نگا هی به آثار سینمایی های شهید ثالث
یادداشت |
1
نگاهی به فیلم
طبیعت بی جان اثر شهید ثالث:
علی فریدونی _ فیلم در مورد پیرمردی به نام محمد و خانوادهاش است که سوزنبان است و درگیر ملال روزانه. ما با او درگیر کارهای روزانه اش میشویم و همراه با او مسیر کارش تا خانه و از اتاقکش تا ریل را طی میکنیم آن هم بدون کوچکترین اتفاق خاصی تا ما هم درگیر این ملال شویم. محمد آنقدر درگیر یکنواختی زندگی است که حتی سنش را نمیداند. ولی دقیق میداند که چند سال کار کرده است. برای آشنا شدن با وحشت یکنواختی زندگی افراد فرودست و البته فقری هولناک که آنها را در برگرفته است، ما در چندین وعده غذایی همراه محمد و خانوادهاش میشویم که قرار هم نیست اتفاق خاصی در آن ببینیم، جز غذا خوردن، صحنه روی تخت نشستن محمد و سیگار کشیدن یا چایی خوردنش بارها و بارها تکرار میشود. محمد با وجود بیش از سی سال کار کردن آنقدر بی پول است که حتی از خریدن قند و چای نیز ناتوان است و اصرارهای زنش به او برای خرید آنها فقط باعث خجالت او میشود. آمدن پسر سرباز به خانه جنبه دیگری از این زن و شوهر را نشان میدهد. قرار نیست موارد اغراق شدهای را در این مورد هم ببینیم، بلکه اتفاقات کوچکی مثل پرتقالی که پسرشان به تعداد آورده است و با همدیگر میخورند یا نگاههای نگرانی که به پسرشان میاندازند بعد از اینکه میفهمند او برای خدمت باید به اهواز برود و البته تخت محبوب پدر که برای خواب به پسرش میرسد، همه و همه نشانه هایی از محبت بین این سه نفر است. پیرمرد بعد از دریافت نامه بازنشستگیاش از هم میپاشد و چهره غمگینش که بر تخت نشسته و سایه روشنی حساب شده دارد، چون نقاشی های رامبراند باشکوه است. او که نمیخواهد منزل سازمانیاش را از دست بدهد به دنبال یافتن اداره کار است و جالب آنکه بعد از این همه سال کار کردن آنجا را بلد نیست و در ابتدا به اداره شهربانی میرود که رئیس آنجا حتی او را نمیبیند و صدایش از پشت دیوار به محمد میرسد که نمادی از تمام رئیسهایی است که از پشت میز خود و بدون دیدن مردم ادعای رسیدگی به آنها را دارند. محمد وقتی بالاخره اداره کار را پیدا میکند، با ناامیدی بسیاری که در چهره اش است به سراغ کارمندان آنجا میرود، جایی که نمیشناسندش و البته کاملا نسبت به درد او بی توجه هستند و در حالی که او دارد از هم فرومیپاشد، آنها مشغول دیدن چند عکس هستند و در آخر محمد و زنش مجبور به رفتن از خانه شان میشوند.
فیلم دو نکته خاص دارد:
ابتدا اینکه وقتی سوزنبان جوان به خانه آنها میآید و در حالی که قرار است جای محمد را بگیرد، او و زنش، پسر را به منزل شان راه داده و شامش میدهند که همین یادآور جمله معروف جان اشتاین بک است که فقط محرومان یکدیگر را درک میکنند.
نکته دوم نیز لانگ شاتهای بسیار شهید ثالث از طبیعت است که بعد از تکرار چند باره به زیبایی حالت یکنواختی زندگی پیرمرد را نشان ما میدهد و در آخر اینکه فیلم های شهید ثالث مخصوصا این فیلم بر کارگردان بزرگ مجارستانی یعنی بلاتار اثر بسیار گذاشت و او نیز به موضوعات مشابهی همچون شهید ثالث پرداخت.
