ادبیات نوجوان
کودک و نوجوان |
شاهنامه بخوانیم
آزاده حسینی
گّـــرد گِـــرد گـَــرد
0 «گُــرد» به معنی دلیر، دلاور، پهلوان، این کلمه بارها در شاهنامه همراه با نام برخی شخصیت ها تکرار شده است.
*برآمد به سنگ گران سنگ خُرد
همان و همین سنگ بشکست گُرد
*بیاورد هر سه بدیشان سپرد
که سه ماه نو بود و سه شاه گرد
0 «گِــرد» به معنی اطراف و پیرامون:
*به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
*همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
*شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
0 «گِـرد کردن» به معنی جمع کردن و یا دور هم جمع شدن:
*جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد
*پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک به یک داستان ها زدند
0«گَــرد» یعنی گرد و غبار، گرد و خاک که همراه با تازیدن اسبان و تاخت و تازها و جست و گریزها برخاسته و در فضا پخش می شود:
*ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود
*سحرگه سواری بیامد چو گرد
سخن های پیران همه یاد کرد
*چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
0البته گاهی سر کسی را «به گـَـرد آورد» یا «ز گَــرد آوردن»، کنایه از کشتن و سر او را جدا کردن و نابود کردن است:
*هر آنکس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانشان به گـَرد
*جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندر آرد به گرد
*گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن را ز گرد آورد.
0 گاهی وقت ها هم با تلفظ «گـَرد» ممکن است به معنی گردیدن و چرخیدن باشد:
*به بندوی و گستهم کرد آنچه کرد
نیاساید این چرخ گردون ز گرد
0 در بعضی موارد هم «گـَرد» به معنی غم و اندوه است، مانند غباری از غم و اندوه که بر هستی می نشیند:
*سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
*همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب
*ز گیتی هر آنکس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد و دلش پر ز دود
0گاهی هم به معنی گردنده است، زمانی همراه با صفتی می آید:
چه جوئیم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
گنبد تیزگرد هم اشاره به آسمان دارد و گردش هستی و روزگار که با شتاب می گذرد.
نگهبان دماوند
فاطمه مزنگی
دریاچه از شدت سرما یخ بسته بود و با هر نفسی که می کشید، بخاری از گرما از روزنه هایش خارج می شد.
فقط چند برگ کوچکی برایش باقی مانده بود و شاخه هایش با هر وزش باد به خود می لرزیدند و سرما به عمق وجودش رسوخ می کرد. تمام دوستان کوچکش زیر برف و سرما یخ زده بودند و جز دانه ای کوچک چیزی از وجودشان باقی نمانده بود. بی صبرانه منتظر بهار بودم. بی خبر از آنکه چه اتفاقی در آینده رخ خواهد داد. بهار با اولین برگ سبز و جوانه ی تازه آغاز شد. مدتی می شد که جدا از توریست ها که برای گردش و تفریح به این مکان می آمدند، افراد بسیار دیگری مشغول به نقشه کشی و منتقل کردن وسایل مختلف به این مکان بودند. دلم گواه خوبی نمی داد و دوستان دور و اطرافم با وحشت از چکمه هایی بزرگ صحبت میکردند که خانواده هایشان را لگدمال می کرد.