صفحه کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
مهدیس بادلی
صدای پچ پچ میآید. گویا برگ ها در حال آماده شدن هستند تا مهمان زمین شوند و درخت کمی از این ماجرا غمگین است، زیرا دوستانش او را ترک میکنند و در همین لحظات زمین در حال آماده شدن است، چرا که او باید میزبان خوبی برای برگ های تازه فرو افتاده باشد. باد، گوشهای ایستاده و شاهد این تکاپو است و وقتی اشتیاق برگ ها برای رفتن به زمین را میبیند کمی وزش خود را بیشتر میکند تا زودتر به مقصدشان برسند. وقتی برگ ها از درخت جدا شدند، باد درخت را دید که همچون گلی ناگهان پژمرده شد! به طرفش رفت و از او دلیل غمش را جویا شد. درخت با تمام ناراحتیاش گفت: «فصل مهاجرت دوستان من فرا رسیده! من برای خود ناراحت نیستم که چرا تنها شدم، زیرا میدانم پس از مدتی برف مهمان من خواهد شد؛ بلکه برای برگ ها ناراحتم؛ زیرا وقتی مهمان زمین هستند عابران روی آنها را لگد میکنند وقتی باران میبارد، آنها تا مدتی نمیتوانند تکان بخورند چون به زمین میچسبند و ...». باد گفت: «ای دوست من، حرف های تو صحیح ولی آیا تو به این موضوع فکر کردهای که وقتی عابران روی برگ ها را لگد میکنند، چقدر از صدای خش خش آن لذت میبرند و خدا را شکر میکنند؟ وقتی باران نیز به آنها ملحق میشود، مهمانی پر سر و صدایی ایجاد میشود و چون برگ ها از وضعیت کنونی خویش راضی هستند، در مهمانی میمانند و شادی میکنند و مردم، از دیدن تابلوی ایجاد شده روی زمین که بسیار قشنگ است، لذت میبرند و گاهی حتی مانند تو احساس میکنند برگ ها ناراحتند. آری دوست من، همیشه در زندگی به وجه مثبت یک موضوع توجه کن تا تو را نیازارد»!
زهرا آخوندی _دهم تجربی
چشامو باز کردم یه پنجره کوچیک دیدم که ازش نور رد میشد و مستقیم میزد توی صورتم و صدای قل قل سماور که وقتی نیم خیز شدم دیدمش که بخار ازش بلند میشد و یه قوری گل قرمز خوشگل روش نشسته بود و چندتا استکان لب طلایی کنار سماور توی سینی چیده شده بود. صدای چیک چیک آب میومد، بارون بود که میریخت تو سطل حلبی کنار پله. بلند شدم، خمیازه کشیدم چه صحنه ی قشنگی. اینجا کجاست!!
یک دفعه صدای قشنگ و آشنایی به گوشم رسید که میگفت: «دخترکم بیدار شدی پاشو یه آب به صورتت بزن و بیا صبحونه تو بخور.» صدای مادر بزرگم بود! وای چه دلتنگش بودم، یعنی برگشتم به چند سال پیش. گیج بودم و شگفت زده. پاشدم رفتم تو حیاط یهو سردم شد. هوا بارونی و مه زده بود. برگشتم تو اتاق و رفتم کنار سماور. مادربزرگ خندید و گفت: «چی شد دختر، سردت شد؟ الان برات یه چای داغ میریزم بخوری گرم شی.» نشستم کنار سفره و چشامو بستم. نون گرم تنوری که بوی دستای مادر بزرگو میداد و پنیر و سرشیر و یه کاسه شیر داغ که اونم بوی دستاشو میداد. بغض کردم و سرم را انداختم پایین. «چیه دختر چرا نگاه میکنی بخور». صدای دلنشینی که بوی زندگی میداد. دینگ دینگ، چشمهایم رو باز کردم و یه دیوار سفید بلند با یه پنجره آلومینیومی که پرده توری بلندی داشت، جلوم بود. خورد توی ذوقم. صدای چی بود؟! اینجا کجاس؟! صدای تلفن همراهم بود و اینجا اتاقمه. چه صدای غمگینی. یهو بلند شدم، چشمهام خیس شد. گوشه شالمو بلند کردم که اشکامو پاک کنم بوی مادر بزرگ میداد.
