صفحه کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

سعدی بخوانیم

 

آزاده حسینی

 

 

 

کتاب گلستان سعدی. باب دوم. در اخلاق درویشان. حکایت 7.

 یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند. گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

  که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

 نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

 ابتدا چندبار از این حکایت روخوانی کنیم. گاهی اوقات شاید معنی یک کلمه را درست ندانیم، ولی می توانیم بر اساس محتوای متن و کلمه های اطرافش حدس بزنیم. نرم افزار واژه یاب روی تمام گوشی ها به صورت رایگان قابل نصب است. می توان معنی بعضی لغت ها را به استناد دهخدا در آن جستجو کرد. شما هم این حکایت را برای خود بازنویسی کنید و یا داستانی تازه و امروزی با الهام از سخن سعدی بنویسید. حالا یکبار دیگر بخوانیم:

مُتِعَبِّد یعنی عبادت کننده، عابد، پرستشگر؛ یادم می آید که در دوران کودکی، بسیار پرستشگر بودم و شب بیدار می شدم و عبادت می کردم. مُوَلَّع بودم یعنی با ولع و اشتیاق زیاد به عبادت و پرهیز می پرداختم. خلاصه اینکه عاشق عبادت بودم. شبی همراه پدرم که رحمت خدا بر او باد و دوستانش، جایی بودیم. من تا صبح بیدار ماندم و قرآن می خواندم و اطرافیان همه خوابیده بودند. به پدرم گفتم: اینها چنان در خواب بی خبری اند که انگار مرده اند،حتی یکی هم بیدار نشد تا دو رکعت نماز صبح بخواند. پدرم گفت: عزیزم تو هم اگر می خوابیدی بهتر از این بود که پشت سرشان حرف بزنی و عیب جویی کنی!

 

سحر حسن زاده نوری. گرگان

 

 

ساعت نزدیک ۱ظهر بود با من تماسی گرفته شد و از من دعوت شد تا به جشنواره ای به عنوان نویسنده بروم  و سخنرانی کنم و کتابم را معرفی کنم. صبح روز بعد که به محل اجرا رفتم واقعیتش خیلی استرس داشتم، بعد چند دقیقه ای که نوبت به سخنرانی من رسید. بعد از سلام  و احوال پرسی... شروع کردم و راز های موفقیتم در این راه را برای حضار گفتم:  نکته ای که به آن توجه میکنم، سحر خیزی ام است و سخت کوش بودنم. بارها در خواست کمک کردم، بارها شکست خوردم و تلاش مداوم برای پیشرفت. موفقیت هایتان مربوط به تلاش های خودتان میشود، اما افراد زیادی همین کارها را میکنند و موفقیتی که من بدست آورده ام نصیبشان  نمیشود؛  ولی من میخواهم دلیلش را بدانید، که چرا کسی که میتواند کتاب بنویسد من هستم درحالی که افراد دیگری هم تلاش کردند  تا دقیقا  همین کار رابکنند؛ اما موفق نشدند؟

 جواب این است زمانی که آنها به دنبال رویاهایشان رفتند و به مانع  بر خوردند خیلی زود از رویاهایشان دست برداشتند. من موفق شدم چون کلمه نه را شنیدم اما بعنوان جواب قبول نکردم. من  موفق شدم  چون هرگز باور نداشتم که رویاهای من توسط  فرد دیگری به سرانجامش  میرسد. اگر جایی به مانع برخوردید و  «نه» شنیدید؛ هیچگاه ناامید نشوید و به راهتان ادامه دهید تا موفق شوید.

