صد برای بیست


سینما |

ماهور حاتمی

 

فیلم کپی برابر با اصل را دیدم. نقدهایش را خواندم.

 

حرف های زنده یاد کیارستمی را شنیدم و به حرف های رد و بدل شده میان کاراکتر زن و مرد، که مدام پینگ‌پونگی برای تایید عقیده خود بیان میکنند، فکر کردم. مادامی که باور نکنیم کپی های دقیق برابر با اصل، همان ارزش نمونه اصل را دارند زندگی همینقدر سخت و دور از تفاهم می شود. آن قدر که بعد از گذشت پانزده سال مرد مجبور به ترک هر آنچه که داشتند می شود. با یک رفتار سرد و پایدار به زعم زن و زن در تمام مدت طول داستان به صورت پنهان از ابتدا و بصورت آشکارا از میانه داستان مدام در حال دست و پا زدن است تا بگوید که من از کمبودها رنج می برم؛ به کمبودهایی که باید در روابط میان زن و شوهر عاشق باشد و نیست اعتراض دارم. در نیمه اول داستان آشفتگی رفتار زن‌، به قدری روی من تاثیر گذاشت که احساس کردم علاوه بر ریتم و تمپو در روایت و پرداخت فیلم، زن هم دچار یک ریتم، البته پرخاشگرانه و رنج آور است. چیزی که رفته رفته در دیالوگ هایش هم نمایان تر میشود، دلخوری زن از این زندگی است. درست از وسط داستان زن کافه چی به امداد مخاطب می آید تا عقیده دیگری را بیان کند. همینکه مردی، در این داستان، روز تعطیل را کنار زنش است و نه جای دیگر، خودش نشانه خوبی ست. این که مردها باید درگیر کار باشند. چه چیزی بهتر از اینکه یک‌ مرد بجای پرداختن به معشوق

 

دیگر تعهد به کارش دارد و این خیلی ایده آل ست. اما زن هنوز متقاعد نشده و میگوید: من هم کار میکنم اما به اعتدال. شاید چیزی که کیارستمی میخواست بگوید این بود که اعتدال در ارزش گذاری برای هر چیزی، کمک میکند بتوانی از عهده ی ارزش آن چیز بر بیایی. زن اعتراض میکند که شب پنجمین سالگرد ازدواجشان مرد خوابیده است و مرد با آوردن مثالی میخواهد ثابت کند، خوابش برده، نخوابیده است،این دو تفاوت دارند. مرد می پرسد: وقتی زن پشت فرمان خوابش برده بود آیا مفهومش این بود که همسر و پسرشان را دوست نداشته؟ و زن همچنان اصرار دارد پشت فرمان از خستگی خوابش برده و مثل مرد در شب سالگرد نخوابیده. میبینید؟ بهتر است ببینید و بعد به این فکر کنید واقعا بهتر نبود زن به حرف های مرد طی این پانزده سال توجه میکرد و میفهمیدش که میگفت: یک باغ همیشه بهاری، زیبا نیست!  یا ما همان ادم هاییم فقط در دوره های مختلف زندگی متفاوت تر عمل میکنیم و این‌مفهومش آن نیست که ما نسبت به زندگی مشترک به عنوان یک اثر، بی توجهیم. اصل انگاری هر چیزی باعث می شود برایش همانقدر ارزش قائل شویم که لازم است برای اصلش. اما واقعا ارزشش را دارد؟ ما می خواهیم در نوع خود بی نظیر باشیم. همه چیزمان. کارمان، تحصیلمان، آرمان هایمان، آرزوهایمان، عشق و زندگیمان.

 

 

آه از زمانی که اصل آن چیز گیرمان نیاید و مجبور شویم کپی آن را بپذیریم و تلاش کنیم، در تکاپویی کشنده، ارزش و مفهومی به آن ببخشیم که خارج از توانش باشد. خارج از پتانسیل و ارزشش. تا به عقیده کیارستمی، آن قدر جلوی یک چیز صفر نگذاریم که وقتی از پسش برنیامدیم مجبور شویم یکی یکی صفرهایش را برداریم تا از عهده اش بر بیاییم.تمام فیلم، گفت و گو و دیالوگ ها آنقدر آموزنده و البته سریع و چکشی بیان میشوند که فرصت نمیکنی به اطراف، به آن فضا، به جشن و جاده و موزه و موسیقی،.... توجه کنی. بازی بازیگرها به قدری طبیعی ست که واقعا دلم برای آن همه درماندگی و تلاش زن می سوزد. گوشواره هایی که هنوز نگران ست مبادا مرد آویزان بودنشان را نبیند. رژ پر رنگ توی صورت پریده رنگ زن دیده نمیشود و آن طره های پوش داده شده موها هیچ تاثیری در مرد بر نمی انگیزد تا جایی که زن لباس زیرش را در کلیسا در میاورد. گوشواره ها را در کیفش میگذارد. رژش را پاک میکند و با پای برهنه روی پله های هتل می نشیند و تمام خواسته هایش را، تمام خواستنی بودنش را، روی شانه مرد تکیه می دهد، شبیه به مجسمه وسط میدان و دریغ از دست مرد که فقط کافی بود شانه های زن را لمس کند‌ و خودم را جای مرد می گذارم که ای

 

بابا حالا چطور حالی اش کنم که باید ساعت ۹ به قطار برسم و این زن بازی ش گرفته و با تمام حرف هایی که زده ایم و شنیده ایم باید بروم و اتاق شماره ۹ در طبقه سوم هتل را به یاد شب عروسی مان ببینم؟

روی پله های هتل نشسته اند و مرد پشت به آن، نمی بیندش‌. نمی تواند ببیندش چون پشتش به هتل است. پشت به گذشته. زن اما بعد از سالها، می خواهد برود توی هتل تا اتاق شب عروسیشان را دوباره ببینند. آیا لازم است به باغی که بهار، تابستان و پاییز را از سر گذرانده نگاهی انداخت و انتظار داشت همه شاخه ها شکوفه به خود داشته باشند؟

به حرف های مرد فکر میکنم و به این باور می رسم که کاش باغ زندگی را همیشه بهار نخواهیم. فیلم برای تماشا نیست. برای آموختن است. آموختن آنچه فیلمساز عقیده دارد بیاموزیم و آنقدر صفرها را زیاد نکنیم که دیگر میوه روی درخت را جای شکوفه نپذیریم. آن قدر که عمر بگذرد اما تو در همان روز اول، ماه اول، فصل اول و سال اولِ زندگی بمانی.

به روزگاری که بیست تا می ارزد نخواهیم به زور نمره صد بدهیم.

هر چیزی اندازه خودش. حتا اگر "کپی برابر اصل باشد".