ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

تمرین نوشتن با حرف «ش»

 

سید متین حسینی

 

دیشب من و دوستم شهریار به فروشگاه شیرینی فروشی آقا شهروز رفتیم تا شیرینی بخریم. فروشگاه آقا شهروز بسته بود. شهریار گفت: «بیا به فروشگاه شهربانو خانم بریم». فروشگاه شهربانو خانم شیرینی هایش تازه نبود و همه شون سفت بود. مجبور شدیم به فروشگاه بزرگ شمسی، آبجی شراره برویم اما آنجا شکلات فروشی بود. بعد به شیرینی فروشی شیدا خانم رفتیم و شیرینی گرفتیم وقتی برگشتیم شیرینی ها روی فرش ریخت.

 

 

 

صداهای دلنشین

 

آیلین امیری_ چشمانم را باز کردم و صدایی از خودم بیرون می آوردم. همه می گفتند: «سالم است! دارد گریه می کند! گریه؟ گریه دیگر چیست؟ نکند منظورشان صدایی است که از من بیرون می آید؟! ناگهان صدایی بسیار دلنشین شنیدم که گفت: «لطفا بچه را به من بدهید»! متاسفانه من نمی توانستم قیافه آن صدای دلنشین را ببینم. و فکر کردم این صدا برای همان فرشته ای است، که مرا اینجا آورد. پس او را فرشته مهربان نامیدم. خلاصه ساعاتی در کنار فرشته ی مهربان ماندم.  ناگهان سه صدای دلنشین دیگر شنیدم با خود گفتم شاید این هم سه فرشته مهربان دیگر است. ولی نتوانستم برای آنها اسمی بگذارم. خلاصه همانطور در حال صدا در آوردن از خودم بودم یا همان گریه کردن بودم که ناخواسته خوابم برد. وقتی چشمانم باز شد صدای فرشته ی مهربان و آن سه تا فرشته ی دیگر را شنیدم. یک دفعه توانستم قیافه آن فرشته ها را ببینم و ناگهان یکی از فرشته ها گفت: «مامان و به فرشته ی مهربان اشاره کرد».  فرشته ی دیگری گفت بابا و دوباره به فرشته ی دیگری، اشاره کرد و فکر کنم اسم فرشته مهربان «مامان» است و فرشته مهربان دیگری «بابا» نام دارد. ولی نام دو فرشته ی دیگر چیست ؟ یکی از فرشته های بینام انگشت اشاره ی خود را سمت خودش برد و گفت خواهر، و فرشته ی بی نام دیگری همین کار را تکرار کرد، و گفت برادر. پس نام دو فرشته ی بینام خواهر و برادر است!نام چهار فرشته ی خوش صدا مادر، پدر، خواهر و برادر است و در همان لحظه خوابم برد. و  داستان به دنیا آمدن من و فکرهایم آغازشد.

 

 

 

آرنیکا روح افزا

 

دیشب شهرام به فروشگاه رفت تا یک شلوار گشاد و شش کیلو شلیل بخرد وقتی دَم در رسید دوستانش را دید. کمی صحبت کردند بعد بالا آمد وسایلش را در اتاق گذاشت و دوباره پایین رفت. وقتی مهمان ها آمدند مادر شهرام را صدا کرد. شهرام بالا آمد و شلوار گشادش را پوشید و شش کیلو شلیل را هم به مادر داد. آن شب خیلی زیاد خوش گذشت.

 

 

یادداشت دبیر صفحه

 

تصمیم یا مشاوره؟

 