 

 

 

ویانا روح افزایی. ده ساله

 

یکی بود، یکی نبود. یک پسرک به نام حامد بود. حامد، پسرک سر به هوا و دست و پا چلفتی بود. تمام دوستان حامد او را مسخره می کردند و به او می گفتند که تو پسرک دست و پا چلفتی و سر به هوا هستی! از پس هیچ کاری برنمی آیی! پسرک رفت و به درختی تکیه کرد و به حرفهای دوستانش فکر میکرد. در همان زمان معلم آمد و گفت: حامد جان پسرم چه شده؟ حامد گفت: دوستانم مرا مسخره می کنند و به من می گویند، دست و پا چلفتی سر به هوا. معلم وقتی که حرف های حامد را شنید، گفت:حامد جان به حرف های دوستانت گوش نکن! شنیدی که از قدیم گفتند، خواستن توانستن  است! پس تو هم باید بخواهی تا بتوانی. خلاصه سالها گذشت و حامد دکتر شد. یکی از دوستان قدیمی حامد مریض شده بود و رفت بیمارستانی که حامد در آن کار میکرد و گفت: دکتر، من دارو سرماخوردگی میخوام. حامد داشت برای دوستش دارو می نوشت که از او پرسید: اسمت چیه؟ گفت: بهنام. حامد گفت: منو شناختی. من همون حامد سر به هوا و دست و پا چلفتی ام. بهنام شرمنده شد و گفت:حامدجان بچگی بود دیگه منو ببخش»! حامد گفت: مشکلی نیست. درسته بچگی بود، منم که بچه بودم خطاهایی کردم. بالاخره بهنام دیگر حامد را مسخره نکرد و آنها برای همیشه دوست های خوبی بودند.

 

محبوبه تبیانیان

قطره ایی آب چکید برصورتم، مملو از شادی وخوشحالی شدم. گفتم: از کجا آمدی ای مایه حیات، بگو کجا بودی؟ گفت از آسمان آمدم. گفتم: آخر آب از زیر زمین می جوشد، تو چگونه در همه جا هستی. در زمین، در سنگلاخ ها، درون کوه ها، در دریاها، در همه جا جاری هستی!  گفت: من همیشه در گردشم. از آسمان و از ابرهای سیاه و باران زا هنگامی که سنگین میشوم، می بارم و بر زمین می افتم. کم کم در رودها جاری میشوم و آنقدر میروم تا به دریاها و اقیانوسها برسم. در طی مسیر هر چه بر سر راهم باشد، سیراب میشود. آنقدر میروم تا به دوستانم ملحق میشوم و در کنار آنها با امواج خروشان بر تنه ساحلها می کوبم و بر دیواره کشتی و قایق ها میزنم. در آغوشم  پر از آبزیان است و بالای سرم پرندگان دریایی پرواز میکنند و آواز مستانه سر میدهند. انسانها نیز، خود را در میان دریا رها میکنند و میگویند؛ وقتی در آب شناور میشویم، بهترین حس دنیا را داریم. من در همه جا مایه آبادانی و امیدم. اگر خیلی زیاد باشم، باید راه چگونگی مهار کردنم را بدانید و انجام دهید؛ اگر نه که ممکن است، خسارات زیادی بر شما آدمها وارد شود و اما در بعضی روزها که خورشید بر من حسابی میتابد وگرم میشوم، کم کم تبدیل به ذرات ریز بخار شده و به آسمان میروم. آنقدر میروم تا روی ابرها در آسمان می نشینم. با دیگر دوستانم به هم متصل میشویم و این ذرات ریز بخار تبدیل به قطره های درشت آب و یا تگرگ و یا برف شده و بر زمین میباریم. البته بنا به اقتضای وضعیت جغرافیایی منطقه و یا فصل های سال بستگی دارد. وقتی میباریم بر زمین، همه انسانها شاد میشوند و میگویند رحمت و برکت خداوند سرازیر شد، ولی نمیدانم چرا بعضی ها میگویند هوا خراب شد؟ آخر یعنی چی؟ بارش که با خود پاکی و طراوت می آورد، چرا میگویند هوا خراب شد؟ آری من در همه جا هستم. در خانه هایتان، درون سماور، درون یخچال و در دیگ غذا، در بطن میوه ها و در همه موجودات وجود دارم. مرا قدر بدانید، امان از روزی که تشنه یک قطره آب شوید، آنموقع قدر مرا خواهید دانست!

