صفحه کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
محمد هادی قاسمی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک جنگل بزرگ پنج تا مرد بدجنس همیشه در حال قطع کردن چوب درختان بودند. هرچه بچه ها به این مردهای بدجنس میگفتند که درخت ها را قطع نکنید، گوش نمیکردند. یک شب که باران شدیدی گرفت و همه جا سیل شده بود، کسی خبری از مردهای بدجنس نداشت. بعد از چند روز مردم متوجه شدند که سیل آنها را با خودش برده دیگر هم پیدا نشدند. این هم عاقبت بدجنسی!
محسن فندرسکی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک جنگل زیبا یک رستوران بود که در آن یک جوجه و یک خروس کار میکردند و با موتور آقای خروس سفارش مشتری ها را تحویل میدادند و اینطوری بود که سفارش ها زودتر به مشتری ها میرسید و همه ی حیوانات دوست داشتند از آنجا غذا بگیرند. اسم رستوران حیوانات جنگل بود. کم کم سرو کله ی یک گرگ و روباه پیدا شد که دوست داشتند رستوران را خراب کنند. اما هر بار که خراب میکردند خروس و یارانش دوباره آن را تعمیر میکردند. یک بار گرگ از پشت بام بالا رفت و توی دود کش یک سنگ بزرگ انداخت و خوشحال بود که خروس و جوجه را نابود کرده. اما خروس و جوجه در رستوران نبودند و اصلا آسیب ندیده بودند. وقتی گرگ متوجه شد که آن ها آسیب ندیده اند، عصبانی شد و به رستوران رفت؛ اما خروس از قبل خودش را آماده کرده بود به طرف گرگ حمله کرد و با چنگال های تیزش او را زخمی کرد و گرگ عقب نشینی کرد و رفت همانجایی که بود.
فاطمه لاکتراش
دفتر نقاشیمو برداشتم و شروع کردم به فکرکردن که چی بکشم. همین طور درحال فکر کردن و خط خطی کردن دفتر نقاشیم بودم که با صدای مادرم از فکر کردن اومدم بیرون. مامان:دخترم! من:بله؟/ مامان:چیکار می کنی؟/ من: میخوام نقاشی بکشم ولی نمی دونم چی بکشم./ مامان: آها،پس اینی که الان کشیدی چیه؟/ یک نگاه کوتاهی کردم و گفتم:هیچی فقط خط خطیه/ مامان: درست نگاه کن!/ دفترمو برداشتم و زاویه اش رو عوض کردم که متوجه یک نقاشی گلی شدم که توجه ام رو جلب کرد تا رفتم لب باز کنم، مامانم گفت: دیدی همین طوری که نقاشیت رو از یک زاویه دیگه ای نگاه کردی، نقاشی زندگیت رو هم باید از زاویه های متفاوتی نگاه کنی، خوب دخترم برو تا کلاست دیر نشده! از مادرم بابت حرف هایی که بهم گفته بود تشکر کردم و رفتم به کلاسم برسم.
فاطمه ریواز 14 ساله از شهرستان کردکوی است که امسال به کلاس هشتم می رود. ایشان چندماهی است که برای گلشن مهر مطلب می فرستند. گاهی یادداشت های کوتاه انگیزشی و گاهی هم داستان های کوتاه که با مطالعه و تمرین بیشتر، حتما نوشته های بسیار زیبایی از این نوجوان با استعداد خواهیم خواند. یادمان باشد نویسندگی مانند هر کار دیگری نیاز به تمرین دارد. با هم از فاطمه جان بخوانیم:
کجایی که دیگر طاقت دوری ات را ندارم
کجایی که ساعت ها گذشت اما تو نیامدی
کجایی که از هرکجا رد میشوم یادت مرا دیوانه میکند
کجایی که از دلتنگی چاره ای ندارم
کجایی که غم ها تمامی ندارد
کجایی که خوشی ها بی تو معنا ندارد.
می شود گفت تمرین خوبی است. اما دقت کنید که بعد از نوشتن بیایید کلمه های اضافی را برداریم. ببینید با حذف چه کلمه هایی هیچ آسیبی به متن نمی رسد، پس آنها را با دقت و بدون دلتنگی برداریم. در ضمن شعر و دلنوشته های ما لزوما جایی برای آه و ناله نیست، فاطمه جان منتظر آثار جدید شما هستیم.
سوگند خبلی 18 ساله از شهرستان بندرگز، از دوستان تازه وارد گلشن مهری است. پویا و پرتلاش گام بر می دارد و روزهای پایانی نوجوانی را پشت سر می گذارد. سعی دارد به شناخت و تجربه در شعر دست پیدا کند و انواع مختلف سبک های شعری را تا حدودی امتحان می کند. با هم دو شعر از سوگندجان بخوانیم و بررسی کنیم:
1.