راهنمایی یا اجبار به نام دلسوزی؟ چه کسی باید برای انتخاب رشته و شغل ما تصمیم بگیرد؟ هیچکس ضامن آرزوهای ما نیست. قرار نیست ما آرزوی دیگران را برآورده کنیم. پدر، مادر و در واقع خانواده، «دیگری» محسوب نمی شود؛ بلکه ما با وحدت کامل زیر یک سقف زندگی می کنیم. اما وقتی پای آرزوها به میان می آید، مساله تا حدودی شخصی می شود. هر کدام از اعضای خانواده مسئول اهداف و آرزوهای خود هستیم. اگر علاقه به هنر داریم، پس قرار نیست با انتخاب رشته علوم تجربی به مسیر دیگری برویم! اگر ریاضی دوست داریم، نباید برای انتخاب شغل وکالت به سمت انتخاب رشته علوم انسانی برویم. کدام مشاور می تواند آینده را برای ما روشن کند؟ چه کسی بهتر از خودمان، ما را می شناسد؟ اگر اهداف، آرزوها و برنامه های خود را بنویسیم، دیدگاه بهتری نسبت به خود خواهیم داشت. راستی شما هم در اطرافیان خود دانش آموز پایه دوازدهم می شناسید که در آستانه کنکور به کلاس طراحی ناخن برود؟ آیا دانش آموزان مدرسه تیزهوشان همه باید در رشته های علوم ریاضی و تجربی درس بخوانند؟ آیا تیزهوشان می توانند علاقه مند به رشته های هنری باشند؟ باهوش ها چطور؟ باهوش ها چه رشته ای را انتخاب می کنند و چه کسی برای ما تصمیم نهایی را می گیرد؟

 

 

شاهنامه بخوانیم

 

آزاده حسینی

بیژن

 

شبی چون شبه روی شسته به قیر

نه بهرام پیـدا نه کـیوان نه تــیـر

این شروع داستان بیژن است. از آن آغازهای شگفت انگیز و ناب فردوسی. بیژن تنها فرزند گیو از پهلوانان نامدار شاهنامه است. به نوعی می توان او را یکی از ماجراجویان شاهنامه دانست. داستان «بیژن و منیژه» یکی از داستان های عاشقانه شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی است. بیژن به فرمان کیخسرو به همراه پهلوانان ایرانی به جنگ با گرازان در سرزمین ارمانیان می رود. در بیشه ای از آن سرزمین، منیژه دختر افراسیاب (پادشاه سرزمین توران) به همراه یاران و دوستانش در حال جشن و بزم بودند. بیژن برای تماشا می رود. منیژه او را از دور می بیند و دلباخته ی او می شود.

به پرده برون دخت پوشیده روی

بجوشید مهرش بر آن مهرجوی

منیژه از یارانش می خواهد که بیژن را به سراپرده او آورند. بیژن سه روز آنجا می ماند. سپس برای اینکه  منیژه او را از دست ندهد و با خود به کاخ ببرد به او داروی بیهوشی می نوشاند.

چو هنگام رفتن فراز آمدش

به دیدار بیژن نیاز آمدش

بفرمود تا داروی هوشبر

پرستنده آمیخت با نوش بر

بیژن چشم باز می کند و خود را در کاخ افراسیاب می بیند.

بپیچید برا خویشتن بیژنا

به یزدان بنالید ز آهرمنا

 افراسیاب هم خشمگین او را به چاهی می اندازد.

 و از اینجا ماجرا شکلی تازه می گیرد. آیا منیژه، بیژن را رها می کند؟ مانند گردآفرید که سهراب را رها کرده بود.

 

 

 

تخیل ترافلی

 

سیده فاطیما عقیلی

 

همه ی ما تخلیلات زیادی در دوران کودکی و بزرگسالی داریم. تخیل معنای رویاپردازی و سرگرمی می دهد. اما تخیل هم زمان دارد. مثلا اگر در حال امتحان ریاضی باشی و تخیل کنی اگر امتحان را خیلی خوب دادی از مادرت بخواهی که آن عروسک مو مشکی و پیراهن بنفش و کفش مشکی که در ویترین عروسک فروشی دیده بودی برایت بخرد یا بستنی شکلاتی و وانیلی که رویش پر باشد از ترافل؛ در حالی که مراقب برگه ی امتحان را از تو درخواست می کند و تو برگه را خالی تحویل می دهی!

 زمان امتحان به نظر من زمان خوبی برای تخیل نیست! اما هنگام تعریف داستان، زمان خوبی برای تخیل و درک بیشتر داستان ها و ماجراهاست.