 

 

نیلا ایمانی- پایه هفتم

افراد پایگاه، لباس های فضا نوردی را به تنش می‌کنند و دستی به گوش هایش می‌گذارند. از پله هایی که در ارتفاع بالایی نصب شده اند، بالا می رود و در سفینه باز می‌شود. به آرامی داخل می‌شود و روی صندلی اش می نشیند. کاپیتان علی آماده پرتاب هستید؟! میکروفن را روشن می‌کند و صدایش را صاف می‌کند: همه چیز آماده است. فرمانده، می توانیم عملیات را شروع کنیم». شمارش معکوس شروع می شود: 5-4-3-2-1  پرتاب. سوخت سفینه کامل شده است، کابل ها کشیده می‌شوند و سفینه با سرعت زیادی به بالا میان ابرها می‌رود. دمای سفینه، سوخت اکسیژن، همه چیز را چک می‌کند و زمانی که از جو زمین خارج می‌شود، وسایل در هوا معلق می‌شوند. دسته جلویش را نگه می‌دارد و به مدار خیره می‌شود. در  یک ساعتی سیاره ونوس هستیم، صدایم را دارید؟ - بله کاپیتان تصویر از رادار قابل رویت است. سفینه یک ساعت دیگر روی سیاره ونوس فرود می‌آید. با دیدن تصویر ماه به آرامی کمربندش را باز می کند و در هوا معلق می شود. اولین فضانوردی است که میخواهد پا بر روی ونوس بگذارد. چی از این بهتر! ونوس سیاره‌ ای که یک روز در آن 243 ساعت زمان می‌برد و طولانی ترین سال ها را دارد! سیاره ای که ایستادن بر سطحش، مانند ایستادن در عمق 2000 متری اقیانوس هاست. کوه هایی که روی آن را برف هایی از جنس طلا پوشانده است. سیاره ای با دمای 464 درجه ای که رسما به جهنم شناخته شده، باران هایی از جنس اسید سولفوریک و حالا علی سلطانی مرد 35 ساله اولین انسانیست که می خواهد پا بر روی آن سیاره بگذارد. سفینه روی سطح ونوس فرود می آید و دستگاه اکسیژنش را چک می‌کند. درها باز می‌شود و به آرامی بیرون می‌رود. حس می‌کند بین فضا فشرده شده است. اولین قدم را که بر می دارد، صدای ناهنجار رعد و برق به گوش می‌رسد. دومین قدم. نگاهش را می‌چرخاند و چشم هایش به کوه هایی طلایی می افتد. درست مثل همان داستان هایی که مادرش در کودکی قبل از خواب برایش می‌خواند. قدم سوم با لگد کردن چیزی به پایین خیره می‌شود. یک قمقمه فلزی؟! چشم هایش گرد می‌شود و آنرا از روی زمین بر می‌دارد و بررسی می کند. امکان ندارد، علی سلطانی اولین نفریست که بر روی ونوس پا گذاشته. به قمقمه له شده نگاه میکند و چشم هایش به اسمی حک شده می افتد. به زحمت می‌خواند: مریم رضایی.  گیج می‌شود. مریم رضایی؟ یعنی قبل از من کسی اینجا بوده! قدمی به جلوتر بر می‌دارد و با تخته سنگی مواجه می‌شود. نوشته هایی بر روی سنگ به چشم می خورند. زانو می‌زند و به دست خط خیره می‌شود. سلام، اگر این را می‌خوانی، احتمالا من مرده ام! من مریم رضایی هستم، زنی ایرانی. الان سال 1348 است و من به کمک سفینه به اینجا آمده ام. سفیه ام سوخت تمام کرد و از رادار خارج شد. حالا هم که این را به زحمت روی سنگ، کنده کاری می کنم، سه روزی از ماندنم بر روی ونوس می‌گذرد. این آخرین کپسول اکسیژن من است و باران های اسیدی هنوز هم ادامه دارد. من مریم رضایی اولین زنی هستم که پا بر روی ونوس گذاشت! بر روی زمین می‌نشیند و لب هایش میلرزد. مریم! مریم رضایی!  او اولین زن جوینده بوده است.

