قصه ی رشد
خبر |
مائده احمدی لیوانی. بندرگز
«نقطه ی پایان توت فرنگی ها؟/ سر رسیدن تابستان/ نقطه ی پایان من/ هنوز کسی نمیداند»! در حال ورق زدن دفتر خاطراتم بودم. دفتری که پر است از فراز و فرودهای گاه و بیگاه و سر انجام رشد. دفتر سوم/ صفحه ی ۸۰: صبح روز پنجشنبه بود. صدای آرام بخش دریا در فضای کانون با صدای بچه ها گره خورده بود و من به این شعر زیبا از کتاب «میترسم یادت رود دوستم داشتی» به نویسندگی زیتا ملکی برخوردم. آن موقع ها کلاس هفتم بودم و با خواندن این چند خط از کتاب، علامت سوال های درون ذهنم بیشتر پر و بال گرفتند. ناگفته نماند که سپس این کتاب تبدیل شد به یکی از کتابهای مورد علاقه ی من و ۶ بار دیگر هم آن را خواندم و هر بار این جملات برایم تازگی داشت./ دفتر ۶_ صفحه 20: چند روز پیش بود، در یکی از کلاس های فن بیانم در آخر جلسه یکی از دانش آموزان که از قضا بهترین دوست من بود، با این پرسش به استقبال من آمد: (چطور میتونی آنقدر با اعتماد به نفس صحبت کنی)؟ کمی فکر کردم. به یاد آوردم روزهایی را که در دوران کودکی ام وقتی در جمعی میخواستم لب به سخن گفتن باز کنم، پدرم با لبخند و مهربانی میگفت: «لطفا همه سکوت کنید مائده خانم می خواهد شعر بخواند». و خانواده ی من هم همیشه نظر مرا در اغلب کارهای خانه می پرسیدند و به من اجازه داده بودند که تصمیمات کوچکی برای خودم بگیرم. پس عجیب نیست که حالا بتوانم بگویم من انسان با اعتماد به نفسی هستم. / دفتر ۶_ صفحه ۱۱۷: من/ من پوچ/ من گم/ من نادان/ هیچکدام از تک تک نقش های زندگی خود را/ خوب بازی نکردم/ عالی نبودم/ با بدترین بازی/ از نقشی به نقشی رقصیده ام/ حالا این من پوچ می آموزد/ به کودکانه ترین نگاه های معصوم/ چگونه بازی کنند/ نقش های رستم و سهراب را/ دفتر ۷ _ صفحه ۷۲: «همه ی ما در زندگی کسانی را نیاز داریم که کنارشان بی واسطه خود واقعی مان باشیم». کسی که ما را عاشقانه دوست بدارد. گونه ای چشمانش را به چهره ات بدوزت که خیال کنی زیباترین فرد روی زمینی. طوری برای صحبت هایت همه گوش شود که گویی دلنشین ترین صدای روی زمین از آن توست. با تمام اشتباهاتت تو را بپذیرد و درمانی بر دردهایت شود نه یک در به روی آنها. میدانی آنقدر تو را عاشقانه بخواهد که در کنارش بتوانی به راحتی و بدون خجالت تکه تکه های آخر بسته پفک را با دستانی که به رنگ نارنجی در آمده را با لذت بخوری. یا بتوانی تا آخرین قطره ی شیرکاکائو را بدون هیچ دلهره نوشجان کنی و با صدای خس خس قوطی بی جان شیرکاکائو باهم قهقه بزنید. میتوان روبه روی این انسان ها نشست و به آنان ساعت ها چشم دوخت تا چشمانمان با هم سخن گویند. عشق چیز عجیبیست.
دفتر ۷_ صفحه ۸۳: کلنجار میروم با دیوار، با تصویر در آیینه بحث میکنم، جیغ میکشم؛ اما خفقانی بر گلویم چنگ می اندازد. هوای سنگین ناخن میکشد بر روی ریه های بی جانم و نفس هایی سنگین تر که صدایشان در خانه میپیچد، همدم من شده میان این همه آشفتگی ها. اشک های شور/ قلب های دور تر از دور/ مردمان، سنگ تر از دیروز/ فریاد بر می آورند از دل/ که ای آدم، تو را بِه که بدین صورت بنشینی و با بیداری چشمت/ ببینی آسمان را که به تن کرده لباسِ آبی اش را/ و برای تو به پرواز در می آورد در آسمان
ابر و پرنده.
دفتر ۸_ صفحه ۳: زمستون بود و هوا سرد، داشتیم با هم قدم میزدیم، توی پیاده رو، کنار هم، زیر بارون، دستامو مشت کرده بودم و بهش گفتم دستام یخ کرده، اونم نگاهم کرد و با یه لبخند زل زد توی چشام، دستم رو فشرد و گذاشت توی جیبش و تا دم خونه باهام اومد (هم قدم بودیم). ولی کاش میشد دستمو توی جیبت جا بذارم.
دفتر ۸_صفحه ۴ : صفحه ی سفید....
وقتی به ورقه های سفید رسیدم در تار و پودهای وجودم به دنبال پاسخ پرسشی می گشتم : (من، با اینهمه خاطره ی شیرین و تلخ و گاه مثل آلوچه های تازه چین ترش، شاد هستم)؟ من از زندگی کردن لذت میبرم چون از گذشته درس میگیرم و در حال زندگی میکنم و به فکر آینده ام. زندگی من همچنان ادامه دارد تا زمانی که در دفتر زندگی برگه ی سفیدی برایت نمانده باشد. پس هیچ غصه و درد و اندوهی سرانجامی بجز خط خطی شدن صفحه های روزگار تو ندارد. حالا بهتر است از اشتباهات و دردها که باعث غمگین شدنم شدند تجربه کسب کنم و بگذرم و لذت در حال زندگی کردن را از خودم نگیرم و شاد بمانم. اکنون من عاشق دردها هستم. احساسی که در گذشته از آن اندوهگین میشدم اما حال مرا خوشحال میکند زیرا پس از هر دردی، خوشحالی فراوانی است چون دردها باعث رشدند.
(1)قسمتی از کتاب میترسم یادت برود دوستم داشتی.