معاصر و تاریک
آزاده حسینی_ به استناد آنچه در مورد سهراب شهید ثالث خوانده، دیده و شنیده ایم؛ با دو فیلم یک اتفاق ساده و «طبیعت بی جان؛ نام ایشان به عنوان سینماگر نوآور و بنیان گذار رئالیسم در سینمای ایران جاودانه است. کسی که هنرش مرز نمی شناسد و در سرزمینی دیگر نیز از چهارچوب اصولی تفکر ایرانی اش عدول نکرد. سهراب خود را شاگرد مکتب بونوئل می داند. فیلم ساز معروف، متفکر و نوگرای اسپانیایی که در فرانسه زندگی می کرد و می گوید: خاطرات بونوئل کتاب بالینی اش بود و همیشه وقت خواب چند صفحه ای از آن را می خواند. در فیلم های او جریان عادی و یکنواخت زندگی بدون رویداد و هیجان خاصی به نمایش گذاشته می شود و در نهایت به سوی یک علامت سوال هدایت می شویم که قابل تامل است و تماشاگر را به اندیشه وا می دارد. ویژگی روایتش مانند داستان های چخوف ساده است و از نماها و زاویه های مختلف ماجرا را بازگو می کند. مکان رویدادهای روزمره، معمولا خانه و محل کار است و گاهی بدون حضور فرد شاهد نما می شویم. در یکی از مصاحبه هایش مثالی از چخوف می آورد. می گوید: وظیفه دادگاه این است که متهم را بیاورد و بگوید جرمش چیست. درباره اینکه متهم محکوم یا تبرئه می شود، قضاوت به عهده هیئت منصفه است. هیئت منصفه در اینجا تماشاگر فیلم است. اگر قرار باشد همه توضیحات در خلال فیلم داده شود و به هر سوالی که برای تماشاگر مطرح می شود، جواب به عهده سینماگر باشد، دیگر چیزی برای تماشاگر باقی نمی ماند. در سینمای سهراب شهید ثالث، گویی تماشاگر نیز جزو عوامل ساخت فیلم است و بخشی از فیلم با تعمق و همراهی فکری مخاطب پیش می رود. دیالوگ ها بسیار اندک هستند و آدم های فیلم کم حرفند. از روش تکرار صحنه و تصویر برای نفوذ و اثرگذاری بر مخاطب بهره می برد و شدت یکنواختی را گاهی به اوج می رساند و هدفمندانه تاکیدی بر گسترش حجم سکوت در فضای پیش رو و فضای ذهنی مخاطب دارد. تکرار پر قدرت سکوت و پرداختن به جزئی ترین رفتارهای زندگی مانند چای نوشیدن و نخ کردن سوزن در گذر طولانی زمان جلب توجه می کند. تماشاگر را در همین سکوت و استمرار بدون موسیقی متن رها می گذارد و گویا اعتقادی به موسیقی متن ندارد و آن را مداخله ای در تفکر تماشاگر می داند. نوعی تنهایی اصیل انسان در فیلم هایش بارز است. حرکات صبور و سنگین بازیگران، غم پنهان روح آدمی زاد را به نمایش می گذارد. درد، رنج و محرومیت طبقات جامعه را تجسم می کند و تماشاگر با طرز فکر افراد دردمند مواجه می شود. دردی که شایسته انسان نیست و شاید می تواند طوری دیگر باشد و قرار نبود ما برای این نوع رنج و محرومیت ها ساخته شویم. روابط عاطفی و انسانی معمولا سرد است و با این حال در فیلم هایش نقش مادر پر رنگ و تاثیرگذار به نظر می رسد. نگاه ها سرد با سکوتی سنگین، عمیق و معنادار است. نوعی طنز تلخ در آثارش دیده می شود که خود نیز بر آن تاکید دارد. طنزی مشابه آنچه که در آثار چخوف می بینیم. در تاریخ هنر و ادبیات هرگاه هنرمند از بیان صریح حرف هایش ناتوان می شود، روی به طنز می آورد و حقیقت تلخ هم هر گاه که با طنز آمیخته شود، چیزی جز طنز سیاه نخواهد بود. حقیقت تلخی که در سینمای روشنفکرانه و پیشگام