صفحه ادبیات کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
منت خدای را عزوجل
سعدی می فرماید: «شکر نعمت نعمتت افزون کند».
هر نعمتی که داریم و برای داشتنش خرسندیم، هدیه ای در جهان هستی است. وقتی کسی هدیه ای به ما می دهد، سپاس گزاری می کنیم و خوشحالی خود را از دریافت هدیه ابراز می داریم. در مورد هدیه های زندگی نیز همین طور است. شکرگزاری حس خوبی دارد. بین این همه از دست دادن ها و نداشتن ها که گاهی در زندگی ما به نوعی به چشم می آیند، آنچه که مهم است، داشته های ماست. نعمت های کوچک و بزرگی که گاه آنقدر نزدیکند که به سختی دیده می شوند. وقتی در دامنه کوه خانه داشته باشیم، بلندایش را نمی بینیم. کوه از دوردست ها و فاصله ها دیده می شود. پدر و مادر و تکیه گاه های زندگی کوه های استوار و بلندی هستند که به ما پناه می دهند و آسایش ما را فراهم می کنند، ولی گاهی کمتر به چشم می آیند. شاید شکرگزاری ساده به یادمان می آورد که چه ارزشمندی هایی اطرافمان داریم.
***
یکی از زیباترین و شگفت انگیزترین داشته های هر انسانی لحظات کودکی است. دورانی بی دغدغه و فریب؛ شادی هایی آمیخته با آرامش و هیجان. روز و هفته کودک هم با چند بادکنک رنگی سپری می شود و تمام این لحظه ها خاطراتی می شوند که بعدها می گوییم: یادش بخیر کودکی و بازی و بی خیالی ها!
کودکی با مفاهیم نشاط و سرخوشی همراه است و هر سن و هر زمانی برای نشاط دیر نیست. انسان همیشه شایسته شادی هاست. الهی در هر سنی که هستیم کودک درونمان شاد و سلامت باشد. و خدا را شکر که آنقدر آگاهی داریم که می توانیم قدردان چنین لحظاتی باشیم. ابتدای کتاب های نگارش مدرسه معمولا با شکرگزاری آغاز می شود. با چنین آغازی در واقع تمرین می کنیم که یکبار دیگر با دقت به اطرافمان نگاه کنیم و قدر داشته هایمان را بهتر بدانیم. این هفته دانش آموزان پایه هفتم یکی از مدرسه های گلستان، متن شکرگزاری کارگاه نگارش خود را برای ما فرستاده اند. دانش آموزانی که آخرین روزهای کودکی تقویم عمر را پشت سر گذاشته اند و کم کم وارد آغاز روزهای نوجوانی می شوند و از مرز مهمی عبور می کنند. شما هم با راهنمایی دبیر خود، متن شکرگزاری بنویسید و برای بفرستید.
نیایش زرگری
سپاس گویم
خدای هفت آسمان را
خدای زمین با عظمت را
خدایی که قطرات را از تکه ابری فرو میریزد
خدایی که شفا بخش تمامی دردهاست
خدایی که در شبِ تاریک ماه نهاد تا گام هایمان به راه درست پیش رود
در روز خورشید را قرار داد که نگاه دارنده کارهایمان باشد
پس من بنده حقیر و کوچک!
تو را سپاس میگویم.
شایسته معماری
خدایا شکرت که در دنیا هستم
و می توانم صدای جیک جیک گنجشکان را بشنوم.
خدایا شکرت که می توانم بروم مدرسه
و چیزهای زیادی یاد بگیرم تا در آینده موفق شوم.
خدایا ازت ممنونم که به من قدرت نگاه کردن و دیدن را دادی!
ازت ممنونم که به من پدر رو مادر دادی!
ساینا سیستانی
خدایا شکرت بابت خانواده خوبی که دارم.
خدایا شکرت که به من و خانواده ام سلامتی دادی!
خدایا شکرت، به خاطرتمام اتفاقات خوبی که در زندگیم می افتد.
خدایا شکرت بابت طبیعت، جنگل، دریا و همه زیبایی های آرامش بخش.
خدایا شکرت به خاطر اینکه میتوانم بروم مدرسه و درس یاد بگیرم.
خدایا شکرت بابت آرامش و آسایشی که دارم.
و در آخر خدایا بابت اینکه همیشه هوای ما را داری و پشت و پناه ما هستی شکرت!
ضحا رستمی
خدایا ازت ممنونم که به من پدر و مادر دادی، چشم دادی، گوش دادی!