کلاغ های پشت پنجره
خیره به من، در گوش هم
حرف میزنند
نیامدی!
بهانه دست کل شهر داده ای!
2.
شب فرا می رسد خواب فرار می کند
فکر هجوم می برد سر به درد می رسد
خیال مرا می برد من به جنون میرسم
عقربه ها میروند من به سکون میرسم
صبح می آید ولی، من به جا مانده ام.
شعر اول در زمان حال روی می دهد. با تکرار حرف «د» کلاغ های پشت پنجره که از جنس شاعر نیستند و از آنسوی پنجره به خلوت شاعر سرک کشیده اند؛ ضربه های خود را وارد می کنند. بند اول: «کلاغ های پشت پنجره/ خیره به من، در گوش هم/ حرف می زنند. اینجا فاصله ای حس می شود و شاعر، یعنی سوگندجان بعد از مرحله ی توصیف در بند اول، حالا با عبارتی بیانگر اعتراض رو به مخاطب خود می گوید: «نیامدی! بهانه دست کل شهر داده ای» به این می گویند تکنیک فاصله که اگر درست و به جا به کار گرفته شود، شعر زیباتری خواهیم داشت. گاهی همانجا که شاعران دست به دامن توضیح برای مخاطب می شوند، تکنیک فاصله به کار می آید؛ زیرا نباید مخاطب را دست کم بگیریم و لازم نیست همه چیز را برایش توضیح دهیم.
در شعر دوم: سطر اول شعر که آهنگین آغاز می شود، گوش ما را در جستجوی وزن می کشاند. پای وزن که به میان بیاید، نوبت قافیه و شاید گاهی ردیف هم می شود. یکی از ساده ترین روش ها برای درک وزن شعر، شمردن هجاهای آن است، البته این روش همیشه درست نیست، چون باید مهارت تشخیص هجای بلند و کوتاه را داشته باشیم. اما این روش تا حدودی کار ما را راه می اندازد. شناخت وزن شعر امری تخصصی و فنی است. اما شاعر با مطالعه و چندین بار خواندن شعرهای معتبر، می تواند استعداد شنیداری خود را در تشخیص ریتم و وزن شعر توانمند کند. اگر هنگام خواندن شعر خود، با مکث های نامتناسب روبه رو می شوید، حواستان باشد که احتمالا اشکال از وزن است. شعر اول کامل و حرفه ای تر بود. به مرور در این صفحه به آن خواهیم پرداخت. با آروزی بهترین ها برای خانم سوگندجان و منتظر آثار شما هستیم.
آتنا رادپور ۹ ساله پایه سوم ابتدایی از تهران که نوشتن در گلشن مهر را با داستان های کوتاهش شروع کرد و حالا چند وقت است شعرهایی از او به دستمان می رسد که نشان می دهد این کودک پویا و سرشار از استعداد، تلاش دارد اسب قلمش را در دشت های سپید کاغذ بدواند و چمنزاران شعر و داستان و کلمه را با تمام وجود تجربه کند. با آرزوی بهترین ها برای آتناجان با هم شعری تازه از ایشان را می خوانیم:
جنگل چقدر زیباست
آری چقدر سبزست
برگ درختان چه نعمت پاکیست
رودی در آن پیداست
آن رود جاریست
مانند زندگانیست
گه تند و گه آرام
تبریک به ستایش جان که در کنار داستان های زیبایش، حالا شعر هم می نویسد. این شعر شروع خوبی است برای ستایش جان. هرچند که قافیه های شعر از لحاظ ادبی نیاز به تصحیح و بررسی بیشتری دارد؛ اما به عنوان کارهای نخستین از شاعری نوجوان قابل تحسین است. منتظر آثار جدید شما هستیم.
