اشعار سوفیا جمالی صوفی
شعر و ادب |
1
آیینه ها
تصویرت را نشان نمی دهند
به من بگو
چگونه رفته ای
بی آنکه بروی
از رویاهایم
به من بگو
چگونه ردپایت از فکرم پاک شد
چگونه رفتنت را ندیدم؟…
2
کاش زمان
از سکوت نجاتم بدهد
هربار تکه ای از من
فرو می ریزد
هر بار در عمق ها و تاریکی
آغوشی نمی یابم
همه چیز
همه کس
روزی رهایم می کند
رها...
هر بار
تنهایی میان تن ها
گلویم را می فشارد
هربار
ایستادن را
تکرار می کنم ...
3
نیستی اما
هنوز هم
با دیدن عکس ها
خاطرات را مرور میکنم
لبخند میزنم
اشک میریزم
نیستی اما
هنوز هم آیینه ها
چهره ات را نشان میدهند
و من موهایت را شانه میکنم
برایت شعر میگویم
باشی یا نباشی
چه فرقی میکند
من با تو زندگی میکنم…
4
پشت قفس قد میکشم
به هوای آزادی
جز میله ها هیچ نمیبینم
اسارت همچو آواری
بر بال هایم فرو می ریزد…