صفحه کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

سارا فغانی. 13 ساله. کردکوی

 

امروز در مدرسه خواستم با دوستم شوخی کنم. برای همین در یک بادکنک آب ریختم و بی صبرانه منتظر رسیدنش ماندم. تمام هم کلاسی هایم با شوق و اشتیاق به در کلاس چشم دوخته بودند تا دوستم بیاید. صدای پا کم کم در حال نزدیک شدن بود. من مطمئن بودم که دوستم دارد وارد کلاس میشود. وقتی در باز شد، سوزنی که در دست داشتم را به بادکنک زدم و بادکنک ترکید و آب داخل بادکنک با تمام سرعت ریخت. اما روی سر چه کسی ریخت؟ روی معلم ریاضی!  کل کلاس ساکت شد. بچه ها از خنده سرخ شده بودند. اما می ترسیدند و نمی توانستند بخندند. معلم ریاضی هم چون می دانست من از خواندن کتاب بدم می آید به من یک کتاب دویست و هشت صفحه ای داد و گفت؛ این کتاب را بخوان و یک هفته دیگر ازت می پرسم. من حتی کتاب های درسی خودم را به سختی میخوانم. بعد بیایم کتاب های غیر درسی هم بخوانم؟ بارها از بزرگترها شنیده ام که خواندن کتاب خیلی خوب است. آخر این کتاب خواندن به چه دردی میخورد؟ پس ما برای چه به مدرسه می رویم و در آن جا کتاب میخوانیم؟ تنها سود و فایده کتاب این است که با آن ها بازی کنیم و از کنار هم چیدن کتاب ها خانه درست کنیم یا از صفحات کتاب برای ساخت موشک و کاردستی های دیگر استفاده کنیم. فقط نمیدانم چرا بعضی از کتاب ها سفت اند. یکی هم نیست به سازنده های کتاب بگوید؛ جلد کتاب را نرم تر بزنند تا ما موقع خواندن کتاب راحت تر بخوابیم. البته این را هم باید در نظر بگیرند که کتاب ها را خیلی نرم نسازند. چون اگر خیلی خیلی نرم باشد، وقتی سرمان را روی کتاب میگذاریم کتاب فرو میرود.  نکته ی دیگر اینکه پس دانشمندان این وسط چه کاره اند؟ لابد من باید به آنها بگویم کتابی اختراع کنند که بدون خواندن مطلب ها؛ مطالب خودشان در مغز انسان برود!

 

سحر حسن زاده نوری. پایه نهم. گرگان

 

امروز تصمیم گرفتم به جای توضیح درس مطالعات، درباره اینکه، کلمه نه جواب نهایی نیست و زمانِ نه شنیدن دست از هدف هایمان برنداریم با بچه ها صحبت کنم. باید این را بدانی وقتی پای رویاهایت وسط است، نه جواب قابل قبولی محسوب نمی شود. کلمه دلیل تسلیم شدن و کنار کشیدن نیست و تو باید این نه را نشانه ای از یک تغییر مسیر یا مسیر فرعی در نظر بگیری. نه یعنی با احتیاط حرکت کردن، نه به شما  یادآوری میکند که از سرعت خود بکاهید و جایگاه واقعی خود را پیدا کنید و با دقت ببینید. موقعیت جدیدی که در آن  قرار گرفته اید، میتواند شما را برای رسیدن به مقصد نهایی تان آماده کند یا نه! در معنای دیگر میتوان گفت،  اگر نتوانستید از در وارد شوید، از پنجره وارد شوید. اگر پنجره قفل بود، از مسیر دود کش استفاده  کنید. نه به معنای متوقف شدن  نیست؛ بلکه به معنای تغییر مسیر به سمت مقصد است و یا تلاش دوباره و بهتر کردن مسیر. گوش بدهید بچه ها، انسان توقف ناپذیر است و باید برای رسیدن به خواسته هایش تلاش کند و بجنگد. اگر انسان صد بار هم نه شنید، دست از کارهایش و هدف هایش برندارد. موفقیت همراه با تلاش و کوشش صورت می‌گیرد حتی اگر سال ها برای آن هدف تلاش کنید و نه بشنوید. این ها نصیحت های خواهرانه بود. اگر آدم های کوشا و صبور زیاد شوند، دنیا جایی بهتر خواهد شد.

 

 

شمیم شاهدادی. 16 ساله

 

صحنه اتفاقات، هر روز برپا بود و من مانند عروسک خیمه شب بازی به دست زمانه، در این صحنه بازی می‌کردم و هر روز افسوس می خوردم که چرا به فکر این روزها نبودم؟! چرا در خواب بودم، زمانی که باید تلاش می‌کردم برای این روزها! برای این آزمون ها که بخشی از آینده مرا شکل می‌داد. نمی‌دانم! کاری از دستم برنمی‌آید. وضعیتم چون سهراب است که مرده و نوش دارو به کارش نمی‌آید. چرا چاره اندیشی نکردم که حال به گرفتاری دچار نشوم. آه از این غفلت! زمانی پشیمانی از اعمال به سراغم آمد که دیگر پشیمانی سودی نداشت.