کم کم با نگاه به اتفاقات دور و اطرافم متوجه چیزی شدم که مرتبا آن را انکار می کردم. داستانی که در کودکی سیمرغ برایم تعریف می کرد، خارج از وهم و خیال واقعیتی زننده بود. سیمرغ را اولین بار زمانی دیدم که دانه ای کوچک و نابالغ بودم. او پرنده ای با وقار و زیبا بود که هر بار با باز کردن بال هایش در آسمان، سایه اش تمام زمین را در بر می گرفت. اما یک روز تصمیم گرفت برود و زیبایی های دنیا را ببیند. و زمانی که برگشت دیگر آن دوست قدیم نبود. صدایش خش برداشته بود و پرهایش مرتبا ریزش میکردند. او مرا نسبت به محیط بیرون آگاه کرد و داستان هایی برایم تعریف کرد که وحشت را به وجود هر موجودی تزریق می کرد. چه برسد به دانه ای که به تازگی جوانه زده. دلم نمی خواست این ها را باور کنم. اما چیزی که مقابل چشمانم در حال رخ دادن بود؛ قابل انکار نبود. سیمرغ بعد گفتن حرف هایش از این جهان رفت تا مکانی بهتر برای زندگی پیدا کند. اما من و دیگر دوستانم چه کاری باید انجام می دادیم؟! اینجا تنها خانه ی ماست و جایی جز اینجا را برای رفتن و ماندن نداریم. مستاصل به اطراف نگاه می کنم که چگونه دوستانم زیر ماشین آلات و بیل های انسان ها لگد مال و دفن میشوند. شاخه هایم از شدت غم می لرزید و ریشه هایم در خاک خود را به زمین فشار می داد. خانه و زندگیمان در چند قدمی نابودی بود و من چاره ای جز قبول حقیقت نداشتم. کاری از دست من بر نمی آمد. با اولین ضربه ای که به تنه ام وارد شد، خود را افتاده بر زمین دیدم و چشمانم بسته شد. با همهمه ی شدیدی چشمانم را از هم باز کردم. بدنم آنقدر کوچک شده بود که می توانستم به راحتی به هر گوشه و کناری بجهم. محیط اطراف پر بود از آدم ها و سازه های انسانی. و چیزی از خانه ی من باقی نمانده بود جز دریاچه ی تار و گل های اطرافش. انگار در حال تماشای جهنم بودم. وجودم از شدت غم و تنفر از چنین سرنوشتی فشرده می شد و واقعیت اینکه من تنها فردی هستم که زنده مانده روحم را خرد می کرد. تصمیم خود را گرفت. من این مکان را پس می گیرم. و نمی گذارم مرگ دوستانم بیهوده باقی بماند. اولین قدم همیشه سخت ترین و مهم ترین قدم است. باور داشتم تمام امید و دعای دوستانم پشت هر قدم مرا همراهی خواهد کرد. خود را به سختی به دریاچه تار رساندم. و خود را به داخل آن پرتاب کردم. دریاچه حدود ۲۰۰۰ متری عمق داشت. به کف دریاچه رسیدم و خود را در خاک محکم کردم. از اینجا نقطه آغاز؛ شکل می گیرد. چشمانم را بستم و با عهدی قدیمی دریاچه را از خواب صد ساله اش بیدار کردم. دریاچه که تمام مدت در خواب به سر می برد، با بیدار شدن متوجه رخدادهایی شد که در اطرافش رخ داده بودند و او متوجه نشده بود. حتی با اینکه دریاچه قادر به بیان خودش نبود با ناآرامی هایی که در دلش بوجود آمده بود متوجه غمی شدم که کمتر از مال من نیست. حالا ما تنها افرادی بودیم که باید با این سرنوشت مبارزه می کردیم. خودم را به دریاچه سپردم و به خواب رفتم. از اینجا به عهده ی او بود. دریاچه با تمام قدرتی که در تک تک مولکول هایش وجود داشت نیروی زندگی را از زمین و آسمان دریافت و به دانه منتقل کرد. دانه با سرعت بی اندازه ای شروع به رشد کرد و در چند ساعت ریشه هایی طویل و عظیم تمام دریاچه و زمین را پر کرد. ریشه های عظیم جثه که با تمام نیرو از زیر سنگ و سیمان سر بیرون می آوردند و مانند کرم هایی غول پیکر شروع به تخریب سازه های انسانی کردند. و انسان ها از شدت ترس پا به فرار گذاشتند و همه چیز را پشت سر خود رها کردند. دانه حالا تبدیل به درختی چند هزار متری شده بود و تمام محوطه را تحت پوشش خود داشت. درختی که از طرف آسمان ماموریت نگاهبانی از دماوند را دریافت کرد و به نگهبان دماوند تبدیل شد. مکانی که انسان ها امکان دخالت در آن را نداشتند. دماوند سالیان سال در کنار سایه ی نگهبان به کهن ترین مکان مقدس در زمان خود تبدیل شد که هیچ نوع آلودگی و ناپاکی محیط پاک و دست نخورده ی آن را تحت تاثیر قرار نمی داد.