ترانه محمدی
یکی بود یکی نبود زیرگنبدکبود/کودکی توی خونه با حیووناش بازی میکرد
اونارو می برد چَرا، بهشون غذا میداد /اونارو راضی می کرد
یه روزی تنگ غروب، بر می گشتند خوب ِ خوب/یکی از حیوونای اسباب بازیش، کلّه پاشد
یهو لنگش (یه پاش) هوا شد/کودکِ قصه ی ما، گفت: بدو یالّا، بیا
اما اون افتاده بود، روی فرش ِ تو خونه/آخه اون اسباب بازی، (همچی) کمی درب و داغونه
کودک قصه ی ما، اونو وِل کرد و رها/با بقیه حیوونا، راهشو گرفت و رفت
حیوونه صداش زد و، دُمشو با اعتراض
دوسه بار زد به علف (دوسه بار بردش بالا و زد به کف)
گفت: بیا گناه نکن، نرو اشتباه نکن
آی فلانی خوب ببین، من یه گاوم، رو زمین
تو که خیلی آدمی، با مهربونی همدمی
نه، منو تنها نذار، تا نباشم بیقرار
می بینی که افتادم، شادی رفته از یادم؟!
آخه پام درد میکنه، نمیشه واسه یه درد، یه گاوی حتی یه خر، تک و تنها بمونه
کودک اعتنا نکرد رفت و بهش نگاه نکرد
باباش اومد دم ِ راه، جلوپاش رو کرد نگاه
دید که گاو داد میزنه، ماااا، ماهاش، محکمه
پرسید از گاو: می زنی داد چقده؟! نکنه حالت بده؟
گاوه گفت بپرس از اون، که واسم نذاشته جون
کودکم؟ -بعله پدر گاوه مونده دم ِ در
اونو با خودت ببر! نمیخواست بیاد پدر
چرا آخه؟ دوست نداشت، اون، منو تنها گذاشت
دوتا جعبه رو باباش به همدیگه میخ زد و بست
گفت بیا اینجا بشین
بچه تو جعبه نشست
بابا گفت: جعبه، ماشینه، توش حقیقت می نشینه
هرکی هم، توش سواره، راستِ شو میگه، آره
راستی، راحتی میاره، روشنی، خوشحالی داره
بگو گاو ازتو جدا شد؟ دوست نداشت بیاد، رهاشد؟
-نه، من حوصله نداشتم، اونو اونطوری گذاشتم
-آفرین به این شجاعت، همه مونو کردی راحت
حالا اگه که، قراره، شادی ها بیان دوباره
مهربونی کن با هرکس، اگه از تو خواست کمک، پس
_آره اینطور بهتره، کودکت داره میره گاوو همراش ببره
یادداشت
خوب یا بد؟ آیا همیشه باید تقسیم بندی کنیم و امتیاز دهیم؟ شاید گاهی وقت ها خوب یا بد مطرح نیست. می بینیم و می گذریم؛ گاهی هم تجربه ای در این میان به دست می آوریم و می آموزیم. گاهی وقت ها هم نیازی نیست به خوب یا بد مساله نگاه کنیم و می دانیم مطلق بد است. به قول حافظ «کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم». یکی از این نوع کارهای مطلق بد، ظلم و آزار رساندن است. تا حالا شده آزارتان به کسی رسیده باشد؟ یا مثلا به شوخی دست به سر کسی گذاشته باشید؟ یا برعکس یکی به شوخی اذیتتان کند تا موجب خنده ی دیگران شود. در هر دو صورت شاید واکنش هایی از شما یا طرف مقابل سر زده باشد. حالا پرسش اینجاست که اگر ما شاهد آزار دیگران باشیم، چه می کنیم؟ سکوت یا کمک؟ آیا کمک، دخالت محسوب می شود؟ اگر کسی که مورد ظلم قرار می گیرد و سکوت می کند شما سعی می کنید راه نجات را به او نشان دهید یا او را به انتخاب خودش رها می کنید؟ آیا ممکن است تماشای بدی عادت شود؟
سعدی بخوانیم
آزاده حسینی
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
