خشت و آینه،گلستان باباگوریو، بالزاک


یادداشت |

علی درزی

 برای نقد این فیلم پیشرو، آوانگارد و جریان ساز هرچه نوشتم به نظرم تکراری آمد، تا اینکه نقد باباگوریو یادم آمد!

باباگوریو نام رمانیست که هر علاقه مندی به کتاب و کتاب خوانی آن را پشت بند نام بالزاک شنیده. باباگوریو را باید با زمانه‌اش مقایسه کرد؟ یا با وجود تمام تغییرات ادبیات داستانی در عصر حال حاضر به آن نگاه کرد؟کتابی که در زمان خودش از کلیشه شکن‌های تاریخ ادبیات بوده و فرم  روایت داستانی را تغییر داده. کتابی که در نوع خودش به غایت، رئالیسم اجتماعی را بوجود آورد و ... این سه نقطه را نظرات منتقدان و رمان‌ خوان هایی در نظر بگیرید که سوار بر نوار زمان، منظم و تقریبا به ترتیب در طول تاریخ با پیشرفت سبک و ژانرهای ادبی، کتاب خواندند و جلو آمدند. آنها مدام به این کتاب ارجاعمان میدهند و بزرگی آن را خاطرنشان میشوند. آیا باباگوریو یکی از بهترین رمان‌های تاریخ است؟ جواب مشخص است: خیـــــــر. باباگوریو یک کتاب ضعیفی است که راوی مستبدانه بر سر داستان نشسته که نه تنها اجازه هیچ شراکتی در قصه به مخاطب نمیدهد، حتی فرصت زندگی را از شخصیتها گرفته و آنها را در تقدیر جبارانه‌ای که مد نظر داشته قرار داده. داستان هیچ نظمی به لحاظ روایت ندارد، هیچ همذات پنداری در مخاطب برنمی انگیزد، قصه بر اساس اتفاق جلو نمیرود بلکه طبق جبر تحمیلی نویسنده است که اتفاقات روی میدهند. دیالوگ‌ها به قدری ماست‌گونه‌اند که انگار صدا از پشت یک انسان مقوایی شنیده میشود تا یک شخصیت باورپذیر. توصیف اولیه از آن پانسیون گرفته، توصیف البسه و کاخ‌ها و قمارخانه و کوچه خیابان‌ها، همه به نابلدترین شکل ممکن بیان شده، حوصله‌سر بر، بدون هیچ ارجاع رئالیستی. توصیفات طی هیچ برنامه ریزی داستانی صورت نمی گیرد، فقط و فقط کُپه کُپه هر کجا که دلش بخواهد تعریفشان میکند. کتاب با چنان عجله‌ای نوشته شده که انگار در فاصله‌ی زمانی بین نوشتن و تخلیه مثانه‌ی نویسنده بوده که داستان را سرهم میکرده. شخصیت‌ها، اتفاق‌ها، کشمکش‌ها و راه حل‌ها همه و همه از یک تقدیر محتوم از سوی جناب راوی روی کاغذ می‌ریزند، مخاطب به دَرَک، حتی شخصیت‌ها هم نمی‌توانند نقشی در رمان ایفا کنند، نه تنها شخصیت نمی‌شوند بلکه اندازه‌ی تیپ شدن هم نیستند.(من ساده دنبال این بودم که پانسیون هم شخصیتی بشود!) و جمله‌ی آخر داستان که با آن نقطه‌ی جبارانه‌ی خود بر خط انتهایی داستان، تکلیف همه چیز را مشخص کرد و خداحافظی کرد. برای خودم واقعا جالب شد، برای نقد فیلم خشت و آینه گلستان کافی است در متن بالا بجای بالزاک بگذارید گلستان و بجای باباگوریو بگذارید خشت و آینه. عینا همان چیزی بود که میخواستم راجع به خشت و آینه بنویسم. خشت و آینه در زمان خودش در تاریخ سینمای ما دقیقا نقش باباگوریوی تاریخ ادبیات را دارد با این تفاوت که امثال فلوبرها و گی دو ماپاسان ها خیلی زود عظمت خود را به رخ کشیدند و بالزاک را در حد همان پیشکسوت باقی گذاشتند، (مادام بوآری و گردنبند کجا، باباگوریو کجا!) اما ما هنوز که هنوز است از خشت و آینه ارتزاق میکنیم. من پیشرو و ضد کلیشه بودن فیلم را در زمان خودش و از همه مهم تر، روی کاغذ اولین بودن (اگر تاثیر سینمای اروپا را نادیده بگیریم.) را کاملا درک میکنم، اما بزرگی و اولین بودن که لزوما احترام نمی آورد! علی الخصوص بزرگی که در طول عمر سه رقمی اش تنها دو فیلم داستانی ساخته، ما بعدها کیمیایی و مهرجویی و بیضایی و تقوایی و فرمان آرا و بسیاری دیگر را داشتیم که هر یک به نوع خودش بر سر این موج نشستند و مدتی سواری کردند. خشت و آینه چیست؟ از اولین های آن سوی بام فیلمفارسی که اگر نگویم به زباله دان تاریخ پیوسته، مطمئنا چیزی جز حسی خوش برای نوستالژی بازی سینماروهای روشنفکر آن زمانه ندارد.