 

نگین نورمحمدی_۱۲ ساله پایه ششم. تهران

داشتم با دوستانم صحبت میکردم که ناگهان از هم جداشدیم و به پایین افتادیم! خیلی طول میکشید که به زمین برسیم.  از اون بالا همه جا دیده می شد! همه جا سرسبز و پر از درخت و گل بود. نگاهی به دور دست ها انداختم. چشمم به دختری افتاد که دور و برش هیچ گل و گیاهی نبود. خیلی عجیب بود! میان این باغ سر سبز و زیبا دختر به تنه درخت خشکی تکیه داده ‌و در فکر بود. خودم را به آنجا رساندم.  آنجا آنقدر گرم و خشک بود که اشک های دختر وقتی روی زمین می افتاد، به سرعت تبدیل به بخار می شد! در فکر بودم، که دختر دستانش را به بالا برد تا دعا کند. دیگر وقتی نبود. خیلی به زمین نزدیک شده بودم. نمی توانستم خودم را به دوستانم برسانم.  مجبور بودم همانجا خودم را به زمین برسانم.  اما اگر روی زمین می افتادم، تبدیل به بخار می شدم. خودم را به دختر نزدیک تر کردم و توی دستان خشک دختر افتادم. دختر از خوشحالی بال در آورد. خورشید که از اول داستان داشت من را تماشا میکرد، رو به ابرهای دیگر کرد و گفت: فداکاری آن قطره باران را دیدید؟ چقدر زیبا بود!  ابرها با هم پیش قطره رفتند و برایش دست زدند. اشک از چشمان همه جاری شد.  با اشک های ابرها، همان درخت خشک دوباره سر سبز شد. مثل یک معجزه بود! تا یک قطره کوچک روی تنه آن درخت افتاد، به سرعت رشد کرد و میوه داد! همه جا پر از گل های رنگی و زیبا شد. دختر آنقدر خوشحال بود که توصیف نشدنی است.

 

 

آدرینا فغانی. پایه سوم

یکی بود یکی نبود؛ مادری بود که دو تا دختر دوقلو داشت. یک روز دخترها از مادرشان خواستند که درخت آلوچه ای داخل خانه شان داشته باشند. مادر در جواب به یکی از دخترانش به نام میلو گفت: نه این امکان نداره، تازه پدرتان هم به ماموریت رفته است. چرا مامانی؟ خواهرش نیلو از اون پشت گفت: دختر خاله شما یک جادوگر مهربونه، این کاری که میلو گفت رو میتونه انجام بده! مادر گفت: اوه درست میگی یادم رفته بود. بروید و لباسهایتان را بپوشید. نیلو گفت: مامانی من آدرس خونه جادوگر مهربون رو میدونم، میشه لطفا من راهنماییتون کنم. آدرسشون اون طرف خیابون تو کوچه، پشت خونه سنگی. مادر با خنده گفت: آفرین دختر شیرین زبونم. وقتی همگی رسیدند، با خوشحالی در زدند و جادوگر مهربون در رو باز کرد. نیلو گفت: خانم جادوگر مهربون، ما بچه های دخترخاله تونیم، ما رو شناختی؟ جادوگر گفت: بله به جا آوردم. دخترها با مادرشون نشستند. حالا من منتظر کارتونم، بفرمایید. میلو گفت: ما یه درخت میخواهیم و در ادامه صحبت خواهرش نیلو گفت: ما تمام اعضای خانواده،  درخت آلوچه رو خیلی دوست داریم. جادوگر یه دستمال آورد و دوبار دستش را روی دستمال کوبید و بعد دستهایش را بالای دستمال چرخاند و یه بچه درخت توپولی از دستمال بیرون اومد. بعد دخترها با یک چشم برهم زدنی دستمال رو ندیدند و از جادوگر پرسیدند، دستمال کو؟ کجاست؟ دستمال خودش را به درخت داد تا اینکه درخت آلوچه رو ببیند. آنها با تعجب نگاهی به جادوگر مهربون کردند و گفتند: بابت کار زیباتون ممنونیم و بچه ها رفتند خانه و آن را در گوشه ای از خانه کاشتند.

