صفحه کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
مهدیس قدرتی
کودکی کنجکاو که در خیالات و آرزوهایم زندگی میکند، در یک کتابخانه ی قدیمی، به شعرهای پیری که گرامافون مهربان برایش میخواند تا دلش را قلقلک بدهد، گوش سپرده است. گوش هایش دست های موسیقی را گرفته و رقص تانگوی بینظیری را که فی البداهه طراحی کرده اند، اجرا میکنند و توده ی خالی درون چشم هایش هم خیره مانده اند به الوان خجالتی و پنهان شده ی درون طیف سفیدی که از موهای طلایی موجود رو به رویش سر میخورند و غلت میزنند. لازم است که از گرده های نقره ای و بسیار کوچک معلق در جو هم چیزی بگویم؟ یا از کلمات درون کتاب ها که با یکدیگر توپ بازی میکنند؟ اینجا همه چیز مسحور کننده و معنا کننده ی رویا است. درخت صبوری ام بعد از گذشت فصل های نومیدی، لپ هایش گل انداخته است! کودک نوپای در هم شکفته ی درونم، دست در دست باغبان باغ زندگی ام، در زیر درخت ها و بر روی چمن های سبز رد پا میگذارند، آن روز ها که سایه های بد شگون مرغابی های آسمانم را یکی یکی خانه نشین میکردند، وعده ی چنین روزی را داده بود و حالا من، منی که تا به اینجا را با پای پیاده و با مثقالی امید راه آمده بودم و تنهایی کودک درونم را زنده نگه داشتم، در چنین لحظه ای سر از پا نمیشناسم و گویا روحم در پاک ترین حالت ممکن چرخ میزند و در فلوت زنی گنجشک های کوچک همراهی میکند و من هنوز در گوشه ایی از گمان هایم، نشسته ام و گاهی تک خنده ای سر میدهم و و برای هزارمین بار ممکن، نامه ی حک شده ی او را برای خود میخوانم: فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ...
آسا اسدی
یکی بود یکی نبود. دو قانباله در یک آپارتمان زیبا زندگی می کردند و همیشه با هم به مدرسه می رفتند. یک روز در مدرسه با هم دعوا کردند، دعوای آنها در باره ی این بود که قانباله ی اول (نجمی) می گفت: من از تو بزرگ ترم و قانباله ی دوم (مجید) هم می گفت نه من از تو بزرگ ترم.
زنگ مدرسه به صدا در اومد و قانباله ها به خونه و پیش مادرشون رفتند. نجمی به مادر گفت: من بزرگ ترم یا مجید و مادر جواب داد: شما همسن هستید، ولی مجید یک ساعت از نجمی بزرگ تره. مجید با شنیدن این حرف به مادر گفت: پس نجمی باید به حرف من گوش کنه چون من از اون بزرگ تر هستم. ولی مادر گفت: نه این درست نیست. مجید و نجمی هر روز با هم دعوا می کردند و دیگه برای حل کردن مشکلات به هم کمک نمی کردند تا اینکه تصمیم گرفتند همیشه با هم قهر باشند. آن روز قانباله ی دوم گفت از امروز ما با هم قهر هستیم و قانباله ی اول هم قبول کرد. بعد از آن روز آنها با اینکه خواهر و برادر بودند حتی به هم نگاه نمی کردند و هر دو دنبال دوست جدید می گشتند. اما هیچ کس با اونها دوست نمی شد. کم کم دل قانباله ها برای هم تنگ شد ولی هر وقت میخواستند با هم آشتی کنند، شیطون اونها رو منصرف می کرد. یک روز از روزهای خوب که شیطون خوابیده بود، قانباله ها تصمیم گرفتند یک نقشه بکشند، شیطون رو نفرین کنند و با هم دوست بشوند. ولی نشد! چون با هم این کار را انجام ندادند. روز بعد در مدرسه ناظم مدرسه آنها را در حال دعوا کردن دید و به قانباله ها گفت: تا به دفتر مدرسه بروند و در مورد دوستی با هم صحبت کنند. ناظم مدرسه در مورد دوستی و محبت کردن به همدیگه با قانباله ها صحبت کرد و در آخر به اونها گفت: اگر یک روز شیطون شما رو گول زد، خیلی سریع شیطون رو نفرین کنید و با هم دوست بمونید. قانباله ها با شنیدن این حرف خوشحال شدند و دیگه هیچ وقت با همدیگه قهر نکردند.