ز راه تاریکم روشنگر راهم باشی
همچو ماه آسمان همدم و یارم باشی
کم کنی از این راه طولانی
دست در دست من، تو کنارم باشی
تا نفس هایت گرمی امیدمان باشد
همچو کوهی استوار تکیه گاهم باشی
بگذریم از این راه طولانی
در کنارم همدم و هم صدایم باشی
شعری از سحر حسن زاده نوری 15 ساله از گرگان. سحرجان نوجوان نویسنده و پرکار صفحه چهارشنبه هاست که گاهی از او شعر هم می خوانیم. تبریک سحرجان! آفرین به این همت و تلاش. یکبار شعر شما را می خوانیم و در نگاه دوم کمی تغییر می دهیم:
کجایی که دلم تاب ندارد
از غم تو شب ها خواب ندارد
گذر کردم از همان خیابان
اما دلم تاب نیاورد
بعد رفتنت ماند فقط خاطره
رفتی و دیدنت شد فقط حسرت
سحرجان در همان آغاز متوجه می شویم که با یک شعر ریتمیک طرفیم و انتظار داریم که این نظم و آهنگ تا پایان شعر بر قوت خود باقی بماند. «ندارد» به عنوان ردیف شعر می آید و انتظار داریم قبل از ردیف قافیه داشته باشیم. «تاب» و «خواب» قافیه هستند؛ اما در ادامه این انتظار برآورده نمی شود و نظم شعر و سطربندی ها تغییر می کند. البته در شعر نیمایی و یا آزاد گاهی با تغییر سطربندی ها مواجه هستیم؛ اما در شعر شما آن نظم اولیه به کل رها شده و شکل دیگر پیدا کرده است. حالا بیایید با هم آن را بازنویسی کنیم:
«کجایی که دلم تاب ندارد/ از غم تو شب ها خواب ندارد/ رفتی و مانده فقط خاطره ای(بعدِ تو مانده فقط خاطره ای)/لحظه در حسرت شتاب ندارد» می بینید با کمی جابجایی کلمات و عبارت ها، می توانیم شعری زیباتر و اصولی تر داشته باشیم. در تمرین شعر، اول اینکه ما شعر را می نویسیم و بعد نگاه می کنیم کجا اضافی است. اضافی ها را برمی داریم، بدون اینکه دلمان برای کلمه ها تنگ شود، چون نباید زیبایی شعر را فدای دلتنگی های خود کنیم. اگر مجبور شدید عبارت یا سطری دوست داشتنی را از شعر بردارید؛ نگران نباشید! بعدا در جایی دیگر به کار خواهد آمد. منتظر آثار زیبای شما هستیم سحرجان!
مهدیس جان نوجوانان فعال عضو گلشن مهر از شهرستان بندرگز که مدت ها با همراه است. متن های زیبایش هر بار منسجم تر از قبل است و انتظار ما کم کم بالاتر می رود. پینشهاد می کنم بعضی از عبارت های توصیفی و ترکیب اضافی ها را کوتاه تر کند. مثلا ترکیب «بندبند تارهای محبوس کننده ی ناامیدی...» می تواند کوتاه تر باشد و اضافی هایش را برداریم و ایجاز سخن را بیشتر کنیم. پیشنهاد دیگر اینکه مهدیس جان می تواند به این نوشته های زیبا سروسامان دهد و از آنها یک داستان کوتاه خوب در بیاورد. مثلا شخصیتی را در نظر بگیرید؛ با ماجرایی که بر او می گذرد، حرف ها را از دهان او بشنویم. این شخصیت می تواند یک انسان، حیوان یا حتی اشیا باشد. مثلا گفتگوی بین یک تخته سنگ لب ساحل با خزه های محیط زندگی اش و ماجرایی که یک روز زیر آفتاب با هم دارند و عصر باران می بارد. ما با هر متنی که می نویسیم در حال تمرین زندگی هستیم. مهدیس جان مانند همیشه منتظر آثار شما هستیم. حالا با هم متنی از خانم مهدیس قدرتی را بخوانیم:
من همانم که می گریزم از بند بند تارهای محبوس کننده ی نا امیدی در میان موج نورون های مغزم! گریختن، عملی بی انتهاست برای من! کاری که آن را خوب بلدم، استادی شده ام برای خود! آنقدر درخت شادمانی ام را بچه ها قاچ قاچ کردند و مزه های خوشمزگی را از میان آنها برداشتند که چه بگویم! دیگر رمقی برای روئیدن برگ ها در میان نیست. مو به موی زندگی ام می پیچند به سروپای یکدیگر و من هر روز زمانی طولانی را صرف جدایی جدال میان ناامیدی و امید در زندگی ام می کنم.
سعدی بخوانیم
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
دی یعنی دیروز رفت و تمام شد؛ فردا هم هنوز وجود ندارد. بین این فردا و آن دیروز، قدر امروز را بدان. خیام نیز می گوید: «برنامده و گذشته فریاد مکن» یعنی غصه چیزی که هنوز نرسیده و یا گذشته را نخور! و یا سهراب سپهری که می گوید: «زندگی آب تنی در حوضچه ی اکنون است» و سعدی در جایی دیگر می گوید: غنیمت دان اگر دانی که هر روز/ ز عمر مانده روزی می شود کم»؛ شما هم بیت های مربوط به زندگی را پیدا کنید و در مورد زندگی بنویسید! این لحظه های عمر که می گذرند و ارزش اندیشیدن دارد و گاهی لحظاتی که باید گذشت و رها کرد و ارزش فکر و غصه ندارند و همیشه می شود از یک جایی شروع کرد و تصمیم تازه تر گرفت.