صفحه شعر کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
آیه سوخته سرایی_ 5ساله
یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. چهار تا آبجی و دوتا داداش بودند که همدیگرو خیلی دوست داشتند و همیشه در حال بازی کردن بودند. یک روز آبجی ها به همراه مامان و بابا و داداش ها رفتند بیرون برای خرید. وقتی برگشتند دیدن یه سوسک اومده توی خونشون، بچه ها خیلی ترسیدند. یکی از بچه ها یه فکری به ذهنش رسید و گفت: بیاین تله بذاریم. با همکاری هم یه تله آماده کردند که خوشبختانه خیلی زود سوسکه توی تله گیر افتاد. داداش بزرگتر سوسکه رو توی حیاط از طناب آویزان کرد. هر کدوم از بچه ها که از کنارش رد میشدند، می گفتند: چه سوسک زشتی! چقدر گنده و بد ترکیبه؟! مامان بچه ها گفت: بهتره که این تله برای همیشه تو خونه بمونه! اتفاقا سوسک های زیادی هم توی تله گیر می افتادند. یه روز که بچه ها داشتند توی حیاط حرف میزدند، متوجه شدند که سوسکی که از درخت آویزان کرده بودند، نیست. بعد از کمی کنجکاوی متوجه شدند که سوسک با کمک تار عنکبوت قدیمی که چسبناک نبود، از درخت پایین اومده و فرار کرده! آبجی کوچیکه گفت: ای وای چه سوسک های زرنگی....قصه ی ما به سر رسید...سوسکه به خونشون رسید!
ستایش فرهادی_ پایه هفتم
روزی مانند روزهای دیگر که کاری برای انجام دادن نداشتم، سمت پنجره اتاقم رفتم و به بیرون نگاه میکردم ولی ناگهان با صحنه عجیبی مواجه شدم. در کنار پنجره خانه ای، قفس کبوتری بود و کبوتری در داخل قفس بدون هیچ کاری نشسته بود. دلم برایش سوخت. اگر او هم مانند کبوتران دیگری بود که با آزادی و نشاط و سرزندگی بال هایشان را باز میکردند و در آسمان، میان ابرها اوج میگرفتند، چه میشد؟! حس میکردم او با حسرت به پرنده های دیگر نگاه میکرد و دوست داشت بال های زیبا و کوچکش را بگُشاید و در آسمان با آزادی و بدون اینکه در قفسی زندانی باشد، پرواز کند. شاید درست باشد که او غذا، مکان برای بازی و خواب و یا همه امکانات در دسترس او باشد، ولی پرهایش را باز نکند چه فایده دارد؟ واقعا بهتر نیست این پرنده های زیبا آزاد و رها در آسمان اوج بگیرند و پرواز کنند؟ من نمیدانم ولی قضاوت با شماست!
سحر حسن زاده نوری. پایه نهم. گرگان
آه ای امتحان! ای کاش جور دیگری بودی! آن چنان دلهره آور نبودی! راستش نمیدانم برای چه انتظار آنچنان امتحان های سخت از ما دارند! امسال سال آخری است که من در دوره راهنمایی به سر می برم. این که امتحان هماهنگ از سوی اداره است. من از امتحان دادن متنفرم. ای کاش جای اینکه درس بخوانیم و امتحان دهیم. میتوانستیم به پایه های پایین تر از خود تدریس کنیم. اینگونه هم برای ما تکرار میشد هم کار مفیدی انجام میدادیم و آمادگی بهتری داشتیم. اما از تمام این افکار هم که بگذریم. فردا 8 صبح امتحان داریم. خدای من خودت کمک کن مرا تا که قبول شوم! شب قبل امتحان.