 

 

پارمیس پاکزاد ۱۱ ساله

رویا با ناامیدی به نتایج مسابقه زل زده بود.  باز، برنده نشده بود. احساس میکرد در حقش بی انصافی شده. این اولین مسابقه نبود. او در صدها مسابقه شرکت کرده بود. اما خب...! مادر رویا وارد اتاق شد و گفت: چی شده؟ بازم؟ رویا با بی حوصلگی گفت: آره! و سرش را روی میز گذاشت. مادرش گفت: ببین، تو واقعا دلت میخواد برنده شی. ولی خب، حاضر نیستی برای برنده شدن به خودت زحمت بدی! مشکل تو همینه. فقط افرادی برنده میشن که حقشونه و از اتاق بیرون رفت. رویا با خودش گفت: یعنی برنده شدن حق من نیست؟ به فکر فرو رفت. شاید مادرش درست می گفت. ولی، رویا باید از شرکت در مسابقه دست میکشید؟ چند روز بعد، فراخوان مسابقه نویسندگی به چشمش خورد. مادرش لبخند زد و گفت: این فرصت خوبیه. رویا تصمیم گرفت برای اینکه به خودش ثابت کند حرف مادرش درست است یا نه، با تمام توانش در مسابقه شرکت کند. کلی درباره داستانش فکر کرد. آن را روی چک نویس نوشت. چند بار آن را خواند. جمله بندی ها و کلمه ها را تغییر داد. با همه مشورت کرد و ساعت ها برای داستانش وقت گذاشت. روزی ملیکا صدایش کرد و گفت: داریم با دخترهای دیگه به شهربازی میریم. تو هم بیا، مطمئنم خیلی خوش میگذره. رویا دلش میخواست برود، اما داستانش تمام نشده بود. گفت: خیلی متاسفم ملیکا!  من کار مهمی دارم که باید تمومش کنم. داستانش که تمام شد، به مادرش نشان داد.  مادرش گفت: حالا لایق برنده شدنی. چند روز بعد، رویا چشم هایش را بست، نفس عمیقی کشید و به نتایج مسابقه نگاه کرد. باورش نمیشد! او برنده شده بود. مادرش گفت: چی شده؟ چرا سر و صدا راه انداختی؟ رویا با صورتی که از شادی میدرخشید، جواب داد: برنده شدم! مادرش خندید: میبینی؟ مسیر زندگی عین همین مسابقه ست. وقتی کسی رو میبینی که پیروز شده، شاید به نظرت آسون بیاد، ولی اشتباه میکنی! گاهی مجبور میشی از خیلی چیزها بگذری، گاهی مسخره میشی، گاهی زخمی میشی، اما متوجه نمیشی که داری به یه آدم بهتر تبدیل میشی. ناگهان کسی صدایش کرد. الینا بود. رویا! ما داریم به اسکیت سواری میریم. حتما بیا! رویا چشم هایش برق زد. کفش اسکیتش را از توی جا کفشی در آورد.