خدای واحد
یسری شهواری
حمد و سپاس مخصوص خدایی است که پروردگار جهانیان است. خدای مهربان تو را بابت تمام نعمت هایت، برای تک تک سلول ها، برای نفس کشیدن شکر میگویم. خدایا از تو برای بخشش خطاهایمان و فرصت دوباره ممنونیم. نه میتوانیم فضل تو را بشماریم و نه میتوانیم شکرگزار یکی از هزاران آن باشیم. واقعا اگر دو خدا وجود داشت چه میشد؟ یکی میخواست یک سال ۳۶۵ روز باشد و دیگری ۲۱ روز دیگر به آن اضافه میکرد! یکی می خواست ماه دور زمین بچرخد و دیگری می خواست زمین به دور ماه! یکی میخواست همیشه روز باشد و دیگری همیشه شب را میخواست! اما تمام این فرضیه ها اتفاق نمی افتد چون خداوند تبارک و تعالی هرگز نمیتواند دوتا باشد.
خدای یکتا و بی همتا
دوستت دارم چون تو خدایی!
سنگ صبور
معصومه مازندرانی
در روستای کوچک با جمعیتی صد نفره زندگی ساده ای داشتند و همه با هم یک دل بودند. این روستا به سنگ صبور معروف بود چون پیش رودخانه سنگی بزرگ و فرسوده بود و همه اهالی روستا به سمت رودخانه می رفتند و با آن سنگ درد و دل میکردند. خانواده ای نزدیک رودخانه زندگی می کردند و دختری هفت ساله داشتند. دخترک با خود فکر می کرد چرا هر روز جمعیت زیادی از مردم می آیند و با سنگ صحبت میکنند؛ مگر سنگ قلبی دارد و حسی دارد که آن حرف ها را درک کند، گوشی دارد که صحبت هایشان را بشنود و زبانی دارد که با آن ها صحبت کند؟ دختر به مادر گفت: «مگر سنگ انسان است که با سنگ درد و دل میکنند»؟! مادر گفت: «نه انسان نیست اما از انسان ها بهتر درک میکند و صحبت را میشنود». دختر گفت: «چطور»؟ مادر گفت: «سنگ هیچ وقت تهمت نمی زند و پشت سر کسی غیبت نمیکند و همه را دوست دارد و به خاطر همین است که آدم های روستا همه با هم صمیمی هستند». دخترک با خود به فکر فرو رفت و روزی رفت پیش رودخانه کنار سنگ نشست و با سنگ صحبت کرد. سوال پرسید و گفت: «خسته نشدی غصه و درد دل آدم ها را گوش می کنی»؟! سنگ گفت: «نه، من برای بنیان این خانواده بزرگ که در کنار هم زندگی میکنند تلاش میکنم من مانند بزرگ محل هستم مشکلات را حل می کنم به درد و دل های همه گوش می دهم». دخترک گفت: «پس تو سنگ صبوری»! سنگ گفت: «بله». دخترک از آن پس با سنگ دوست شد. همیشه با سنگ صبور درد و دل میکرد و خیلی خوشحال بود که یک نفر واقعی در زندگی اش هست مورد اطمینان مثل سنگ صبور و حامی بزرگ تمام اهالی روستا است.