خدایا ازت بابت این همه نعمت هایی که دادی متشکرم، ازت ممنونم که به من توانایی دادی، ممنونم که عقل دادی تا بتوانم فرد مفیدی باشم، متشکرم که دلی مهربان دادی تا به نیازمندان کمک کنم. ازت بابت این همه شگفتی و نعمت متشکرم.
حنانه مهدیان
خدایا شکرت که به من قدرت نفس کشیدن دادی
قدرت بینایی دادی
قدرت راه رفتن وشنیدن دادی
خدایا شکرت به خاطر این همه نعمت های زیبا و طبیعی مثل درختان و دریا، گل ها، سنگ و تمام نعمت های قشنگ دیگر
و من سعی میکنم ازاین همه نعمت هایت به خوبی و درستی استفاده کنم.
خاطره ی ماه مغرور
سیده فاطیما عقیلی
آن روز هوا دلچسب و بهاری بود. در کلاس یادگیری زوزه بودیم که آقای معلم گفت: «امشب به صخره ای بزرگ و بلند می رویم و زوزه می کشیم چون امروز آخرین روز کلاس است و امشب هم ماه کامل می شود». بعد از کلاس با خوشحالی به سمت خانه رفتیم. این اولین تجربه ی زوزه کشی من می شد، به همین دلیل خیلی هیجان زده بودم. تا ظهر با خواهرم تمرین کردیم و غروب با دوستانم به سمت صخره رفتیم. خیلی منتظر ماندیم اما ماه پیدا نشد. از آقای معلم اجازه گرفتم تا پیش دوستم خال خال بروم، چون پدر خال خال کارشناس هواشناسی در میان برگ های درختان بالای شش متر است. وقتی پیش پدر خال خال رفتم تا از علت نبود ماه جویا شوم. پدر خال خال گفت: «ماه از امروز متوجه شد که اسمش در کتاب های انسان است و داستان هایی هم از او می نویسند برای همین مغرور شد و کل صبح پیش خورشید خودنمایی می کرد. به همین دلیل خیلی خسته شد و خوابید»!
من و خال خال با تعجب به هم نگاه کردیم. بعد من موضوع را به آقای معلم گفتم و تصمیم گرفتیم که زوزه ای بلند بکشیم تا ماه بیدار شود. این کار ما موفقیت آمیز بود و ماه هم متوجه اشتباهش شد تا دیگر مغرور نشود.
بهار جام خورشید
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود هیچ کس نبود. یک مارمولک بد جنسی بود که خانه نداشت و برای همین در جیب یک معلم زبان انگلیسی بود. خانواده ی خود را در جیب آن کت برد. هر روز معلم انگلیسی کت سیاه خودش را می پوشید و به کلاس می رفت راستی آن مارمولک سیاه بود و همین طور خانواده اش. خلاصه، آن ها هم در جیب آن کت بودند. معلم که وارد کلاس می شد؛ آن بچّه مارمولک سرش را بیرون می آورد و به بچّه ها سلام می کرد. بچّه ها آن مارمولک را نمی دیدند؛ اما صدایش را می شنیدند و به همدیگر نگاه کردند و برای همین نمی ترسیدند. یک روز معلم به خانه برگشت و کت سیاه خود را به خشکشویی داد و کتش را دو روز دیگر تحویل می گرفت و روز بعد معلم کت سفیدی پوشید و به کلاس رفت. و بچه مارمولک مثل همیشه سرش را از داخل جیب کت معلم بیرون آورد و سلام کرد. بچه ها این بار بچه مارمولک را دیدند و ترسیدند و حتی معلم سریع کتش را درآورد و دوان دوان به بیرون رفت و بچه ها هم به دنبال معلم از کلاس بیرون رفتند وآن مارمولک سیاه در همان کلاس برای خود و خانواده اش یک خانه درست کرد و برای همیشه در کلاس ماند و تمام خانواده اش مارمولک های درسخوان کلاس شدند.
پرستو علاءالدین
کاش مجسمه ای بودم که میتوانست ببیند!
هوا کم کم رو به سردی میرفت، به سمت پنجره ی چوبی کلبه رفتم و آن را باز کردم. باد سردی وزید و مانند شلاق بر صورتم خورد و از سردی اش وجودم یخ زد. اما این سردی زیبا و دلپذیر بود.نفس عمیقی کشیدم و بوی نم خاک را در ریه هایم فرستادم که به ثانیه نکشید، عطسهای زدم. با صدای عطسه ام، پرنده کوچکی که روی نرده ی چوبی نشسته بود، روی شاخه ای پرید و نگاه من نیز با پرواز او سمت درختان سر خورد. درختانی که چون نزدیک پاییز بود، برگ هایشان چند رنگ شده بودند و علاوه بر رنگ های پاییزی، برخی از آنان سبز هم بودند و باد هم رقصان از لابه لای شاخه ها می گذشت و برگ ها را با خود همراه می کرد. آنقدر قاب روبه رویم زیبا بود که گویی گذر زمان برایم هیچ معنایی نداشت! جوری به منظره خیره مانده بودم که انگار چشمانم دوربین عکاسی است که در حال تنظیم شدن است تا این تصویر رویایی را ثبت کند.