روی پرده می رود. فیلمی بدون داستان و حوادث غیرعادی که سینمای حقیقت خوانده می شود و مخاطب خاص دارد و انتظار تماشاگر عموم را برآورده نمی کند و آنها که در جستجوی هیجان و حرکت هستند، در نخستین برخورد چیزی مورد پسند خود نمی یابند؛ مگر با این آگاهی که حالا قرار است فیلمی تفکر برانگیز ببینیم و اینجا خبری از هیجان نیست، بلکه زندگی روزمره در یکنواخت ترین حالاتش روایت می گردد. سهراب شهید ثالث نخستین فیلم ساز جهان است که فیلم بلند و مستندی در مورد چخوف ساخته است. فیلمی بدون فیلم نامه و پس از آن چند داستان از چخوف را به صورت فیلم سینمایی در آورد که مورد استقبال شبکه های تلویزیونی محل زندگی اش یعنی آلمان واقع شد. بدین ترتیب فیلمنامه اتوپیا که قبلا از سوی تهیه کنندگان آلمانی رد شده بود، حالا مورد پذیرش قرار می گرفت. سهراب که ابتدا مورد تحسین سینماگران بود و بعد فیلمنامه هایش رد می شد و طی ماجراهایی به نومیدی و دلسردی سوق داده میشد، هرگز امید خود را از دست نداد و دل به خواسته تهیه کنندگان نسپرد و همچنان بر خط فکری خود باقی ماند. در نهایت پس از سال ها مطالعه در زندگی و آثار چخوف که خود بیان می دارد آنقدر خوانده که همه را حفظ شده است، حالا پس از ساختن فیلم چخوف و فیلم هایی از داستان هایش، راه برای موفقیت های بعدی اش گشوده تر می شود و تا روزگاری که می رسد به اولین فیلم بلند سینمایی اش یعنی یک اتفاق ساده که فیلم سازان خبره آن را بهترین و اصیل ترین اثرش می دانند. فیلمی که با کمترین امکانات فنی و شرایط دشوار ساخته شد و با تماشای آن می توان با اصول مکتب رئالیسم در سینمای ایران آشنا شد. محسن مخملباف پس از فوت ایشان در روزنامه جامعه اینطور بیان کرد: یک اتفاق ساده تنها فیلمی است که به ما که نسل بعدی هستیم یاد داد که چگونه نسبتی برقرار کنیم بین سینما و زندگی واقعی مردم ایران. همه ما فیلمسازانی که امروز اسمشان در همه کشورهای جهان می گردد و جایزه می گیریم پیرو شهید ثالثیم که بنیان گذار رئالیسم در سینمای ایران است. این آدم سینمایی به ما یاد داد که آن سینما، یقینا دید ما را نسبت به زندگی تصحیح کرد. موفقیت های ساخت فیلم یک اتفاق ساده امکان ساخت طبیعت بی جان را فراهم آورد. در مسیر این موفقیت، دشواری ها و مخالفت هایی هم بود و سهراب در برابر همه ایستاد و بدین ترتیب فیلم طبیعت بی جان ساخته شد. فیلمی که به صورت رنگی فیلم برداری شده ولی فیلم ساز با سلیقه خاصی در رنگ فیلم دست می برد و بر سکون و تکرار فیلم تاکید می کند. در فیلم طبیعت بی جان با اصالت طبیعت انسان مواجهیم. حرکتی آهسته و سرشار از سکوت اما با صدای طبیعت بی جان. انسان جامعه مصرفی و ماشینی که با فردیت خود بیگانه می شود. انسانی که در دل طبیعت زندگی می کند، اما از طبیعت گسسته است و دلبسته و خاموش در تکرار پوچ رویدادها نفس می کشد.
صدای سوت قطار همیشه بلندتر از صدای زن و مرد فیلم است و عاطفه ای در واژگان نیست. نگرانی انسان معاصر در نهایت به ناامیدی می انجامد و انسان که قرار است با ماشین و اختراعات به آسمان ها برود، حالا روی همین زمین دلبسته ماشین می شود و رهایی از آن را حتی پس از بازنشستگی نمی تواند، بپذیرد.