آتنا رادپور
باز می بارد باران
دست می برم به آسمان
تا بگیرم گوهران
گفتم خدا
کمک کن به فقیران
شفا بده به مریضان
باز می بارد باران
ترانه محمدی
دو نفر دیدم، به یک شکل و لباس
لذت آمد، پرسش و حتی هراس
من ندیدم توی دنیا هیچکس
شکل و قدش را شبیه هیچکس
جالب اینکه، هردو با هم بوده اند
نه زیاد از هم و نه کم بوده اند
گفتم این دوتا چرا مثل همند؟
مثل دوتا قطره، مثل شبنم اند؟
ای عجب، حتی صداهاشان یکی ست
حرکت دست و نگاهاشان یکی ست
آن دو مثل سیب ِ نصف اند و عجیب
سیب هم کِی شد، صدایی را نصیب؟
مثل دوتا نصفه ی سیب درخت
چشم و ابروی طلایی، موی لَخت
رنگ و صورت، سنّ شان حتی یکی ست
نه، دوتا خورشید، در یک روز، نیست!
مادرمگفت: آن دو جوری دیگرند
شکل هم هستند و با هم خواهرند
نیستند آنها شبیه و مثل ما
دوقلو هستند گاهی بچه ها
این یکی عالی و آن هم بهتر است
مثل بابا یا شبیه مادر است
شکل و رفتاری شبیه هم ولی
گاه فکر و اعتقاد دیگری
آن دو، زیبا مَظهرند از کردگار
با سرانگشتی تک از نقش و نگار
اثر انگشت ِ شان طوری دگر
خلقت یزدان در اولاد ِ بشر
سارا فغانی
سلام السا جان. من مداد سیاه هستم. اصلا اسمم را به یاد داری؟ در طول سال که یک جعبه مداد رنگی دوازده رنگه خریدی، از من چند بار استفاده کردی؟ یا قد من چند سانت از قد مداد رنگی های دیگر بلند تر است؟ آنقدر که از مداد رنگی صورتی ات استفاده کردی، آن را نمی توانی در دستت بگیری. اما از من حتی برای نقاشی کشیدن هم استفاده نمی کنی و سراغ مداد معمولی ات می روی. خواستم بگویم که لطفا از من هم استفاده کن و بین من و یازده مداد رنگی دیگر زیاد فرق نگذار. دوستدارت مداد سیاه
یادداشت
تا حالا پیش آمده که وقتی تکلیفی انجام نداده اید، به معلم بگویید: بیمار بودم؛ دل درد داشتم؛ مامان مریض بود؛ پدربزرگ بیمارستان بود و هزار و یک عبارتی که هیچکدام ربطی به انجام ندادن تکلیف ندارد، ولی بهتر از حرف راست است. واقعا اگر راستش را بگویید چه روی می دهد؟ مگر خشم معلم ها چه اندازه است که با چنین دروغ هایی کنترل می شود؟ دبیر گرامی هم خودش چندسال پیش دانشجو و دانش آموز بود. پس احتمالا تا حدودی با چنین عبارت هایی آشناست. گاهی به ملاقاتی دیر می رسید و می گویید تا پنج دقیقه دیگر میرسم، در حالی که بسیار بیشتر از پنج دقیقه تاخیر خواهید داشت. هنوز کتابی را شروع نکرده اید و می گویید: آخراشه، چیزی نمانده. می گویید شخصیت افراد، مهم تر از ظاهر آن هاست؛ در حالی که مجذوب ظاهر افراد در صفحه های مجازی میشوید. ممکن است فقط نام فیلم یا کتابی را شنیده باشید و می گویید دیدم و خواندم. گاهی وقت ها لزوما از دیدن کسی خوشحال نمی شوید، ولی می گویید: خوشحال شدم بعد از مدت ها دیدمتون. به اینها می گویند: دورغ مصلحتی. آیا اساسا مصلحتی در گفتنش است؟ واقعا دروغ چرا؟
سعدی بخوانیم
آزاده حسینی
دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کِت مشوش کند
دروغی که لحظاتی حال دلت را خوش کند و خوشحالت کند؛ بهتر از حرف راستی است که تو را مشوش و آشفته کند و حال دلت را بد کند. «کِت» یعنی «که تو را»؛ «که ات» خوانده می شود. در این بیت سعدی دروغی که حال آدم را خوب کند، بهتر از حرف راست حال بد کن می داند. در جایی دیگر حرف راست تلخ را از حرف دروغ بهتر می داند: «گر راست سخن گویی و در بند بمانی/ به زآن که دروغت دهد از بند رهایی» اگر حرف راست و درست بگویی و به خاطر راست گویی محکوم به زندان شوی؛ بهتر از این است که حقیقت را پنهان کنی و با دروغ گفتن خود را از بند نجات دهی. یعنی در بند بودن همراه با حقیقت را به رهایی با دروغ و ناراستی ترجیح می دهد. در جایی دیگر هم در مورد معروف بودن به راستگویی یا دروغگویی می گوید: «یکی را که عادت بود راستی/ خطایی رود درگذارند از او/ و گر نامور شد به قول دروغ/ دگر راست باور ندارند از او». یعنی کسی که عادتش راستگویی است و همه او را به صداقت می شناسد؛ حتی اگر اشتباهی از او سر بزند، مردم نسبت به او گذشت می کنند و اگر کسی به دروغ گفتن مشهور شود؛ دیگر حتی حرف های راستش را هم کسی باور نمی کند.