 

 

 

 

 

 

سوگند خبلی

 

در این قرن کشوری هست که زمینش از کفن ها سفید پوش است و دلِ کوچه هایش سیاه از فقدان و غم و سال های اِشغال. سرزمینی که آب و  هر آنچه شرط لازمِ حیات است به رویشان بسته اند ولی دریای خون را روانه ی خاکش کردند. آنجا مادری فرزندش را با صدای تیر باران می خواباند و بمب ها صبحِ بیداری کودک را تا به قیامت می کشند. آنجا همه چیز فرق می کند! ماشین های بستنی فروشی دیگر هیچ کودکی را خوش حال نمی کنند. چرا که جسم بی جانِ کودکان در آن یخچال ها جا به جا می شوند. آنجا اسرائیل اشغالگر خانه ها را  به خاک می کشد و خانواده ها را به خون. در آن سرزمین فرزندی به  زیر آوار  به دنبال مادر می گردد و مادری نام فرزندش را از بلندگوهای شهر در لیست پروازهای آسمانی می شنود. آنجا روضه مجسم است!

پدری فرزند کوچک خود را به دست می گیرد و برای احیا آن می دود اما حیف که جان دیگر رمق ماندن ندارد و می رود. جانِ کودکانی که بمب و تیر و زخم راه  گلوی زندگیشان را بسته است. گلویی که  تشنه و گرسنه سیراب از خون خود می شوند. آنجا بمب های هوایی از ممنوعیت ها هم می گذرند و بر بیمارستان فرود می آیند. آتش و آوار بیمارستان، یعنی تمام نفس هایی که در آن بیمارستان امید زنده ماندن داشتند، دردهایی که امید تسکین داشتند. و قلب هایی که هنوز به عشق عزیزی می تپیدند. به یکباره خاموش می شوند. و اما امان از دل های مردمی که آتش می گیرد و امیدشان آوار می شود. در این روزها چه میگذرد به پدری که تمام دلخوشی اش  بقچه هاییست که تکه جسم های فرزندانش را درون آن جمع کرده است. آنچه گفتم قصه نیست. واقعیتی است از دل فلسیطن و غزه! آنجا تکرار عاشوراست.

تکرار علی اصغرهایی که در آغوش پدر بی جان گشتند.

تکرار رباب هایی که داغ فرزند دیدند

تکرار علی اکبرهایی که اربا اربا شده اند

و تکرار رقیه هایی که دلتنگ پدر هستند و

حتی زندگی و اشک در  سرزمین خودشان هم بر آنها روا نیست.

آنجا

تکرار تمام جنگ هاست، در یک جنگ!

و همین تکرار برای مظلومیت و حق بودن آنها کافیست تا برای نجاتشان کاری کنیم. برای زایل نشدن انسانیت و شرافت وجدان را در قلم ها و قلب ها بیدار کنیم  تا بنویسد شرح ماجرای چشم هایی که به  بی رحمانه ترین حالت ممکن تا ابد به خواب می روند. تا همه  بدانند این روزها  چه می گذرد به مردم مسلمانِ فلسطین.

این روزها را رسانه باشیم برای حمایت!

آنجا همه چیز سریع اتفاق می افتد، حتی همین الان خدا می داند که چند نفر دیگر به لیست پروازهای آسمانی اضافه شده اند!

این روزها امن یجیب بخوانیم برای دل هایشان و برای اتمام تمام جنگ های جهان برای مظلومان و کودکان، دعا کنیم که کاش بیاید تنها امید ما، امام زمان (عج) الهم عجل ولیک الفرج

 

 

 

بهارجام خورشید

به نام خداوند جان وخرد. یکی بود. یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود، یک روزی یک آهویی بازی گوشی که اسمش طلایی بود ساعت 6 غروب به بیرون رفت و با دوستش سنجاقک بازی می کرد. آن آهو به مدرسه می رفت و پایه ششم بود و تنبل بود. درس نمی خواند. همیشه با دوستش در حال بازی کردن بود و آن روز مادرش به او گفت: «طلایی بیا مشق هایت را بنویس ولی آهوی بازی گوش مثل همیشه گفت: «دوست ندارم»!

