زندگی- بخش 14
یادداشت |
مهدی سیف حسینی_ از دیدگاه مارکسیسم که خود را پرچمدار رهایی و دگرگونی سرنوشت انسان می دانست، زندگی هدفی است در خود. مارکس می گوید: بالا بردن غنای سرشت آدمی هدفی است در خود. مارکسیسم هر نوع تلاشی را برای گشودن معضل زندگی بی ثمر می داند، مگر اینکه متکی باشد به مطالعه جامع علمی، مردمی، رفتاری و زیستی وجود انسانی و دگرگونی آدمی در رابطه با تکامل کلی زندگی و رابطه او با این سیاره خاکی و عالم هستی. از دیدگاه مارکسیسم افراد و شخصیت ها نه بعنوان وجود فردی بلکه بعنوان بخشی از کل جامعه انسانی مورد شناسایی قرار می گیرند. یعنی انسان دارای دو گونه زندگی فردی و نوعی است که مکمل یکدیگرند، اما تضادهای خود را دارند. داستایوفسکی می گوید: راز وجود آدمی در این است که انسان تنها نباید بسادگی زندگی کند، بلکه باید کشف کند که چرا باید زندگی کند. اگزیستانسیالیستها موضوع را از دیدگاه بی هدفی جهان مورد بحث قرار می دهند. آنان نه به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند و نه به ماهیتی در خود و فراتر از خود برای اشیاء و پدیده ها. انسان موجودی (وانهاده) شده است که تک و تنها به جهان فرا افکنده شده است. در انسان ماهیت مقدم بر وجود است. یعنی ما ابتدا بوجود می آئیم و با اعمال، رفتار، کردار خود از خود تعریفی بدست می دهیم و ماهیت خود و زندگی خویشتن را مشخص می سازیم. موریس مرلوپونتی می گوید: انسان قبل از آنکه موجودیت بیابد هیچ و پوچ است و با مرگ دوباره به عدم می پیوندد. لذا ما انسان ها در فاصله کوتاه هستی می یابیم و چاره ای نداریم جز آنکه فعال باشیم. اگزیستانسیالیستها را نظر بر این است که، این انسان ها هستند که می توانند و باید اهداف و مقاصد خود را از زندگی تعیین کنند و ضمن آفرینش و تغییر طبیعت خویشتن به زندگی خود معنا و مفهوم بخشند. اگر انسان برای خود هدفی فراتر تعیین نکند، پوچی و بی معنایی، زندگی او را خواهد بلعید و او را غرق در یاس و نومیدی خواهد ساخت.