روزگار بود چه خوش سلیقه
سیده زهرا علوی نژاد
آوای صدایت را شنیدم تا
رفتم غش و ضعف من برایت
تا دید دلم روی تو
حیرت کرد از آن همه حیایت
تو بودی گلی از گل های بهشت
که دست زدن به تو بود ممنوع
آن قدر مهربان بودی که
همه می خواستند با تو باشند هم نوع
ندانستند واقعا فرشته ای و
افتاده ای زمین برایم
شب ها می دیدم تو را از دور
دلم می خواست پیشت بیایم
آسمان شده رنگین اما
نیستی اینجا تو محبوبم
من برایت می دادم جان
می گفتم تو که باشی همیشه من خوبم
چرا رفتی از میان ما آخر
نداشتیم لیاقتت را درست
کاش می شد که از اینجا
نامه ای کنم برایت پست
حرف های دلم را بگویم چگونه
حالا که نیستی و دیر به یادم افتاد
چرا رفتی از میان ما
تا آخر نمی برم تو را از یاد
روزگار بود چه خوش سلیقه
چه گل قشنگی را چید
تا با قلم نوشتم این را
چشمه ی اشکم باز دمید
چرخش طولانی چرخ
فاطمه زهرا ترابی
شاهدان شیطنت از آدمست از او بترس
شاعران شوریده و هیبت شیطان نترس
شاه از تخت بهشتی شده آمده روی زمین
دوست از خنجر نادوست شده دل خونین
کج به کج رفته دیوار ثریا ز زمین
خنده آدمیان! وای دروغیست همین
خنجر از تیزی خود مات بماند و مبهوت
پیش از آن ریزش آوار زمین در برهوت
کوری از آن من و چشم از آن تو و او
کور شاید بشوی چاله نشانم بده کو؟
هان از گردش طولانی چرخ آگاهی؟
می رود دل به سراغ تباهی گاهی!
پنجره
نرگس کوهکن
سقف خانه ها به آسمان رسیده و در و پنجره های گوناگون در میان دیوارها خود نمایی می کنند، جلوی برخی از پنجره ها گل و گلدان است و به روی برخی دیگر پرده کشیده شده است. برخی پنجره ها باز هستند و گنجشکان و حال و هوای تازه را مهمان خود می کنند. برخی از پنجره ها را آنقدر گرد و غبار گرفته که با دستمال کردن کثیف تر می شوند. بعضی از پنجره ها هم ظریف و شکننده اند. بعضی ها هم ساده اما با ضخامت ترند. تعدادی از پنجره ها سال ها عمر می کنند. بعضی ها هم از سر سهل انگاری دیگران زود می شکنند. هر کدام از پنجره ها را میتوان به انسان های متفاوت تشبیه کرد، پنجره های باز مثل انسان های دست و دل بازند دلشان مانند دریا وسعت دارد مهربانی شان همیشگی است قلبشان صفای سعادت است و نگاهشان پر محبت. اما برخی پنجره ها همیشه بسته اند سرما و گرما هم ندارد. پرده ها را بر قلب هایشان می کشند. درست مثل انسان هایی که خسیس و تنها هستند هیچ دوستی ندارند و از خساستشان در ضررند و هیچ کس به دلشان راه ندارد. پنجره های گرد و غبار گرفته مانند انسان هایی هستند که دلشان تیره ی تیره شده از کینه وحسرت، دشمنی و حسادت؛ آنقدر سیاهی دل هایشان عمیق است که اگر بخواهیم پاکش کنیم کثیف تر می شوند.
برخی پنجره های زیبا هم در میان دیوار خودنمایی می کنند زیبا و براقند شبیه به انسان های ظاهربین و تجمل گرا هستند، این انسان ها آنقدر خود را سرگرم جذابیت های ظاهری می کنند که از سرمایه درون باز می مانند.
