاووس سه هزار و ۲۰۰ تن است که با توجه به افزایش سرانه جمعیت و مهاجرپذیر بودن شهرستان، جوابگوی نیاز مردم نیست و باید حداقل ۵۰۰ تُن به این سهمیه اضافه شود. حبیب الله زارع اظهار داشت: ۲۸۴ واحد نانوایی نوع یک (دولتی)، ۹۵ واحد نانوایی نوع ۲ (نیمه دولتی) و ۶۶ نانوایی سوپرآزادپز در گنبدکاووس فعالیت دارند. زارع ادامه داد: هم اینک حدود ۷۰ روستا از مجموع ۱۷۰ روستای دارای کُد شهرستان نانوایی ندارند که با اختصاص سهمیه جدید آرد، متقاضیان میتوانند برای فعال سازی نانوایی این روستاها اقدام کنند. زارع افزود: نظارتها برای جلوگیری از تخلفات نانواییها به صورت مستمر انجام میشود و از اول فروردین با تشدید این نظارتها تیمهای بازرسی کارگروه آرد و نان شهرستان ۱۳۰ مورد بازدید انجام دادند که نتیجه آن تشکیل ۴۰ پرونده تخلف است. وی اظهار داشت: با متخلفان از ۲ طریق ارسال پرونده برای تعیین جرایم به تعزیرات حکومتی و کسر سهمیه روزانه آرد مصرفی در کارگروه آرد و نان شهرستان برخورد میشود. مدیر جهاد کشاورزی گنبدکاووس اضافه کرد: تعطیلی خودسرانه نانوایی و عرضه خارج از شبکه سهمیه آرد، کسری در وزن شانه و گرانفروشی از عمده تخلفات نانواییهای شهرستان در این مدت بوده است. به گفته کارشناسان، نانواییهای سوپرآزادپز به دلیل اینکه سهمیهای از آرد دولتی و نیمه دولتی ندارند، باید کیسه آرد خود را با قیمت حدود هفت میلیون ریال از کارخانه خریداری کنند، بنابر این نانهای خود را با نرخهای متفاوت به فروش میرسانند. زارع از مردم خواست در صورت مشاهده تخلف در واحدهای نانوایی از طریق سامانه ۱۲۴ اداره صنعت، معدن و تجارت، سامانه ۱۳۵ تعزیرات حکومتی و سامانه پیامکی ۱۰۰۰۸۵۲۲۶۶ اطلاع رسانی کنند.قیمت نان نوع اول (دولتی) و نوع دوم (آزاد) در گلستان به ترتیب ۱۰ هزار و ۲۰ هزار ریال است.
علی درزی_همیشه بازی کردن با انواع و اقسام ساعتهای خواب و بیدارِ تهِ انباری آقای ساعت ساز یک سرگرمی نو و بیبدیلی بود که در دوران کودکی انحصارش را به نام خودم جهانی کرده بودم. تا به امروز هیچوقت نفهمیدم چرا آن چیزی را که آن روز پیدا کردم، چطور میتوانست عطف لذت من از زندگی باشد، که متاسفانه هیچوقت محقق نشد. همینکه محل نشست دورهمیِ آخر هفتهها یا همان کشتار دستهجمعیِ لحظات مشترکِ خانوادگی در اوقات گرم و نمور تابستانیِ خلیج، نوبتش را به عمارتِ خانوادۀ آقای ساعت ساز پیر و سرزنده میداد؛ به محض رسیدن، بدونمعطلی، تمامی پلههای منتج به زیرزمینِ خانهشان را با ولعی سیری ناپذیر، دوتا یکی میپیمودم، تا خودم و دنیای گنگ و مبهمِ بزرگسالانۀ بدون همبازیِ بالای سرم را تا حدودی به نُسیانی خود خواسته بسپارم. اگرچه ساعتهای منحصر به فردِ آنجا به راحتی میتوانست برای ماهها کِیفم را کوک کند، اما یک روز به صورت اتفاقی متوجه آن شیء مرموز شدم.
ساعت شنی، ساعتِ شنیِ مرموزی که ...
اجازه بده نفسی چاق کنم! همین الآنش، با گذشت این همه سال! به آن روز که فکر میکنم، نفسم از شگفتی بند میآید.
