چند مردِ عاشق


سینما |

محمدصالح فصیحی_می گویند که آزادی برای انسان، مثل هواست. نادر ابراهیمی می گوید که اشتباهست این که انسان بدون هوا نمی تواند زندگی کند ولی بی آزادی می تواند. اما به نظرتان نمی شود گفت که عشق برای انسان مثل هواست؟ مثل زندگی؟ که چگونه بی شور و شوقی ابدی می خواهی زنده بمانی؟ عشق و مهر را چه مثل سهراب سپهری ببینیم و سادگی اش و چه تک نکته ها و ریشه های نجاتی که داستایوفسکی از زندگی برمی کشد به دقت، چه مانند عشقهای پرزور و شور ببینیم، هرچه باشد، محرک است. محرک است به زندگی و زنده بودن. حتی در برف و سرما!

 

محمدرضا بایرامی رمان زیبایی دارد به نام لم یزرع. شروع کتاب اینطورست که در برف و سرما، حتی احساسات هم یخ می زند. ولی چندکیلو خرما برای مراسم تدفین، خط می زند این حرف را. به طوری که در یخ بندان و سرما، عشق زنده است به نور و گرما.

آنچه هم درین فیلم اهمیت دارد و هم به خودی خود مهمست، این امرست که وقتی ما چند شخصیت داریم و هرکدام داستان خودشان را دارند، می توانیم کاری کنیم که داستان جذاب تر و پربارتر شود. چطور؟ به این شکل که فرضاً سه شخصیت داریم که هرکدام داستان کوتاهی دارند و ما به جای اینکه اول داستان اولی را بگوییم و سپس داستان دومی را و در آخر داستان سومی، می آییم اینها را – اگر داستان خطی باشد  - با تدوین موازی، سکانس هاشان را پیش می بریم. این کار باعث می شود که داستان کوتاه یک نفر، زود تمام نشود، نیز تعلیق را بیشتر می کند در هنگامی که مثلاً اتفاقی می افتد و کات می زنیم به داستان نفر بعدی. همچه کاری در سریالها هم زیاد استفاده می شود. مثل سریال بازی تاج و تخت، یا سریال دارک. و یا نمونه ی کوتاه ترش، سریال فرندز.

نکته ی دیگری که عمیقتر می کند داستان را اینست که این داستان های جدا که در هم بُر خورده اند و با هم روایت می شوند، در داستان یا در جاهایی نیز، به هم برخورد

 

کنند. انگار که داستان فرد دو قاطی شود و بیایید در داستان نفر سوم و نفر سومی خودش در نفر اولی و داستانش باشد. آن سریالهای بالا، همچه لحظاتی دارند و این چیزی که می گویم به شکل مفصل تر در رمان نویسی در وقت اضافه، نوشته ی محسن سلیمانی آمده است.

 

در چندکیلو... سه داستان عاشقانه با هم پیش می روند:

یکی عشق مردی به زنی است که در جاده ی برف گیرکرده-تصادف کرده و مرده.

یکی عشق مردی به دختری است که زمان سربازی دیده است او را و حالا برایش نامه می نویسد.

یکی عشق مرد نامه رسان به دختری است که مرد دو، آدرسش را داده بهش.

اما آدرس دختر، آدرس اشتباهی است و او همان دختری نیست که مرد دو دیده او را و حالا نامه رسان عاشقش شده.

مرد اول هم در اضطراب آب شدن برف و مردن زن و عشقش به اوست که ماشین او را در میان برف ها قایم کرده تا کسی نبیندش تا بتواند خودش باهاش حرف بزند گهگاه.

این داستانک هایی که نوشتم، وقتی اینگونه نوشته می شوند یا وقتی در کلیت نگاهشان کنیم، عاشقانه به چشم

 

می آیند. اما وقتی داستان را در زمان حال می بینید، داستان با آمیختگی به نامه و بنزین و بدخلقی و مواد و عقب ماندگی برادر نامه رسان ترکیب شده. بهتر اینکه: عشق در خلال امور دیگر وزیده می شود در داستان و داستان ها هم همان طور که نوشته شد، کوتاهند؛ و چه بهتر ازین؟