چه چیزی در جهان پایدار است؟ به سال گذشته فکر کنیم. یکی از همین روزها در سال گذشته و بعد یک سال قبلش! و بعد سه سال قبل در چنین روزی. همینطور برود تا صدها سال قبل در چنین روزی! و سال ها بعد از چنین روزی که اکنون همین لحظه در حال گذر از آن هستیم، چه خواهد ماند؟ باب اول کتاب بوستان سعدی در مورد «عدل و تدبیر و رای» است. سعدی می گوید: «همینت بسنده ست اگر بشنوی/ که گر خار کاری سمن ندروی» اگر بخواهی یک سخن درست و حسابی بشنوی همین برای تو کافی است که حواست باشد اگر خار بکاری، سمن و یاسمن و گل زیبا برداشت نخواهی کرد. یعنی هر چه که این لحظه انجام می دهی، نتیجه اش به تو باز می گردد. خار و یاسمن هایی که امروز در طبیعت است، محصول همت یا عدم تلاش و تفکر پیشینیان است. از امروز و این لحظه ی ما برای فردا چه خواهد ماند.
«اگر در سرای سعادت کس است
ز گفتار سعدیش حرفی بس است»
حالا شما این بیت را معنی کنید.
کوثرسادات کاظمی. پایه دهم
آسمان پشت پنجره را نگاه می کنم پنجره باز است و باد گرم به اتاقم می آید. شب های تابستان قشنگ است، اینطور نیست؟ ماه و ستاره ها در قاب پنجره، ماه دقیقا گوشه آسمان است و می تابد. از روی تختم بلند می شوم. لب پنجره می روم و سرم را بیرون می آورم. باد میپیچید لابه لای شاخ و برگ درخت ها و آن ها را به این طرف و آن طرف میبرد. می روم سمت گوشی ام که ببینم ساعت چند است! اصلا باورم نمی شود که ساعت یک نیمه شب باشد! اصلا نفهمیدم چطوری آنقدر زود گذشت. چراغ مطالعه را روشن می کنم و دفتر مورد علاقه ام را از توی کشو برمی دارم. دفتر را باز می کنم و روان نویس را از جا قلمی بین آن همه مداد و خودکار بیرون می کشم و شروع می کنم! اما چیزی که نوشتم تنها همین است: «ماه قشنگ من»!
فائقه بزی. پایه هفتم
گاهی دل از غم میگیرد و گاهی ز شادی! گاهی با بی خیالی سر بر بالین خویش میگذاری و خواب هفت پادشاه را میبینی و گاه با نگرانی که فردا چه میشود؟ فردا هم زنده ام؟ چه اتفاقاتی در انتظار من است؟ و انسان است دیگر، کنترل خود را در دست دارد، اما برای نگهداری خودش کاری نمیکند. مانند آدمک های سر جالیزند. خسته کننده تر از آنی است که در ذهن بگنجد. زندگی را میگویم؛ زندگی ای که پر از پستی و بلندیست، پر از فراز و نشیب های عجیب. میتوان گفت زندگی خواننده و ما انسان ها، آدمک های رقصنده...!
یاسمن صفری. پایه دهم
یک سال دیگه گذشت و باید صفحه ی سفید دیگه ای که پیش روم گذاشتن رو پر کنم. خدا کنه امسال روسفید باشم پیش خدا و صفحه ام رو کمغلط تحویل بدم. یک سال بزرگ تر شدم. انسان های متفاوتی رفتند و آمدند. تغییر زیادی کردم. شخصیتم بیشتر رشد کرد. غرورم قوی تر شد. قلبم بزرگ تر شد. تونستم با تموم مشکلات خودم کنار بیام. تونستم همونی بشم که می خوام. تونستم خیلی عیب های خودمو برطرف کنم آره من تونستم. تو درسهام تو کارهام. تونستم به خیلی ها کمک کنم و از خدا ممنونم بابت همه معجزاتش در زندگی ام. خوشحالم از این بابت.