در توصیف جزئیات آن موهبتِ نظر کردهام میبایست بگویم:
ساعتی کهنه بود که پوسیدگی قابِ چوبیاش به زنگاری چند صد ساله میماند، با آن حبابهای خطوخشدار مخروطیِ مه گرفته که گویا صبح بندرگاه را به نمایش میگذاشت، جزئیاتش بیشتر به پیرمرد ژنده پوشی، بیقواره میمانست که در معرض فروپاشیست، اما همینکه میتوانستی نگاهِ جزئینگر را کنار بگذاری و به آن، به صورت یک کل نگاه کنی؛ به مثابۀ زرهای پولادین بود که بر تنِ سرداران جنگهای صلیبی خودنمایی میکرد، گویا پیش از ماهیت جنگیاش، دفتری سر به مهر از ناگفتهها بود؛ یادآور خاطراتِ فتوحات و کسورات جنگی.لمس خطوط باریک و عمیقِ روی شیشهاش، حکایت از عاشقِ ازل تا ابدی بود که گویا تمام رنجها را به جان خریده. اما صدایش، صدای ریزِشِ بیصدای شنها، یادآور صدای برخورد مه صبحگاهی به صورت آدمی بود. وقتی این دو نیم کره مخروطی شکلِِ تشکیل دهندۀ معبرِ زمان را واژگون میکردم، ریزِش دانه به دانۀ شنها، چشم نوازتر جلو دیدگانم به حرکت درمیآمد، اتفاقی کاملا عادی و معمول؛ اما نمیدانم چرا برای من غریب و ناشناخته مینمود.
در ذهن اوهام محور من بیشتر به فروپاشی ارتش سرخ میماند، اما قبل از بر عکس کردن و فروریختن، یکایکِ شنها همچون پیاده نظام ارتش، به ترتیبِ قامت نظام یافته به نظر میرسیدند.
نظم شنی؛ انگاری راهبان معابد هزارو چند سالۀ شرقی، آنها را در طول تاریخ در کنار هم چیده باشند، اما همینکه واژگونی آغاز میشد، به سانِ نظامهای نامتحدِ ادوار تاریخ، شروع به فروپاشی میکرد.
واعجبا! در حیرتم که چگونه با همان نسبت و یا حتی هزاران بار بیشتر و با دقتی وسواسانهتر، نظامی عجیب و منظمتر در مخروط پایینی ساعت شکل میگرفت، التماس بیفایدۀ دانههای ریزِ شن از جاذبه، یکی از شگفتانگیزترین لحظات عمرِ من تلقی میشد. بعدا این التماسهای بیجا را در زندگی خودم به کرّات دیدم، کاش از ساعت یاد میگرفتم که بجای التماس میبایست از فروپاشی لذت ببرم. تا بلکه فرصتی برای دوباره چرخاندن داشته باشم. کاش!اوقات تفریح و سرگرمی من در آن زیر زمینِ فراموشی، همیشه بین همین کشمکشِ شن و جاذبه، تشکیل یا فروپاشی سلسلههای متحدالشنی میگذشت که با صدای جیغ مانند مادرم به خودم میآمدم که باز وقتِ فغان و دوری از این شِیئِ مرموز و مسخ کننده، فرا رسیده. امروز که زمانه را به صورت سالیان مدیدی لگد مال کردهام، حسم در موردِ حضورم در زمان، همچون موشی گیرافتاده در هزار توست، هزار تویی فاقد زمان و مکان. بعد از گذشت این همه سال، وقتی غبار از روی تمثال رخسارت، در آینۀ ذهنیام میزدایم، همۀ تصاویر و یادآوریهایی که از نظر میگذرانم مبرّا از هر زمان است؛ مبرّا ازمحدودیتِ ایجاد شده توسط آیندهای که با هم نداشتیم؛ کاش فرصت واژگونی را زودتر به هم میدادیم، تا شاید، بلکه فرصتی دوباره برای چرخاندن و آینده داشتیم. همۀ اینها را برایت نوشتم تا بگویم: کاش در زندگی مشترکمان حواسمان به آن مخروطیِ پایین نیز میبود که هر فروپاشی نماد یک تشکّل نوپاست، هزار بار متحدتر و شکیلتر از بالایی.شاید ساعت سازِ پیر و سرزنده به عمد آن ساعت شنیِ اعصار و قرون را بر سر راهم قرار داد تا رازِ سر زندگیاش را به من بفهماند، کسی چه میداند؟ شاید او و همسرش هزار بار ساعت شنیِ زندگیشان را چرخانیده بودند که اینطور شاد و سرزنده بودند.الآن که زمان گذشته، همه چیز روی خط مستقیم خودش را نمایان میکند وگرنه اگر در آن دوران جوانی، دورانِ عشق و نزاع، خودم هم از آینده میآمدم و به خودمان میگفتم:
«از ساعت شنی یاد بگیرید، نظمی زیباتر در پایین منتظرتان است ...»ارزنی ارزش قائل نمیشدم و نمیشدی؛ به همان نزاعِ شن و جاذبهمان ادامه میدادیم. چه نزاعهای مغرورانه که نداشتیم!
الان که همه چیز روی خطی به تصویر درآمده، گذر زمان در دوران جوانیمان را همچون کلافی سر درگم میبینم که غرور آن را پیچیدهتر میکرد.
حیف! کاش زودتر از اینها به راز سلسلۀ شنی زندگیام پی میبردم. آخرین نامهام را با ساعت شنی برایت میفرستم، بلکه جادوی تماشایش تو را به خواندن آخرین نامهام ترغیب کند.امید است به لذت واژگونی دوبارۀ شنها.