 مادرش به زور آهو کوچولو را به خانه آورد. و گفت: «من وقتی برگشتم باید مشق هایت را نوشته باشی»! خلاصه، آهوی قصه ی ما مشق هایش را نوشت و به مدرسه رفت. زنگ آخر بود و ورزش داشتند، رفت جلوی کمدی که داخل کلاس بود. سوتش را  از داخل کمد بگیرد و یهویی یک چیزی به او برخورد کرد. و آهو افتاد داخل کمد و در کمد بسته شد و آهو نمی دانست چه کار کند. و همه جا تاریک شد و زنگ پایان مدرسه به صدا در آمد. آن روز چهارشنبه بود و قرار بود شنبه هم بچه ها تا سه شنبه به اردو بروند. و آهو با سوتی که داشت سوت می زد تا صدایش را بشنوند. اما کسی نشنید. خلاصه، پنج شنبه شد. خبری از آهو نشد. جمعه شد باز هم خبری نشد. مادرش نگران طلایی شد و به مدرسه رفت و شنبه ی آن روز تولد آهو کوچولو بود و باید از نافه اش مشک بیرون آید و وقتی مادر داخل کلاس شد، عطر خوش مشک آهو کوچولو را حس کرد و در کمد را باز کرد و اشک شوق و نگرانی در چشم هایش حلقه زد و حالا بچه اش را پیدا کرده بود و با هم به سمت خانه رفتند. عطر آهو کوچولو همه جای کمد را فرا گرفته بود و از آن روز به بعد بچه های کلاس وقتی وسیله هایشان را داخل کمد می گذاشتند، همچنان کمد و وسایل داخل آن بو و عطرنافه آهوطلایی داشت و همه ی بچه ها به آهو کوچولو احترام می گذاشتند و دوستش داشتند و به او می گفتند: «آهوی خوش بو»!

 

 

 

معصومه مازندرانی

 

دختری در دل روستایی با خانواده خود زندگی می کرد. خانواده همیشه به او می آموختند که سحرخیز باشد چون هر کس سحر خیز باشد کامروا می شود و به تمام کارهایش به نحو احسن رسیدگی می کند. دخترک نمی توانست صبح ها زود بیدار شود. پدر و مادر صبح ساعت چهار و نیم بیدار می‌شدند نماز می خواندند و بعد می رفتند مزرعه و به تمام کارهایشان رسیدگی می کردند. دختر می گفت: «شما چطور به تمام کارهایتان می رسید»؟ پدر و مادر گفتند: «چون ما شب زودتر می خوابیم و صبح زودتر بیدار می شویم  و روزمان را عالی شروع می کنیم پس تو هم مانند ما سحر خیز باش تا کامرا شوی»!

دختر گفت: «من نمی توانم شب زودتر بخوابم صبح زودتر بیدار شوم. پدر و مادر به فکر راه حل برای چاره این مشکل افتادند و از بازار ساعتی زنگی خریدند و به دخترشان هدیه دادند. گفتند دخترم: «این هدیه برای توست که صبح ها زودتر بیدار شوی» روزها می گذشت. صبح ها ساعت زنگ می‌خورد. سر دختر تیر می‌کشید  و با خودش می گفت: «وای چرا تو ساکت نمی‌شوی»؟! و همچنان ساعت زنگ می خورد و مجبور می‌شد دختر بیدار شود و بعد از مدت ها  به صبح بیدارشدن عادت کرد؛ این ساعت به نظم و کارهای دختر کمک کرد تا به هدفش برسد و به تمام کارهایش رسیدگی کند و خیلی خوشحال شد و از پدر و مادرش تشکر کرد!

 

 

سحر حسن زاده نوری

 

باران بارید، شاخه گل رویید

آفتاب تابید، سبزه زار خندید

پروانه به رقص در آمد، لاک پشت خندید

مورچه به دنبال غذا رفت و کفش دوزک از روی برگ گل پرید.

 

 

 

 

داستان لوبیای سحر آمیز

 

کوروش رئوفی

 

در کشوری به نام ایتالیا چهار پسر داشتند در جنگل قدم می زدند که یک دفعه دو لوبیا توجه آنها را جلب کرد چون رنگ لوبیاها آبی بود. دوتا از پسرها یک لوبیا گرفتند و دو پسر دیگر لوبیای دیگر را گرفتند، که ناگهان یکی از لوبیاها شروع به صحبت کرد و گفت: «شماها انتخاب شدید که ما آرزوهاتون رو برآورده کنیم». پسرها با خوشحالی گفتند: «شما لوبیای سحر آمیز هستید»! و خیلی ذوق زده شدند. آن دو پسری که خیلی به فکر کردن و علم اهمیت می دادند، به لوبیای سحر آمیز خود گفتند: «ما مجموعه کاملی از کتاب های علمی و داستانی می خواهیم».