 

 

 

اسرا سقائی. پایه دوم دبستان. ۸ ساله

 

رسیدن به موفقیت و شادی خیلی لذت بخش است. روزی که به قله افتخار می‌رسیم؛ ما برای رسیدن به این نقطه از چه راه هایی عبور کردیم. کمی به عقب برگردیم، ببینیم. من، اسرا سقائی برای موفق شدن در داستان نویسی و گویندگی و خوانش شعر و ... از چه راه هایی عبور کردم. کمی به گذشته فکر میکنم. زمانی که 6 سال داشتم، در کلاس خوانش شعر پارسی (حافظ شیرازی، سعدی، یا فردوسی، مولانا  و شاعران ایران) شرکت کردم. راستش را بخواهید، خانواده ام به من  امید و دلگرمی میدادند و تشویق میکردند. استادم  پا به پای من آمد. کلمه به کلمه برایم توضیح داد، برایم بیت به بیت خواند. همه گفته هایم را گوش داد. نوشته هایم را خواند و گفتن این قبیل کلمات که آفرین اسرا جان تو عالی هستی،  تو بهترینی، درست خواندی،  قشنگ نوشتی، چه صدای دلنشین و زیبایی داری و همه این ها به من امید داد. قوت قلب داد. اراده بیشتر و تلاش بیشتر داد. پس من بیشتر تمرین کردم. بیشتر نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم. بیشتر فکر کردم. بیشتر مطالعه کردم. بیشتر شعر خواندم. دلنشین تر خواندم. زیباتر خواندم. البته که من راه طولانی در پیش دارم. باید تلاش بیشتر، مطالعه بیشتر و زمان بیشتری برای رسیدن به اهدافم بگذارم. برای رسیدن به موفقیت و شادی، باید خیلی تلاش کرد. مطمئنا به راحتی و آسانی بدست نمی‌آید. هر موفقیتی که می‌بینیم، حاصل شادی و رنج، خنده و گریه، آسانی، زخم، مرهم و تجربه  است و در نهایت به موفقیت و خوشحالی می‌رسیم. نابرده رنج گنج میسر نمی شود.

 

 

ای کاش میشد! ای کاش می توانستم! چندتا از این ای کاش ها در زندگی خود داریم؟ حسرت هایی که لزوما هم ارزش وقت گذاشتن و فکر کردن ندارند. مهم این است که این لحظه در حال انجام چه کاری هستم و چه کاری از دستم بر می آید؟! معمولا آدم هایی که همیشه سرشان شلوغ است و کار بیشتری دارند، بهتر از سایرین کارهای خود را انجام می دهند. زیرا چنین افرادی همیشه برنامه ریزی دارند و دقیقا می دانند برای سامان دهی به امور از کجا باید شروع کنند و چگونه کاری را به انجام برسانند. تا چشم به هم بزنید، تابستان تمام می شود، پس هر چه سریع تر، دست به کار شوید و از هر دقیقه زندگی خود، بهره ببرید. خاطرات بزرگ ترها را بشنوید و در آیینه به خود نگاه کنید. دفترچه برنامه هایتان را بردارید و بنویسید. تفریح! کتاب! گردش! خواب! ورزش! آموزش! هر چه که باشد. مهم این است که با اندیشه، مشورت، برنامه ریزی و هدفمندانه انتخاب کنیم.

  

 

 ترانه محمدی

 

خاک بازی کردم امروز و بُرید انگشت من

تکه ای شیشه شکسته، آمده در مشت من

از سرانگشتم چکیده خون و دیدم گرم بود

رنگ‌ ِ قرمز داشت اما، دست من هم نرم بود

گریه کردم، مادرم با چسب بست آن را، هنوز

درد دارد دستم و آزرده است، این چند روز

گریه کردم، چسب زد مادر و خونَش ایستاد

کاش دردش هم به سرعت رد شود مانند باد

گفت مادر: میخورد چند روز دیگر زخم، جوش

من نمیدانم چه معنی میدهد اسب چموش