 

 

ترانه محمدی

 

ساعت جشن تولد نزدیک بود. خانواده ی کودک، بادکنک های رنگی را تند تند باد کرده، سر آنها را با نخ بسته و آویزان می کردند. بادکنک ها بعد از باد شدن، جانی گرفته و با هم به گفتگو پرداختند. رنگهای قشنگی داشتند. اما رنگ یکی از آنها، خاص و زیباتر از بقیه ی بادکنک ها بود. او به بادکنکها گفت: من از همه تان زیباتر و حتی بزرگترم. من را باید از بقیه بالاتر آویزان کنند. بقیه ی بادکنک ها به همدیگر می گفتند: بله بله او واقعا زیباست! تا اینکه خانواده ی کودک او را بالاتر از همه به دیوار نصب کردند. جشن شروع و شادی ها به پا شد. همه چیز طبق رضایت بادکنک بزرگتر پیش می رفت تا اینکه، یکی از بچه های کوچولوی مهمان ها، شروع به گریه کرد که من آن بادکنکی که از همه بزرگتر است را می خواهم. میزبان گفت: آخر جشن آن را به تو میدهم. همینطور هم شد. آخر سر آن را آورد و به کودک داد. بچه ها با هم بادکنک بازی می کردند و ناگهان صدای تَرَق بلندی به گوش رسد. بله، بادکنک زیبا و بزرگ ترکید. بچه دوباره گریه افتاد. یک بادکنک دیگر به او دادند، اما نپذیرفت. او همان رنگ بادکنک را دوست داشت. مادرش قسمتی از بادکنک ترکیده و پاره را در دهان خود برده و با جمع کردن لبها و لپ هایش یک بادکنک‌ کوچولو به اندازه ی حباب درست کرد و سر آن را با نخ بست و به دست فرزندش داد. بچه دوباره ساکت و راضی شد. اما صدای حرف و خنده ی  بادکنک ها را کسی نمی شنید که می گفتند: بزرگترین بادکنک، حالا کوچکترین بادکنک شده است.

 

یادداشت

 

 

هفته را با روز ملی ادبیات کودک و نوجوان آغاز کرده ایم. حالا دقیقا دو سال است که در این صفحه با هم هستیم؛ می نویسیم و می خوانیم. از همه مهم تر با هم فکر می کنیم. نوشتن به عنوان ضرورتی در زندگی امروزه که می تواند ما را به شناخت و شعور برساند. بیایید گاهی با هم تمرین کنیم. یکی از نخستین نوشته های شما که در گلشن مهر چاپ شده است را بردارید و  با یکی از آخرین نوشته های خود مقایسه کنید. حالا شروع کنیم به نوشتن از «نوشتن». بله در مورد «نوشتن» بنویسیم! نوشتن برای ما چه معنایی دارد؟ چقدر برایش وقت می گذاریم و پس از نوشتن چه حسی داریم؟! داستان، شعر، یک یادداشت روزانه و یا ایده پردازی در همنشینی کلمات؛ رویای خود را بنویسیم و هر از گاهی کیفیت نوشته های خود را بررسی کنیم و آمار پیشرفت خود را تحت نظر داشته باشیم. از خواندن کتاب های خوب غافل نشویم. حالا یک پرسش: معیار شناخت یک کتاب خوب چیست؟ لطفا سریع پاسخ ندهید! اما حواسمان باشد که هر کتابی ارزش وقت گذاشتن و خواندن ندارد.

 

سعدی بخوانیم

 

آزاده حسینی

 

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن، فرصت شمار امروز را

در این بیت تا حدودی با تفکر سعدی در مورد زندگی و عمر آشنا می شویم. در اینجا دیدگاهش شبیه خیام است که جهان و وضعیت روزگار را ناپایدار می داند. دیروز و دیشب گذشت، رفت، تمام شد و فردا نامعلوم است و چیزی از آن نمی دانیم. بین دیروز و فردا، باید قدر لحظه های حال و امروز را بدانیم. در جایی دیگر نیز می گوید: «نصیب از عمر دنیا نقد وقت است/ مباش ای هوشمند از بی نصیبان»؛ که یعنی اگر می خواهی نصیب و بهره ای از این دنیا ببری قدر وقت را بدان و برایش ارزش قائل باش.