سید حسین حسینی از علی آباد کتول
روزی روزگاری در جنگلی زیبا و سرسبز روباهی مکار و گرگی دانا به همراه بقیه ی حیوانات زندگی میکردند. روزی از روزها، روباه مکار که حیوان تنبلی بود رفت تا حیوانات را گول بزند و بترساند تا آنها را وادار کند که برایش کار کنند. روباه به سراغ خرگوش رفت. خرگوش حیوان زیرکی بود، او تا فهمید روباه مکار به سراغش آمده ترسید و فرار کرد و پیش گرگ دانا رفت و به او گفت: ای گرگ دانا چه کار کنم که از شر روباه بدجنس خلاص شوم و حیوانات جنگل را از دست روباه مکار نجات دهم؟ گرگ دانا کمی فکر کرد و گفت: من ببر قوی و نیرومندی را میشناسم که میتواند روباه را از جنگل بیرون کند. اما...خانه ی ببر خیلی دور است. خرگوش گفت: مشکلی نیست من خیلی چابک هستم و زود ببر را پیدا میکنم. خرگوش به راه افتاد و به سمت خانه ی ببر حرکت کرد. چند روز بعد به غاری رسید که ببر در آن زندگی میکرد. خرگوش وارد غار شد و صدایی شنید، صدا را دنبال کرد و ببر را دید که مشغول غذا خوردن است. جلو رفت و سلام کرد. ببر با دیدن خرگوش گفت؛ چه کسی تو را پیش من فرستاده؟ خرگوش گفت: گرگ دانا من را فرستاده، از تو میخواهم که همراه من بیایی و بعد ماجرا را برای ببر تعریف کرد. ببر باشنیدن حرفهای خرگوش بلند شد، گفت: راه بیفت باید هر چه زودتر به آنجا برسیم. وقتی به جنگل رسیدند، ببر به سراغ روباه رفت و خرناسی کشید و گفت؛ تو دیگر حق نداری حیوانات را اذیت کنی! روباه که خیلی ترسیده بود پا به فرار گذاشت و برای همیشه از آنجا رفت. گرگ دانا و خرگوش زیرک از ببر تشکر کردند. ببر از آنها خداحافظی کرد و از آنجا رفت. سرانجام؛ حیوانات جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
یادداشت
هپروت کجاست؟ آیا تا حالا با کسی که در دنیای هپروت سیر می کند، هم کلام شده اید؟ آیا خودتان هم گذارتان به دنیای هپروت افتاده است؟ در فرهنگ فارسی «معین» و «عمید»؛ هپروت به معنای «عالم وهم، خیال و پندار» آمده است. بیایید با هم به دنیای هپروت فکر کنیم. اول چند پرسش بسازیم. آیا دنیای هپروت یک ضرورت است؟ همه گاهی از آن برخوردارند و یا فقط برای بعضی افراد است؟ پرسش ها را مانند همیشه در برگه ای بنویسید و حالا بیایید یک داستان بسازیم. ماجرای موجودی که می خواهد در دنیای هپروت برای خود مکانی داشته باشد. مثلا شاید بخواهد اتاقی کرایه کند. یا یک خانه درختی بسازد. کلبه ای کنار رودخانه در دنیای هپروت و یا جایی در پارک. شاید یک کارخانه تولید دنیای هپروت جیبی بسازد که آدم ها هر وقت دلشان گرفت به یک دنیای هپروت جیبی و کوچک دسترسی آسان داشته باشند دست به کار شوید منتظر آثارتان هستیم. اما یادمان باشد دنیای هپروت جایی برای ماندن نیست.
سعدی بخوانیم
آزاده حسینی
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
بتر، یعنی بدتر. سعدی را به عنوان استاد سخن با دنیایی سراسر عاشقانه می شناسیم و البته استاد سخن که همواره پیشنهادهایی برای تعلیم و تربیت دارد. تربیت از نگاه سعدی گاهی تا حدودی غیر ممکن است، آنجا که می گوید: تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است. امروزه شاید یکی از مشکلات شیرین و پردردسر جامعه عشق است. کیست که خواهان محبت و لطف نباشد، اما اگر تربیت نباشد چگونه می توان عاشق ماند؟! چگونه می توان عشق ورزید و دوست داشت؟! بپرس تا بدانی! حالا اگر با پیر طریقت دیدار داشته باشیم، چه از او بپرسیم؟ علت در اینجا یعنی بیماری، ناخوشی و رنج. از دیدگاه سعدی، نادانی بدترین رنج و بیماری انسان است و گویا درمانش نزد همگان نیست و آن را باید از فردی آگاه یعنی پیر طریقت دریافت کرد. این قصیده را می توانید در کتاب سعدی یا در سایت گنجور مطالعه کنید، مصراع معروفی هم دارد: به عمل کار برآید به سخندانی نیست
فاطمه ریواز. کلاس هفتم
از بچگی دوست داشتم ذهن دیگران را بخوانم. حال عجیبی داشتم وقتی در رویا و تخیلات خودم میرفتم و فکر که میکردم حس عجیبی بود. واقعا کاش میتوانستم ذهن دیگران را بخوانم و حس و افکارشان را نسبت به خودم بدانم. گاهی سعی میکردم ذهن دیگران را با حدس تصور کنم، اما با حدس و گمان فایده ای نداشت و گویا به نتیجه ای نمیرسم. در بازی های مختلف همیشه گزینه اگر میتوانستم ذهن دیگران را تصور کنم، انتخاب میکردم. آیا تا به حال فکر کردی اگر میتوانستی ذهن دیگران را تصور کنی چه اتفاقی رخ میداد؟ اگر میتوانستم ذهن دیگران را تصور کنم. همیشه حسشان را نسبت به خودم دوست داشتم متوجه شوم. دوست داشتم افکارشان را نسبت به کارهایی که در ذهنشان هست، بدانم و گاهی دوست دارم در تخیلات خودم زندگی کنم. حس عجیبی است، حتی گاهی بی دلیل این حس را تجربه می کنم.