فاطمه ریواز
همه ما انسان ها گاهی از دنیا میرنجیم و غصه ها به سراغمان می آیند، اما هرچیزی را میشود شکست داد. غم و غصه را هم میشود شکست داد. میتوانیم حال خودمان را خودمان خوب کنیم. در روزهای سخت، کسی پیشت نبود و نیست. رفیق فقط خودتی و خودت، پس یاد بگیر. تنهایی قوی باشی، تنهایی شکست دهی و تنهایی سرافراز شوی. قوی بودن را میشود از بچگی آموخت. از بچگی خودت برای خودت کارهایت را انجام بده و عهده دیگران نگذار! چرا وقتی میتوانیم کارهای شخصی مان را خودمان انجام دهیم به عهده دیگران میگذاریم؟
شاید بخاطر این است به این عادت کرده ایم که دیگران کارها را برایمان انجام دهند اما اشتباه بزرگی است! پس قوی باش و از عهده کارهایت بر بیا رفیق!
محمد حسین صفری
گربه ی باردار، روی دیوار حیاط بود، ماهی کوچک جست و خیز کرد، از حوض بیرون پرید. گربه ی خپل، تندی پایین آمد، ماهی را برداشت به حوض برگرداند. یاکریم های روی سیم های برق دست زدند، هورا کشیدند، ماهی کوچک چرخی زد زیر خزه ها به دنبال مادرش رفت، گربه خرامان خرامان دور شد. خورشید دلش می خواست پایین بیاید و گربه را بغل کند. یاکریم ها رفتند تا خورشید را پایین بیاورند. کفش دوزکِ پیر، لب حوض رسید، نشست لبی تر کرد، بچه ماهی ها بالا آمدند، به کفش دوزک مهربان سلام کردند،کفش دوزک، برایشان غذا آورده بود. از همان غذایی که دختر صاحبخانه برایش در ایوان گذاشته بود، خانه ی کفش دوزک دور بود، باید راه می افتاد، حالش که جا آمد، بقچه اش را جمع کرد و راه افتاد. ماهی ها برایش دست تکان دادند، مورچه ها با کیسه های فندق، عرق ریزان به حوض نزدیک می شدند. دختر صاحبخانه، دوچرخه اش را برداشت و از خانه بیرون رفت. مرغ کرچ از زیر سایه ی پارکینگ حیاط، آمد لب حوض تا آب بخورد. گنجشک ها هم رسیدند، نشستند در کنار مرغ کرچ و با هم آب خوردند، ماهی ها زیر خزه ها برای گنجشک ها و مرغ کرچ نمایش جدیدشان را اجرا می کردند. کرم خاکی از لبه سیمانی حوض، خودش را به زحمت بالا کشید، لب حوض نشست، دست و صورتش را آب زد، خسته بود. ماهی ها بالا آمدند، کرم خاکی با آنها خوش و بش کرد، به نظر می رسید کرم خاکی غمگین است، چند وقتی بود که بچه هایش بزرگ شده و او را رها کرده و به یک مسافرت طولانی رفته بودند، دلش گرفته بود، بچه ماهیِ بزرگ، کرم خاکی را کولش گرفت با خود به زیر خزه ها برد تا از تنهایی بیرون بیاید، یاکریم ها با خورشید برگشتند، سراغ گربه را از ماهی ها گرفتند، اما کسی از گربه خبری نداشت. هیچ کس، نه ماهی ها، نه کرم خاکی، نه مرغ کرچ، نه گنجشک ها و نه مورچه های کارگر، گربه غیبش زده بود و به هیچ کدام از آنها نگفته بود، کجا می رود. همه نگران شدند.
گفتند: نکند وقت زایمانش رسیده باشد و تنها بماند.
ماهیِ کوچک گفت: نکند بلایی سرش آمده باشد. کرم خاکی گفت: نکند از جایی پرت شده باشد.
