چاه خاطرات
شعر و ادب |
مه نگار حاجی مشهدی _ احساس اضطراب و خوشحالی، همه ی وجودش را فرا گرفته بود.همان طور که به ساعت قدیمی اش می نگریست از بازگشت به وطنش لبریز از شادی بود.با خود زمزمه کرد:« پنج.....چهار..... سه.....دو.....یک......» اتوبوس متوقّف شد. با گذاشتن اوّلین گام بر زمین بوی میهنش را در ریه هایش فرو داد. درختان خندان، آسمان مغرور، نمایش پرواز زیبای پرندگان و زمین سرسبز زیر پاهایش همگی خاطرات کودکی اش را زنده می کرد. نفس عمیقی کشید و رهسپار خانه شد.وقتی که به منزل رسید همه جا آرام بود.در را به صدا درآورد. مرد قدبلندی در را به رویش گشود. مرد با لبخند گفت:«سلام. آقای دبیر خوش آمدید.»چند لحظه بعد حیاط خالی پر از جمعیتی شد که از خانه بیرون می آمدند.او مبهوت از این جمع غافلگیر شده بود .مادر پیر و محسن را در میان آنان یافت . به سوی مادر شتافت و گونه های خیس او را از اشک شادی غرق بوسه کرد . مادر به قاسمعلی گفت:« عزیزم خسته نباشی.»
دوستانش به او تبریک گفتند. هنگامی که داخل شد سفره ای پر از غذاهای رنگارنگ را دید که مادرش به پاس بازگشت او پخته بود. پس از صرف غذا مهمان ها درباره وضعیت تحصیلش پرسیدند. شرح داد که در دانشگاه تهران شب ها را تا صبح درس می خواند. مدرک قبولی خود را نشان داد.پس از اذان مغرب مهمان ها به منزل خود بازگشتند. در کنار همراه قدیمی خود که مشغول تلاوت قرآن بود نشست. مادرش به او گفت:« خوشحال هستم که بازگشتی.» دستان ملکه ی باورهایش را بوسید.برخاست و از خانه بیرون آمد . در میان باران که مرواریدهای سپیدش به سطح سنگی زمین برخورد می کرد، به دوران کودکی هایش بازگشت. با لبخند گفت:« هنوز شیطنت می کنی دنیای من!» با کلید در را باز کرد و وارد باغ بزرگی شد.چشمش به دهانه ی چاهی افتاد. کیفش را بر شاخه ی درختی گذاشت.برلبه ی چاه نشست. خم شد و سنگی را برداشت و درون آن انداخت. صدای شلپ شلپ آب قاسمعلی را به خاطرات پانزده سال پیش خود فرو برد.در آن زمان او نوجوانی سیزده ساله بود و می خواست مستقل باشد.بسیار باهوش بود. علاقه ی زیادی به درس خواندن داشت اما هزینه ی آن بسیار زیاد بود. با این تصمیم برای خود کاری دست و پا کرد و نگهبانی این چاه را پذیرفت و هر شب به عنوان دستمزد صد ریال به او داده می شد.
در یکی از شب ها بقچه ی غذایش را فراموش کرد. با گرسنگی به خواب رفت. در نیمه های شب با صدای بالا آمدن چند مرد از دیوار از خواب بیدار شد . آن ها میوه های باغ را در جعبه می گذاشتند ولی راهی برای خارج کردن جعبه ها نمی یافتند. متوجه پسرک شدند. از او کلید در را خواستند.
قاسمعلی گفت: « من خواسته شما را انجام نمی دهم.» او را کتک زدند. پس از گشتن جیب هایش بیهوش رهایش کردند. زمانی که به هوش آمد کلید را از محل مخفی خود درآورد. صبح زود متوجه شد که دزدان نتوانسته اند میوه ها را خارج کنند و از آن جا رفته اند.
چند روز بعد برادر بزرگش با تمسخر درباره ی ماندن و دانشگاه رفتن به وی گفت:« در شهر دوام نمی آوری. نمی توانی مخارج خود را تأمین کنی.» بحث وجدال بین آنان سبب شد تا برادرش یک سیلی به صورتش بزند. او آن شب به کتاب حافظ رجوع کرد و شعر« روز هجران» را خواند . اندکی آرام شد. می اندیشید توانایی موفّق شدن را در خود می بیند.به نمرات قبولی درحرفه ی معلمی فکر کرد. صدای خش خشی از انتهای باغ او را از دنیای خاطرات بیرون آورد.گربه ای با فرزندانش در گوشه ای از باغ حرکت می کردند.به آسمان نگریست و با زیباترین اندیشه ها به خواب شیرینی فرو رفت. دراین هنگام در بالاترین نقطه کهکشان شهابی از مقابل ابرها عبور کرد.
شعر
گله از یار چرا اینهمه زنهار چرا
اینهمه شعبده پیش بت عیار چرا
تا طلب میکندت پرده وصل
بدرا تابدرایی شک و پندار چرا
پیشتر زآنکه غباری بنشیند به دلت
جان چو آیینه بگیر صیقل و زنگار چرا
گربود زمزمه وصل بجان و تن تو
سوی دلدار درآ اینهمه اغیار چرا
سر حق فاش بر عارف و میخواره یکیست
پرده برگیر زجان اینهمه اسرار چرا
دست در حلقه زلف شب یلدا انداز
تا فلک سیر کنی حلقه زنار چرا
چون به بستان تو آیم نروم جای دگر
که شوم مست چنان سیر گل و خار چرا
■ حسین احمدی