آیینه نیز به عنوان نماد نور و روشنایی، کارکردی ندارد و بیشتر بازتاب تاریکی هاست. این فیلم که بدون حضور بازیگران حرفه ای و با افراد عادی و واقعی ساخته شد؛ در بیست و چهارمین جشنواره جهانی برلین، چهار جایزه گرفت. زمانی که سهراب شهید ثالث بیست و نه ساله بود. مطالعه، اراده و هدف گاهی نردبانی می شود برای بالارفتن از شرایط دشوار.
طبیعت بیجان
محمد صالح فصیحی_ فرض کنیم که رفتهایم در طبیعت، در کوه و دشت و جنگل. همهجا ساکت، همهجا روشن و بوی خاک و خنکیِ مطبوعِ هوا، در آنجا پخش است. شاید در ابتدا در بین این شاخ و برگهای سبز و تر، از اینور به آنور برویم، از این پستی به آن بلندی، از این نور و کورسو به آن رود و سوی نور، ولی شاید بعد ازاینها گرچه با چشمانی باز، ولی کمکم و نرمنرم به فکر برویم. سریده یا سرانده شویم و همانطور که بین زمین نرم و گرم راه میرویم، به خودمان برویم. انگار که در طبیعت حل شویم و فرو رویم و طبیعت ما را فرو کند در خودمان و فقط چشمانمان باز است، بازِ بسته. طبیعت بیجان هم گاهی همین است. تو میبینی ولی نمیبینی. تو میشنوی ولی نمیشنوی. انگار که در جنگلی، انگار که جایی هستی که تو را از بیرونت جدا میکند. طبیعتی که در همان روال عادی و طبیعیاش، در همان کار هر روزه در کنار قطار و داخل خانه جا خوش کرده و به آن خو کرده و به طبق همان پیش میرود مداوم. این تداوم کار لااقل آنچه نشان داده میشود، برای مرد باعث این میشود که او خودش را در کار ببیند. کارش بشود خودش. کار جنبهیی از هویت زیستیش شود. صبحها به ساعتی منظم برخیزد، شبها به ساعتی معین راهبند را بالا ببرد یا پایین بیاورد و همهش نرم و آهسته و ساکت. به طوری که در شبها ما نماهایی داریم در فیلم که پیرمرد نیست، گویی که در سیاهی برگها و درختان است، ولی دیده نمیشود. اما مثل همان زمین و قطار و درخت، او هم هست. حل شده در محیط اطرافش است و گویی نقش طبیعی، طبیعتش را دارد انجام میدهد. انگار عضویست از این سیر و بیاو، آن روال خلل وارد میشود. و او که سی سال کار کرده خو کرده به آن زمین. شاید عادت. ولی نظر ديگري هم هست. رومن رولان در ژان کريستف میگوید: این دلبستگی به زمین، صرف خاطرات و گذشتگان نیست، بلکه این زمین، این طبیعت (و حتی در فیلم، فطرت و عادت و هویت) بار تمام زندگی را بر دوش دارد. این زمین در تمام زمانها همراه و همیار این مردمان بوده. در شادی و غم، در صلح و ستم، در جنگ و محن، با آنها بوده و حالا وقتی بر این نظم جاندارِ به ظاهر بیجان طبیعت، نقص و خللی وارد میشود، حالا مرد مبهوت میشود. انگار شاخهیی از تنهش جدا شود. فرو میفتد به زمین سخت و میگوید از کار بیکار شدهم. انگار که بگوید من دیگر نیستم، نابود شده ام. انگار که بگوید باید از این زمین جدا شد، رها شد، و چطور میشود از این همقدم ساکن هر روز و شب، از این زمین کند و رفت؟ به سختی و درد و مستی. تا شاید از یاد برود، ولی نمیورد و او که سالها با نداری و سادگیِ تمام زندگی کرده و حتی از بیرون از محلش خبر زیادی ندارد و پیوسته ترسی هم از آببردهشدن در او آمده و وضع مالیاش هم با وجود کار خودش و زنش خوب نیست، باید برود. باید نقل مکان کند به جایی دگر، به راهی دگر، تا شاید باز برآید روزی که در جایی بشیند که کار کند، که مفید باشد، که وجود داشته باشد و انسان باشد.
بنیاد های اندیشگی
طبیعت بیجان
علی درزی _ نام؟ محمد.
چند سالته؟ ... نمی دونم آقا.