دو تا از گنجشک ها مامور شدند تا پی گربه ی باردار بگردند. خورشید پیر هم با ماهی ها و کرم خاکی به زیر خزه ها که در میان موج آب زلال حوض، تمام روز را می رقصیدند، رفت تا کمی استراحت کند. او با وجود سن زیادی که داشت راه دوری را آمده بود. یا کریم ها به دنبال گربه رفتند، مورچه های کارگر، بارشان را زمین گذاشتند و لب حوض نشستند، مرغ کرچ، دورِ خودش می چرخید، باد هم دور و بر درختان توی حیاط پرسه می زد. پس از ساعتی همه برگشتند اما کسی از گربه حامله خبری نیاورده بود، همه دور حوض جمع شدند ساکتِ ساکتِ ساکت...
در حیاط خانه باز شد، دخترک با دوچرخه اش وارد شد، دو گلدان از گلهای سوسن و یاس خریده بود، چشمش افتاد به اهالی دور حوض، ماهی ها، گنجشک ها، یاکریم ها، کرم خاکی، مورچه های کارگر، مرغ کرچ.
با تعجب، کنارشان رفت، آنها دخترک را در جریان ماجرای گربه گذاشتند، دخترک توی فکر فرو رفت، کنارشان نشست، روی سر تک تکشان دست کشید، گفت: باید فکرهایمان را روی هم بریزیم.
در همین زمان کفش دوزک سر رسید. فریاد زد: چرا نشسته اید گربه خانم زاییده و شش تا بچه دارد.
همه خوشحال شدند، ماهی های کوچک زیرآبی رفتند و دوباره بالا آمدند با خودشان چند صدف آورده بودند. آنها همبازی های تازه ای پیدا کرده بودند. قرار شد همگی با هم به دیدن گربه ی مادر و بچه های نورسش بروند، دخترک رفت تنگ بزرگ شیشه ای اش را آورد. ماهی ها و کرم خاکی را درون تنگ بلورش گذاشت. خورشید روی شانه ی یاکریم نشست، دخترک همه را سوار دوچرخه کرد و با همان گلدان های سوسن و یاس که داشت از حیاط خانه بیرون رفتند. در راه که می رفت به کفش دوزک گفت: به نظرت گربه خانم چرا نیامده همین جا پیش ما، بچه هایش را به دنیا بیاورد؟
در بسته شد.
پس از رفتن آنها، جیرجیرکی خسته از راه رسید. روی درخت توت نشست، چشم دوخت به حوض، هیچ کس را ندید. از اینکه همه جا ساکت بود، تعجب کرد. پرید، آمد پایین لب حوض نشست، ماهی ها را چند بار صدا زد، هیچ جوابی نشنید.
ماه داشت آرام آرام از نوک کوه بالا می آمد. ستاره ها در حال بازیگوشی بودند. جیرجیرک تا تاریک شدن کامل هوا فرصت داشت استراحتی بکند، کفش هایش را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.
ویانا روح افزایی
بهار بود. هدهد مهربون کوچولویی داشت با شکوفه های زیبا درد دل می کرد که طوفان شدیدی شکوفه ها رو به زمین انداخت. هدهد کوچولو رو هم داشت با خودش می برد ولی هدهد کوچولو یکی از درخت های شکوفه رو محکم نگه داشت و صدا میکرد: مامان! بابا نجاتم بدین! نجاتم بدین باد داره منو با خودش میبره! مامان بابای هدهد کوچولو مشغول جمع آوری دانه ها بودن که صدای جیغ یک بچه رو شنیدن که داره میگه مامان بابا نجاتم بدین. مامان هدهد کوچولو رفت تا ببینه این بچه ای که داره جیغ میکشه کیه! از پنجره دید که پسر داره جیغ میکشه صدا کرد: آقا هدهد بیا این صدای جیغ فاکل به سر که داره ما رو صدا میکنه. مامان هدهد و بابا هدهد رفتند تا پسرشونو نجات بدن. با این همه بدبختی آخر خودشونو به فاکل به سر رسوندن. اونا با کلی بدبختی داشتند به خونه شون میرفتن که فاکل به سر به مامان باباش گفت: مامان بابا لطفاً خرگوش کوچولو رو نجات بدین. بابا چون فاکل به سر قول داده بود با تمام سختی و بدبختی خودشو به خرگوش کوچولو رسوند و خودشو روی خرگوش کوچولو حصار کرد و پشت یک درخت رفتند تا وقتی که باد تموم شد. مامان بابای خرگوش کوچولو بدو بدو اومدند. مامان خرگوش کوچولو دکتر بود و بال شکسته ی بابا هدهد رو درمان کرد. خرگوش کوچولو و هدهد کوچولو هم تصمیم گرفتند که بدون پدر و مادر شون جایی نرن.