 لوبیای سحرآمیز آرزوی آنها را برآورده کرد. و بعد کلی کتاب جلوی آنها پیدا شد. و آن دو پسر دیگر چیزهای بی ارزش مانند بازی های کامپیوتری و وسیله های بازی غیر مفید بیش از حد نیاز خواستند. و بعد مدتی تمام آن وسایل از بین رفتند و خراب شدند و از بین رفتند. ولی دو پسر دیگر کتابهایشان سال ها ماند و با ارزش تر شد و علاوه بر آن، آگاهی شان را زیاد کرد؛ چون کتاب سالهای سال با خواننده اش مثل دوست می ماند. لوبیاهای سحر آمیز رفتند و به آن دو پسر دو مدال طلا دادند. دو پسر دیگر گفتند چرا به ما نمی دهی لوبیاهای سحر آمیز گفتند: «امکانش نیست! چون شما از وقتتان درست و با فکر استفاده نکردید»! و آنها تازه متوجه شدند که باید آرزویی می‌کردند که باعث شود انسان بهتری باشند ولی دیگر فایده ای نداشت و از کار اشتباهشان درس گرفتند. و لوبیاهای سحرآمیز رفتند به کشور بعدی...

 

 

 

برای آخرین بار

 

فاطمه مزنگی

 

آرام به طرفش قدم برداشتم. دستم را به سویش دراز کردم. چشمانم سوی گذشته را نداشت. چشمه ی اشکم خشک شده بود و زیر چشمانم سیاه چاله ی غم هایم شده بود. زانوهایم می لرزیدند. انگشت هایم، تمام بدنم. قطرات باران بر تن خسته و رنجورم ضربات شلاق واری وارد می کرد و سوز سردی که می‌وزید بر لرزشم می افزود. دست هایم را به پایین انداختم. قطره اشکی از چشم چپم جاری شد. لب هایم لرزیدند. زانوهایم خم شدند و مرا بر زمین انداختند. خاک را چنگ زدم. سخت و سرد و نم دار بود. مکان مناسبی بود. مکانی برای آرامش این تن رنجور و آزادی این روح خطاکار! از روی زمین برداشتمش. اولین بارم بود که از آن استفاده می‌کردم. حس عجیبی داشت. اندکی قدرت! آن را برای خودم مدت ها قبل خریده بودم. به چشمان سردش نگاه کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. سکوت به جای من جواب تمام فریادهایم را می داد. و اما او... سکوت کردم و او... بر روی شقیقه ام گذاشتمش.  اما او....

فقط نگاه کرد. با نگاهی به سردی قلب یخ زده ی من. سرمایش وجودم را لرزاند. جوابم را گرفتم. برایش اهمیتی نداشت. حتی اگر.... ماشه را کشیدم... در نگاه آخر دیدم که بی تفاوت از کنارم گذر کرد و مرا تنها گذاشت. سرخی زیبا و درخشانی اطراف سرم را پر کرد و مرا در آغوش کشید. چشمانم را بستم تا راحت تر از این لحظات لذت ببرم. برای آخرین بار!

 

 

 

زهرا خاندوزی

 

یکی بود. یکی نبود. غیراز خدا هیچکس نبود. در یک روز صبح پاییزی در جنگلی بزرگ آتش به راه افتاد و کل درختان و جنگل داشت آتش می‌گرفت. همه حیوانات فرار کردند و برای کمک به حال همدیگر و خاموش کردن آتش از رودخانه آب گرفتند و خیلی سریع می ریختند روی درختان. در آن جنگل سنجاب کوچولویی با پدر و مادرش زندگی می‌کرد که ناگهان پدر و مادرش متوجه شدند سنجاب کوچولو نیست و دنبالش گشتند و پیدایش نکردند. آنها تصمیم گرفتند به آقا خرگوش بگویند و از او کمک بخواهند. و آقا خرگوشه تند و سریع از آتش‌ها گذشت و به سختی سنجاب کوچولو را پیدا کرد به خانواده‌اش تحویل داد و همه از خرگوش تشکر کردند و راه افتادند تا جنگل زیبا و قشنگ دیگری پیدا کنند تا در آن زندگی خوب و خوشی آغاز کنند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.