زندگی - بخش 16
یادداشت |
مهدی سیف حسینی
در میان فیلسوفان ایرانی، ابن سینا نظریه های خاص خود را درباره معنای زندگی داشت. او معتقد بود که معنای زندگی در برقراری هماهنگی و تعادل بین جسم و روح است. ابن سینا معتقد بود که انسان ها باید به تحقق کامل ظرفیتهای جسمی و روحی خود بپردازند تا به معنای وجود خود برسند. او به تعادل بین سلامت جسمی و روحی، عقل و عشق، دانش و عمل اشاره می کند و می گوید: معنای زندگی در تحقق کمالات انسانی است. ملاصدرا دیگر فیلسوف ایرانی را نظر به این است که معنای زندگی در رسیدن به خداوند و تحقق هدف اصلی خلقت است. برای ملاصدرا، زندگی در واقع یک سفر است که انسان باید در آن به سمت خداوند حرکت کند و با توجه به فضیلت ها و ارتباط با خدا به معنای زندگی دست یابد. او به اهمیت عقل و عشق توجه دارد و می گوید: باید با یکدیگر تعادل و هماهنگی داشته باشد و همچنین می گوید: عقل قادر به شناخت حقیقت های عالم است و عشق قادر به رسیدن به خداوند و تجربه معنوی، لذا تعادل بین عقل و عشق برای رسیدن به معنای زندگی ضروری است. مولانا معتقد است، برای اینکه انسان دریافت درستی از معنای زندگی داشته باشد، باید خود را بشناسد، آنگاه است که می فهمد هستی و خدای هستی همه در اوست. گنج و گنجینه ای که انسان به دنبالش می گردد، نفس اوست. اشتغال به لذات زودگذر شهوانی و دنیوی همه ناشی از آن است که خود را شناخته است. در اندیشه مولانا مقصود از معنای زندگی، اتصال به معشوق حقیقی و سرچشمه کمالات و منابع آن خودشناسی و خودکاوی و راه رسیدن به آن، سعی و تلاش است. خیام زندگی را تکرار مکررات و ملال آور می بیند و برای زمان و مرگ، جایگاه ویژه قائل است. او می سراید: ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم، این لحظه عمر را غنیمت شمریم. فردا که از این دیر مغان درگذریم، با هفت هزار سالگان سر بسریم. یا: تا کی غم این خورم که دارم یا نه، وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه- پر کردن قدح باده که معلومم نیست، این دم که فرو برم بر آرم یا نه.
با نگاه پدیدارشناسانه در مقدمه گلستان سعدی، خارخارهای وجودی مشهود است. او پس از سرایش بوستان به مثابه مادر آبستنی که وضع حمل کرده، دچار ملال و افسردگی پس از فراغت می شود و می پرسد (که چه؟) و (آخرش چه؟) در حالی که سعدی سی سال سیر آفاق کرده است. در دیار خود محبوب است. در سایه اتابک فارس و همشهریان است. از حوری وشان حظی برده، از باختر تا کاشغر هم شهرتی به هم زده است. چه کار ناکرده ای دارد که باید انجام دهد؟ وقتی از حیات ذهنی و عینی کام تام ستانده، دیگر (چرایی) زندگی در برابر (چگونگی) آن چه معنایی دارد. اما با این اوصاف سعدی دچار ملال می شود و بر عمر رفته تاسف می خورد و با ادراکی از سایه مرگ در حوالی پنجاه سالگی می سراید: ای که پنجاه رفت و در خوابی، مگر این پنج روزه دریابی- عمر برف است و آفتاب تموز، اندکی ماند و خواجه غره هنوز. اما او در جمع یاران میان باغ و بوستان گرفتار اضطراب وجودی می شود. احساس تنهایی کرده و عزلت نشینی در پیش می گیرد. چون شوپنهاور، یگانه فیلسوف ملال اروپا که خود متاثر از سعدی است، ولی ملال سعدی دیر نمی پاید و این نابغه با اتکا به ذهن غنی اش به هر زبانی متوسل می شود و گلستانی خلق می کند که برخلاف عرصه طبیعت در آن خزان پذیرا نیست و سعدی به کمک هوش شهودی اش دریافته بود که آزادی و فراغت و لذت ناشی از آفریده های ذهنی و عینی، بسی فراتر و پرمایه تر از آفرینش های عینی و بیرونی است. و هیچ جایگاهی به پای لذت آفرینش های هنری نمی رسد. چون تولستوی، چون شوپنهاور. بدین ترتیب سعدی با نابسنده دانستن زیبایی های حسی و مادی در پرتو تخیل فرهیخته اش به دنیای هنری و آرمانی خودش در داستانک های گلستان پناه می برد تا از (سگ سیاه افسردگی) در امان باشد. آنجا که یادآور سخن فروید در مورد نقش هنر در زندگی پرملال انسان ها است، آنجا که می گوید: هر کسی باید باغبان باغچه اش شود. (لزوم زندگی هنری) گل همین پنج روز و شش باشد، این گلستان همیشه خوش باشد.