 

فاطمه کیاء  18 ساله

سکوت آرامش دهنده ای برقرار بود. هارمونی رنگ های مخلوط شده برگ های سبز بهاری به رنگ نارنجی تنها سنفونی از صدای مادر جنگل را کم داشت، تا آن را به آرامی برای خواب زمستانی آماده کند. اطرافم به سرعت در حرکت بودند، انگار در جنگل آتش سوزی رخ داده بود و درختان برای نجات جان خود با تمام توان ریشه های خود را از عمق زمین بیرون آوردند و در حال حرکت بودند، زیباست مگر نه! آنچه این داستان را جذاب میکند، قوانین است، قوانین فیزیک! با شتاب زیادی ماشین ایستاد؛ در باز شد و دو چشم برای رصد آن مکان خارج شد، پیاده شو! از چنین کلمه های دستوری بدم می آمد، ولی به دیدن آن مکان و لذت بردنش می ارزید. شاید دلتان بخواهد برایتان آن مکان را توصیف کنم، خب می خواهم حس و حال پسر سرخ پوستی را بگیرم که اسمش گردو بود ولی در جشن بزرگسالی اش اسمش به «پشت درخت ها را می بیند» تغییر کرد. داستان جالبی دارد، ولی بحث اصلی خودمان؛ تپه ای بلند با تک درخت بزرگ افرا که دور تا دور آن انبوهی از درختان کاج و در آخر جنگل ممنوعه. کنجکاوی آن را داشتند که چه در جنگل وجود دارد که آنرا ممنوعه اعلام کردند. تنها راه فهمیدن این موضوع وارد شدن به آن جنگل افسانه مانند است، فکر نکنم اجازه ای برای ورود به آن لازم باشد! پس راه طولانی در پیش بود. زدن اکوردهای گیتار با انگشتان عریان و نواختن نت های پیانو با قدم های افسون گر، جادویی بر این ذهن ارغوان رنگ ایجاد می کند، اما این کافی نیست. تکه گم شده این پازل تنها یک چیز نیاز دارد، آن هم صدای مدهوش کننده‌ ی بانوجویس دیدوناتو ست. زیر لب خواندن لالایی برای این جنگل مرموز تا افسانه به خواب برود کار عجیبی ست، دیدن علائم خطر برایم نا آشنا بود، واهمه ای در وجودم شکل گرفت. سیم خاردارهایی که مانع از رفتنم به داخل جنگل میشوند را به پایین کشیدم و با قدم های کوچکم در برابر این جنگل وسیع، وارد این افسانه خفته شدم. سیاه بود؛ انگار سال های زیادی است که نوری به این کنده های خسته نخورده است. گویی سال هاست تاریکی بر این جنگل حکومت میکند، ترسناک بود. ترسناک تر از آنچه فکرش را میکردم. رطوبت زیادی وجود داشت، در حدی که زمینش مثل مزارع شالی بود که آب شالی ها را زمین به جانش خورانده بود، لغزنده و نرم که با هر قدم تا قله های مچ پایم (قوزک) در پوسته زمین فرو میرفت. به راهم ادامه دادم. به قسمتی از جنگل رسیدم که نه راه پس بود و نه راه پیش، جلوی چشمانم تخته سنگ هایی وجود داشت که ابهتش را تا کنون به چشم ندیده بودم. برایم عجیب بود، این تخته سنگ ها از بالای تپه پیدا نبودند ولی حال چرا جلوی جست و جوی کنجکاوی ام را گرفته اند، باز هم کنجکاوی به جان دستانم افتاده است. بی اختیار دستانم به سمت آن تخته سنگ سوق داده شد، شاخ و برگ های روی تخته سنگ را کنار زدم و تخته سنگ را بی هوا هول دادم و به داخل آن کشیده شدم. به پشت سرم نگاه کردم انگار دری بدون دلیل باز شده بود و در آن واحد بسته شد. باریکه نوری در انتهای این جای عجیب دیده می شود تنها راه رفتن. حرکت کردن در راهی که شناختی ازش نداری دشواری های خاص خودش را دارد، بالاخره بعد از چند دقیقه حالا می توانم دستانم را ببینم که به کجاها تکیه میدادم و یا برای تعادل ازشون استفاده میکردم، دریچه کوچکی بود که خودم را با تمام توانم به بیرون کشیدم که با پشت به روی زمین افتادم. رقص قاصدک ها بخاطر برخود من و زمین باعث رقصاندن و به هوا پرواز کردن قاصدک ها شد. چشم؛ من یک جفت از آن را دارم ولی در آن لحظه تعدادش از دستم در رفته بود، چشمان خیره شده به من که موجودی دوپا بودم و پوشیده از لباس هایی که تا به حال به چشم این حیوانات شگفت انگیز نیامده بود، تا به حال آنقدر موجود بهت زده و متعجب ندیده بودم. بلند شدم.

