به سیاق سایه
شعر و ادب |
بهشت جاودان قدر به یکدم باتو بودن نیست
وچیزی جز همان یکدم سزاوار سرودن نیست
غمت زنگار، نه، که زخمهای تیشه بر سنگ است
دل آئینه را چشمی به غمها را زدودن نیست
سیاوش وار از آتش گذشتم تا بدانی که -
کسی مانند من در عشق اهل آزمودن نیست
بیا تا سر گذارم روی زانویت، بیا، بانو!
که جایی چون بهشت روی زانویت غنودن نیست
لبان غنچههای بوستانم بوسه ناک و اما
مرا حتی چو ماهیها مجال لب گشودن نیست!
تمام کار و بار شهر "زر دزدی"ست؛ اما عشق!
مرا کاری فراتر از "دل از دلبر ربودن" نیست
به فکر شادخوانی های مطربهای عاشق باش
به هنگامی که کس را نیت شادی فزودن نیست
ببخش و خویش را در کوچه های شهر پنهان کن
چنان مولا علی که هیچ فکر خود نمودن نیست!
9سپید دربارهی عشق حسین ضمیری
1
در این اقیانوس تنها
تنها
یک ماهی جوان
عشق را تجربه کرده بود
عشق را
و یادش نمیآمد
2
خاک سرزمینی که در آن
عشق ورزیدیم را
پنهان میکنم
روزی برای
بهبود مرزهای جهان
لازم میشود
3
مست مستم
از همان عطری که در دست تو بود
عطر تو اصلا کجا و
عطر شالیزارها
4
راهها
نمیشنوند
آهها را
و به راه خود
ادامه
میدهند
5
شاید
این آخرین شلیک من باشد
کبوتری
که تا قلب تو
نامه میبرد
شاید
6
به سالخوردگی این کوچه
که بارها از من گذشته
رسیدهام
و تو ای عشق
هیچگاه پیر نمیشوی
این عمر من است
که بعد از من
هنوز زنده است
7
نگاهم را چیده بود
سیبی شیطان
که به دستهای تو
پناه آورد
8
با این همه
سایهی انگورهای کال
نامت را که میبرم
بر پیشانی جامها
عرق مینشیند
9
عزیزم
افتاده یوسف نگاه
به چاه لبت
حسین ضمیری غزل
به وارثان و حافظانِ راستینِ حرمتِ قلم
جمشید اگر جامِ جَمَش را بفروشد!
مجنون، لقبِ مُحتَرمش را بفروشد!
آدم برود محضرِ جبریلِ امین و
تک برگیِ حَقُ القَدَمَش را بفروشد!
بعد از سفری با دم کوتاه خروسش
عباس بیاید قَسَمَش را بفروشد!
شاعر بنشیند لبِ اندوهِ خیابان
چای و غزلِ تازه دَمَش را بفروشد!
قابیل برای دیه یِ حضرتِ هابیل
یک دانگ هوایِ حَرَمَش را بفروشد!
درویش، تبرزین بزند بر دلِ کشکول
در کوچه خیابان، کَرَمَش را بفروشد!
من میخرم این ها که فروشی ست، ولیکن
لعنت به کسی که قَلَمَش را بفروشد