پنجره هایی هم هستند ضعیف و ظریف که با هر باد و طوفانی می شکنند، انسان های ضعیف هم در برابر چالش های زندگی همین قدر شکننده و ضعیف هستند زود نا امید می شوند و از پا در می آیند. در مقابل پنجره هایی ساده اما قوی اند که با هر گرما و سرمایی نمی شکنند، مانند انسان های با ایمان در هر شرایطی ایمان قوی دارند زود امید خود را از دست نمی دهند و با هر ترکی نمی شکنند و باز محکم تر در برابر حوادث می ایستند. آنقدر محکم می ایستند تا شکستش بدهند.در این میان انسان هایی را می شناسم که با سهل انگاری عمرشان کوتاه تر می شود. با اعتیاد به مواد، شهرت، ثروت آنقدرکه فقط زندگی را در همین چند روز خلاصه می کنند. راستی شما از کدام دسته اید؟ مطمئنا سعی می کنید از بهترین ها باشید.
پرش به سمت کسوف
سیده فاطیما عقیلی
سلام ماهلی جانم! ممنونم به خاطر نامه ات!
من نام نامه ات را «خاطره ی ماه مغرور» گذاشتم. چون یک نویسنده از نظر من باید هر لحظه را برای ایده پردازی شکار کند! من هم می خواهم خاطره ام را با ماه برایت بنویسم.
ماهلی جان! من نام این خاطره را «پرش به سمت کسوف» می گذارم.
داستان از جایی شروع شد که با دوستانم تصمیم گرفتیم به بالای صخره ای بلند برویم و ماه را بگیریم. وقتی شب شد، حرکت کردیم. صخره ای بلند و استوار پیدا کردیم و از آن بالا رفتیم. تا دوستم «تِــرا» خواست بپرد، پیر پلنگ دوان دوان سمت ما آمد و گفت: «تــرا جان نپر! نپر! حالا خورشید جلوی ماه را می گیرد و می سوزید»!
ما به حرف پیر پلنگ گوش کردیم. و بعد از اتفاق لحظه ای صبح شد، ما با تعجب به همدیگر نگاه کردیم و بعد پیر پلنگ گفت: «به این تغییرات کسوف می گویند. کسوف به پوشانده شدن ماه توسط خورشید گفته می شود. و لحظه ای صبح می شود. اگر تـِـرا می پرید؛ خورشید او را می سوزاند»!
ما از پیر پلنگ تشکر کردیم و حرفش را در ذهن خود ثبت کردیم.
سوگند خبلی
چشمانش،
سیاره سیاه کوچکیست.
اگر بخواهم از هوایش بگویم
بهارِ زمینِ ماست.
گاهی گرم و صمیمی،
طوری که گرما به دلت هم نفوذ می کند و
دل گرم می شوی!
گاهی سرد و غریبه،
طوری که انگار خانه ی دل ویران شده است
و سوز سردی به دل می رسد و یخ می بندد.
اما
همان سیاره کوچک،
در قلب من جایی بزرگ دارد
که دنیا با تمام گستردگی اش ندارد.
دو شعر از فائزه رسولی
*نمی دانم عشق یا
از تو خواهم نوشت
و از دردی غریب خواهم گفت
دردی که ما را به انتها می رساند
اما هیچکدام از ما توان گفتنش را نداریم
نمی دانم این عشق است
یا توهم خواستن.
*هر چه باید
روزی خواهد آمد
به جای کلمه ی «شاید»
خواهم گفت: «باید»
و از میان هر چه آید
دور خواهم ریخت
هر چه را که باید
دو شعر از فائزه رسولی
*نمی دانم عشق یا
از تو خواهم نوشت
و از دردی غریب خواهم گفت
دردی که ما را به انتها می رساند
اما هیچکدام از ما توان گفتنش را نداریم
نمی دانم این عشق است
یا توهم خواستن.
*هر چه باید
روزی خواهد آمد
به جای کلمه ی «شاید»
خواهم گفت: «باید»
و از میان هر چه آید
دور خواهم ریخت
هر چه را که باید