 پشتم کمی درد میکرد ولی شگفتا از این همه زیبایی در جنگلی که در تاریکی غرق شده بود. اینجا بهشت است. آسمانی آبی از دل تخته سنگی به وجود آمد. شاید خودش هم باور نمی کرد، پرندگانی که در فلک آسمان پرواز می کردند و سرچشمه آبی که از درون کنده قدیمی جاری شده بود. مبهوت این زیبایی که نمی دانم خالق آن چه کسی ست .هرچه حیوان به ذهنت میرسد، آنجا بود. حتی سیمرغ افسانه ای با آن پرهای طلایی اش بر فراز آسمان پرواز می کرد. همه چیزش شگفت انگیز بود، مثال خیالی زیبا. تنها و تنها یک چیز جلوه گری خاص خودش را داشت، آن هم این جذابیت چشمگیر از گوزنی بود که موهای سفید داشت، انگار شسته شده با نقره فام بود. تابش خورشید بر پوستش ستاره هایی را نمایان میکرد که تا به عمر ندیده ای مثل آن بود که از دل سفیدی سپیدی بیرون آورده باشی. غلغله ای ازدحام جمعیتی از حیوانات که برای ادای احترام پا پیش گذاشته اند و به سمت او پا به زمین فرود آوردند، خیره کننده بود. پاهایم آرام و بی صورت به سمت آشنایی با آن زیبای عجیب به حرکت در آمد. نمی دانم چرا ولی زمین زانوهایم را به خود میکشید. صدایی مهیب از پشت سرم شنیده شد، اما من شکل تعظیم و فرودم را حفظ کردم، احساس ترس ولی شیرین با لبخندی تلخ، صورتم را دزدیدم و به زمین نگاه کردم، در دلم پایکوبی بی دلیل به راه افتاده بود. چرایش را نمی دانم، ولی حس زیبایی بود و سخت. صدای شلیک بود. این بار نزدیک تر از صدای قبلی و کوبنده تر، با لرز سرم را بالا آوردم. به دنبال هدف بودم، آسمان آبی خونین، حیوانات دیگر دیده نمی شدند، صدای بم و سوت بلندی درون گوشم به آرامی می چرخید. گوزن سفید خواننده ی سیاه پوست [چاک بری] به سبک راک به تلفیقی از آن صدای آزار دهنده القا کرد، گیج بودم فقط با شلیک یک گلوله این بهشت چه بلائی به سرش آمد، بدن گوزن مثل لباس عروسی بود که بروی آن لیوان نوشیدنی رنگین بر عکس شده باشد. باورم نمی شد که آن سفیدی را بتوان با رنگ دیگری تقسیم کرد. سرخی خونش نیمه های بدنش را گرفته بود. حلقه اشک را می توانستم درون چشمش ببینم. چشمانش آیینه ای از حقیقت و زیبایی بود، اما می شد هاله ای از پلیدی را در آن آیینه دید. درست پشت سر من قرار داشت. در همین حال که به پشت بر می گشتم، انفجاری از متلاشی شدن بدن گوزن مرا به یک قدم جلوتر هل داد. پروانه های سفیدی که از لاشه متلاشی شده ی (زیبای عجیب) به وجود آمد، خیره کننده بودند. زشتی که در چشم گوزن بود شکارچی بود، انسانی از جنس خودم، حالا چه کنم؟ ۱.۲.۳ شمارش معکوسی که حواسم را به شلیک سوم جلب کرد. تلفیق درد، سوزش، گرما و خیسی که نیمه ای از قفسه سینه ام را فرا گرفته بود. جالب بود، دستم را برای درک بهتر به سمت قسمت بالایی بدنم بلند کردم، درد داشت، گرم و خیس بود. غلظت خون که حالت بیداری به من دست داده بود. درست است که بیداری، لیوان آبی مادرم بروی من ریخته بود تا مرا از این خیال زیبا بیرون بکشد. هی الان وقت رفتنه، چند ساعت می خوابی؟! باید بریم عجله کن! خواب ! پس همه این ها خیالی بیش نبود خب باز هم زیبا بود اما، اما اون جنگل، تخته سنگ، حیوان ها و یا حتی اون گوزن! به هرحال زیبا بود. به سمت ماشین حرکت کردم. داشتم دوباره تمام اتفاق ها را مرور می کردم که پروانه ای سفید رنگ از جلوی چشمانم به سمت جنگل پرواز کرد. کنجکاوانه نگاهم را به دنبال آن همراهی کردم. پشت درختان کاج گمش کردم، ولی انعکاس نوری چشمم را به دنبال کردن خود جلب کرد. میان بدنه های درخت کاج در هم تنیده شده گوزن سفید (زیبای عجیب) ایستاده بود، بدون هیچ عملی به آن خیره شده بودم که ناگهان آن به من تعظیم کرد.