آن لحظه یک آرزو داشتم، مجسمه ای شوم که قابلیت دیدن را داشته باشد، تا نه حرکت کند و نه جایی برود، فقط و فقط خیره به آن منظره بماند.
سحر حسن زاده نوری
راستش از اینکه توسل شوم به یک امام و یا حضرت زینب و از خدا چیزی بخواهم را اعتقاد نداشتم. تا اینکه با آن تصادف لعنتی و بعد با فلج شدن سوگل خواهر کوچکم مواجه شدم.
راستش باورش برایم بسیار سخت بود که سوگلی که هنوز مدرسه نرفته است، و کلی دلش می خواهد بدود، راه برود، فوتبال بازی کند، طناب بزند، یا اصلا رو پاهای خودش بایستد را اینطور ببینم. فاطمه دوستم این مشکل را فهمید و به من گفت: «بیا به حضرت زینب متوسل شویم و سلامتی خواهرت رو از اون بخواه»!
راستش اول چون تا حالا این کار را نکرده بودم؛ اعتقاد نداشتم. اما بعد از گفتن حرف فاطمه، با خودم گفتم: «اینو هم امتحان کنم». اصلا اهل نماز نبودم اما آن شب به خاطر سوگل نماز خواندم و بعد از آن متوسل شدم به خانم زینب کبری و شفای خواهرم را خواستم. آن شب گذشت و من باز هم نمازم را خواندم بعد از گذشت چند هفته و کلی جلسه فیزیوتراپی دوباره سوگل توانست روی پاهایش بایستد و من خیلی خوشحال شدم. راستش بعد از آن اگر کارهایم گره می خورد از خانم زینب کبری گشایش کار را می خواستم و مشکلم حل می شود.
پرواز بدون بال
فاطمه زهرا ترابی
خوب زیستن را به فرزندانتان بیاموزید. این که خوب باشند و خوب بودن را بیاموزند. این زیستن کوتاه است. متولد می شوید زندگی می کنید و می میرید. مرگ شتری است که در خانه همه خواهد نشست. دیر و زود دارد اما روزی شبی و جایی می آید و نفست را می برد. می گویم خوب زیستن را بیاموزید به آنها تا خوب باشند و خوب زندگی کنند تا خوب چشم هایشان را به روی این دنیا ببندند. مرگ ترسناک است اما پروازیست بدون بال. سعی کنید پاک زندگی کنیم و رها پرواز کنیم بدون هیچ عذابی!
این که بد باشید و بد بیاموزید سرانجام آن پروازی سخت است با کوله باری از عذاب های تمام نشدنی!
مرگ را یادمان نرود!
یادتان که برود بد می شوید و بد زندگی می کنید. خوب بودن و خوب زیستن وصل به یاد مرگ است.
مدرسه
یسری شهواری
از نام داستان معلوم است، دارم از مدرسه حرف میزنم. نه نه نمیخواهم شکل و شمایلش را توصیف کنم چون با هم فرق داشته باشند چه نه، هدفشان یکی است. حرفهای من شاید به نظر بعضی مسخره بیاید ولی نظر یک محصل ساده مدرسه اینگونه است: وقتی زنگ تفریح را میزنند و بچه ها به طرف حیاط مدرسه هجوم میآورند، وقتی صدای خنده و شادیشان را میشنوم احساس میکنم اینجا بهشت است. آب را با چنان لذتی میخورند انگار مشغول خوردن آب بهشتی هستند، وقتی خوراکی هایشان را با خوشحالی میخورند انگار از بهشت آمده است. خدای این بهشت «مدیر» و فرشتههای این بهشت «معلم» نام دارند. بوی علف ها و سبزه ها دم صبح این بهشت ما که نامش مدرسه است؛ و من نام دیگری برای مدرسه انتخاب کردهام: «هشت کودکان و نوجوانان»
چگونه بر ترس های مان غلبه کنیم
معصومه مازندرانی_ کلاس دوازدهم بودم، معلم انشا وارد کلاس شد، گفت: بچه ها من می خواهم به شما هدیه ای بدهم که در تمام مراحل زندگی تان موفق شويد! ما دانش آموزان با تعجب به معلم نگاه کردیم و گفتیم: «چه هدیه قشنگی است»!