چند ساله اینجا هستی؟ (بیمکث) 33 سال.
اول: هویت
طبیعت بیجان قبل از هرچیزی داستان هویتِ محمد سرداری 60_70 سالهی کهنسال است. راهبان ادارهی خط که قرار است بعد از سیوسه سال خدمت بازنشسته شود. وقتی زندگی خصوصیاش را به تماشا مینشینیم، چیزی جز بیاتفاقی و ملال نمیبینیم! اتفاقهای بالقوه در فیلم مطرح میشوند.مانند: بیپولی پیرمرد برای تهیه مایحتاج اولیهای چون قند و چای.فرشبافی پیرزن روی حصیر سرد. عبور رمه از روی ریلها.توقف مینیبوس بر روی ریل. افتادن دکمهی یونیفرم پسرِ سرباز و یا اعزامش به اهوازِ دور. به چنگ آوردن فرش دستبافت پیرزن به ازای مبلغ ناچیزی توسط دو کَلّاش موتور سوار. سرگردانی پیرمرد در شهر.سرفههای پیدرپی پیرمرد بعد از کامهایش از سیگارو ... همه و همهی این بالقوهها میتوانند فعلِ اتفاقاتی باشند که فیلم را مانند همهی فیلمهای عرف همزمانش، به فیلمی پرحادثه تبدیل کند، اما نمیکند!طبیعت بیجان را میتوان یک اتفاق سادهای به نام بازنشستگی دانست. تنها بدهبستانی که در فیلم رخ میدهد، همین بازنشستگی است!در دقایق ابتدایی تعدادی کارشناس به خط (آلونک سوزنبانی) سر میزنند و در ابتدای یک سوم پایانی فیلم، نامهی بازنشستگیاش را به دست پیرمرد میرسانند. در این فاصله ما در فیلم به سادگی، ظریفترین زوایای زندگی این زوج جدا مانده که نمایندهی قشر کثیری از اجتماع زمان خودشان است را میبینیم.
آیا این زوج برای ما در زندگی مدرن امروزی آشنا نیست؟
دوم: ملال
ملال بارزترین مشخصهی زندگی این زوج است، حتی قبل از فقر ما را اذیت میکند. سکانسهای تکراری که روزمرهگی هویت شخصیت اصلی را به ما نشان میدهد.آیا این ملال، صرفا منوط به سوزنبان خط راه آهن، در اواخر دههی چهل ایران میباشد؟به راستی چنین سوژهای برای ما در عصر مدرن امروزی آشنا نیست؟
هویتهای ملالآوری که در چرخهی زندگی میچرخند و میچرخند و میچرخند... حتی یکبار هم مفید واقع شدن سوزنبان را در فیلم نمیبینیم. در هیچیک از عبورهای قطار، تداخلی با عبور انسان، ماشین و حتی رمه هم نمیبینیم. اگر سوزنبانی نمیبود، هیچ خللی در عبور قطار و در نتیجه در فیلم رخ نمیداد.آیا این چرخهی معیوب در زندگی مدرن امروزی برای ما آشنا نست؟
سوم: فقر
فقر چنان در تاروپود خانواده تنیده شده است که فیلم بیشتر از آنکه به بیان اعتراضی آن بپردازد، فقر را کلاژی هنری در اجرای میزانسن و دکوپاژ مینمایاند. فقر جزو لاینفک چرخهی زندگی آنهاست. اگر قرار باشد چادری خریده شود، برای عروسیست.تمام شدن قند و چای و فراموشی عمدی پیرمرد، پوست و استخوان شدن پسر در سربازی، ارزان خریدن قالیچه و ... آنقدر عادیست که هیچ چوبی لای چرخ زندگی آنها نمیدهد.