فاطمه لاکتراش. پایه نهم
امروزه برای جابجایی افراد و وسایل، از وسایل نقلیه مختلف استفاده می کنند. یکی از این وسایل نقلیه اتوبوس است. امروز برف زیادی می بارد و در اتوبوس خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود؛ ناگهان وسط راه اتوبوس در برف گیر کرد، راننده ماشین پیاده شد تا ببیند مشکل از کجاست و چه کارهایی میتواند انجام دهد. مسافرها از ماشین پیاده شدند تا نفسی تازه کنند؛ همه به همدیگر نگاه می کردند و از این وضعیت خسته شده بودند. بعضی از افراد هم به کمک راننده رفته بودند. دختر بچه ای با برف ها گلوله ای کوچک درست کرده بود و همه به او نگاه می کردند. دختر بچه با صدای بلندی داد زد و گفت: من خسته شدم می خواهم بازی کنم لطفاً با من بازی کنید. مسافرها بدون معطلی گروه گروه شدند و گلوله ساختند. با صدای استارت ماشین و بیرون آمدن چرخ از برف همه شروع به بازی کردند. بعد از چند دقیقه راننده داد زد و گفت: بسه دیگه همه بیاید سوار شید تا به مقصد برسیم. آن روز خیلی به همه مسافرها خوش گذشته بود و خاطره خوبی به جا ماند.
مریم منصوری
سالهای سال مادری از تمام لذات زندگی خویش دست کشید و فرزندان خویش را زیر بال و پرخودش گرفت و از دیارخشک و قحطی زده و زلزله زد، خودش را به دست زمانه سپرد و راهی دیاری تازه شد. با فرزندان کوچک و بی گناهی که آنها را متولد کرد و خودش را مسئول این فرزندان میدانست. پدری نامهربان آنها را به امید چه روانه کرد، نمیدانم! اما زمانه انتقام هرکس را خواهد گرفت و باید تاوان قطره قطره اشکی که این کودکان بی گناه ریختند را بدهد. کودکانی که بارها دلشان شکست وقتی نام پدر گفته میشد. زمانی که این کودکان شاهد خوشبختی و قهقهه ی هم سن و سال های خویش بودند و قلبشان با کوچکترین چیزی می شکست. اما مادر در کنار پدر و مادر مهربان خویش فرزندانش را زیر دامانش میگیرد و با لالایی هایی که به زبان خویش میخواند آنها را به خواب عمیق میبرد تا نکند که قلبشان زخمی ترشود و خودش هر صبح به صحرا و زمین مردم میرفت تا کمک خرج پدرش باشد که با هم فرزندان را بزرگ کنند. مادر هر روز زخمی تر از شلاق زمانه و پدر هرروز خوشتر از عیش زمانه! پدربزرگ و مادربزرگ این کودکان آنقدر محتاط رفتار میکردند که نکند دل این کودکان بلرزد. تا آنجایی که آغوش گرمشان گاهی درمان دردشان میشد. یادم می آید شبی گوش درد عجیبی شدم. درد امان مرا بریده بود. صدای هق هق گریه ام، پدربزرگم را ازخواب بیدار کرد. عادت داشتم درآغوش او بخوابم، بیدارشد و مرا تا صبح نوازش کرد آنقدر درگوشم آیه قرآن خواند تا بخوابم. حالا میفهمم که شاید توان بردن به پزشک را هم نداشت و آغوش و نوای قرآن باید درگوشم خوانده میشد تا رسم انسانیت را بیاموزم. اما مادرم سالها با افتخار به عنوان یک زن قوی کار کرد و مخارج را با کمک پدرش تامین میکرد و من حالا روی سکوی خانه ی پدربزرگ مینشینم و خاطرات را مرور میکنم و عاشقانه دعایشان میکنم. زنده باد بر مقام مادر! زنده باد برمقام پدربزرگ و مادربزرگ عزیزم
شادی دالوندی -کلاس دوم
ایران جای بسیار زیبایی است. ایران شهرهای بسیار زیبایی دارد؛ مثل تهران، کرمان، اصفهان، مشهد، کرمانشاه، گنبدکاووس و... من ایران را دوست دارم. چون ایران میهن من است. ایران زنان و مردان سخت کوشی دارد. ايران شاعران زیادی دارد؛ مثل فردوسی که آرامگاه اش در توس مشهد است. حافظ شیرازی، سعدی، نظامی، مولانا، مختومقلی فراغی... . ایرانیان هر جایی که باشند، ایرانی هستند و به کشور خود افتخار می کنند و کشورشان را دوست میدارند. من عاشق ایران بزرگ هستم، فقط نمیدانم که چرا اینقدر کتاب، دفتر، خودکار، بستنی، چیپس و ... اینقدر گران است؟؟!!