معلم گفت: «بهترین هدیه، موفق شدن در جايگاه اجتماعی و فردی و تحصیلی است و باید بر ترس هایتان غلبه کنید و شجاعت را سرلوحه ی تمامی کارهایتان قرار دهید». معلم از ما سوال پرسید: «شما چه ترس هایی دارید، نظراتمان را گفتیم که خیلی از کارها مثل ترسیدن از نمره بد و مستقل شدن و ترس از شکست و ترس از آینده، این ها ترس هایی است که در ما وجود دارد. معلم گفت: «شما دارید به مرحله ای مهم از زندگی تان یعنی جوانی وارد میشوید؛ که در همه شما ترس هایی وجود دارد، به نظر من ترس از زمان کودکی شروع میشود تا بزرگسالی و همچنان پیری ادامه دارد، ریشه ی ترس از اضطراب و استرس در کارهای زندگی و روزمره است». اما دیگری می گوید همه ی ما انسان ها ترس هایی داریم نیمی از وجودمان را ترس تشکیل داده و بخاطر همین از شروع بعضی کارها خودداری می کنیم پس ترس هم خوب است هم بد باید بر ترس هایمان غلبه کنیم تا به شجاعت واقعیت درونی خودمان پی ببریم و آن پرده که روحمان را احاطه کرده، باعث میشود از خودمان دور شویم و خیلی وقت ها کودکان به دلیل ترس به پدر و مادرشان دروغ می گویند چون نیاموختند چطور بر ترس هایشان غلبه کنند.
معلم رو به ما دانش آموزان گفت: «کارهایی که باعث ترسمان میشود بنویسید»!
بر روی برگه نوشتیم و یک لیست طولانی شد. معلم گفت: «نتیجه می گیریم ترس هایتان نسبت به شجاعت تان خیلی کم است؛ پس از خودتان خیلی دور هستید؛ منم مثل شما ترس هایی در درونم بود و از خودم دور بودم، استرس و اضطراب را از خود دور کردم و سعی کردم کارهایی که از آن میترسم انجام دهم و بر ترس هایم غلبه کردم، این نصیحت معلم و زنگ انشا، بهترین هدیه در زندگی به ما بود و باعث می شود همه ی ما در مسیر جوانی تا پیری فرد موفق و تحصیل کرده باشیم و بر ترس های مان غلبه کنیم و مانند خورشید طلوع کنیم.
شاهنامه بخوانیم
آزاده حسینی
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکُوی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
زمانی که فریدون برای کشتن ضحاک می رود، دو دختر ضحاک به نام های شهرناز و ارنواز را در بند می بیند و آن ها را رها می کند. در کاخ با گرز گاوسر خود بر سر ضحاک می کوبد، اما به فرمان پیک ایزدی او را نمی کشد و در غاری در کوه دماوند زندانی می کند.
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
به رسم کیان تاج و تخت مهی
بیاراست با کاخ شاهنشهی
او با شهرناز و ارنواز ازدواج می کند و حاصل این ازدواج، سلم و تور فرزندان شهرناز؛ و ایرج پسر ارنواز است.
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
در زمان او خوبی و نکویی گسترش یافت و در جهان عدل و داد برقرار بود.
زمانه بی اندوه گشت از بدی
گرفتند هر کس ره ایزدی
دل از داوری ها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند.
روز پادشاهی فریدون و یا روزی که ضحاک را در کوه دماوند به بند کشید؛ روز «مهرگان» نام گرفت. این روز در ایران باستان جشن گرفته می شد. جشن مهرگان، سپاسگزاری از خداوند است. آیین مهربانی و دوستی و مهرورزی در این روز گرامی داشته می شود.
سوگند خبلی
گاهی قلم هم به دادم نمیرسد
مانند طوطیِ بازیگوشی می شود
که میل به سخن نشان نمی دهد
و با پیشکش هر آرایه ای، باز هم
از حرف دل سخن سر نمی دهد
کاش میشد میان تشبیه و استعاره ای
دل را جا بگذارم تا با خیال راحتی
پوشیده به خط ها، خطوطی بزند
چون این قصه که در دل می گذرد
راه نفسِ شعر را سخت بسته است
و باز هم می گویم، کاش کمی فقط کمی
از این دردِ خانه سوز، دل من حرفی بزند.