آیا این تنیدگی کلاژگونه در زندگی مدرن امروزی ما آشنا نیست؟
چهارم: بیسوادی
بیسوادی در فیلم چیزی بیشتر از عدم توانایی در خواندن و نوشتن است. نوک پیکان بیسوادی، هویت سوزنبانی را هدف میگیرد که نمیداند محل استقرار دفتر مرکزی ادارهای که برایش کار میکند، کجاست؟! اصلا نمیداند شکایتش را باید به کجا ببرد! اصلا نمیداند که چه شکایتی دارد! او حتی نمیداند رئیس یعنی چه؟! او حتی نمیداند که چرا نباید ناراحت نباشد! آیا این بی سوادی در هویتهای زندگی مدرن امروزی برای ما آشنا نیست؟
پنجم:اصالت
اصالت در فیلم نه نسب است و نه سبب. اصالت در فیلم همان بودن است، هستند تا باشند. زندگی را با تمام رنجهایش فقط برای زندگی تاب میآورند. تاب آوردن تعبیر درستی نیست! همانطوری که خشتها، آینهها، سماور، قوری و استکان در خانه زمان را سپری میکنند و یا همانطور که جاده، درخت و آهنهای ریل راه آهنِ ایستگاه در طبیعت زمستان را سر میکنند؛ این زوج هم همانگونه زندگی را سر میکنند. مانند طبیعت بیجان!
برای آنها زیستن در رنج بسی آسان است.خبری از بوسههای گرم مادر در مواجههی ناگهانی با فرزند سربازش نیست. خبری از هیچ بیان احساساتی بین هیچ یک از شخصیتها در فیلم نیست. اما اصالت آنها در رفتار نشان داده میشود. پدری که بخاطر پسرِ سربازش از تخت به زیر میآید. مادری که مدت طولانی، برای اینکه مزاحم خواب پسرش نشود، مشغول به نخ کشیدن سوزن است تا دکمه ی افتاده یونیفرماش را بدوزد! پسری که سه پرتقال برای خود و پدر و مادرش سوغات آورده. پدر و مادری که پولِ نصرفیدهشان را با پسر سربازشان تقسیم میکنند. سوزنبان جدیدی که مانند متجاوز وارد زندگیشان شده را شام میدهند. آیا میتوان سراغی از این اصالت خانوادگی و اجتماعی در زندگی مدرن امروز گرفت؟
ششم: کار
هویت همان کار است، اما کار همان هویت نیست!بیکاری تنها عامل برهم زننده مرکز ثقل بنای خانوادهست!
هیچ اهمیتی ندارد که کار چه باشد، برای چه کسی باشد، چه حقوق و مزایایی داشته باشد، اساسا چه کاربردی داشته باشد، به چه دردی بخورد. فقط و فقط باید باشد!فروپاشی شخصیت بعد از اطلاع از بازنشستگی، به صورت هذیان نشان داده میشود. مدام میگوید: از کار بیکار شدم! او در اوج استیصال بعد از بیکاری، باز هم نگران هویت پوشالیاش است، همچون زندانییی که فریفته زندانبانش میشود. در حضور سوزنبان جدید، فانوس به دست میگیرد و سراغ خط میرود، چون هنوز دلواپس برده شدن خط؛توسط سیل است! او خودش را کارش میبیند، حتی خبر بیکار شدنش هم نمیتواند کارش را از او بگیرد. آیا این استحالهی کار و کارگر، ترس شکنندهی پایان قرارداد و اخراج و بیکاری در جوامع مدرن امروزی برای ما آشنا نیست؟ ولی سوال مهم این است که آیا آنها صرفا با بودن و زیستن، رنجهایشان را محو میکنند؟
مسلما چنین نیست! شهید ثالث به سینماییترین شکل ممکن، تاثیر این رنجها را در کُندی گامهای پیرمرد و پیرزن، چین و چروک روی صورتهایشان، دستهای لرزانشان به نمایش گذاشته. مخصوصا در سکانس پایانی فوقالعاده، آن نگاه پیرمرد در آینه! و البته که باید به برجستهترین سکانس طبیعت بیجان، حضور پیرمرد در دفتر مرکزی راهآهن و آن خندهی مستاصل اشاره کرد.
و اما در پایان، شهید ثالث از تعلیقِ: بیننده میداند، شخصیت نمیداند، یکی از تلخترین پایان بازهای سینما را میسازد. ما میدانیم که بازنشستگی به معنای بیکاری نیست، حتی حقوق مزایای خودش را هم خواهد داشت. ولی، محمد سرداری، سوزنبان بازنشسته این را نمیداند!