ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت

 

یکی از جشن های ایرانیان در زمان های دور، جشن آبانگان نام دارد. وقت نیایش و ستایش آناهیتا که ایزدبانوی آب هاست. او نگهبان آب های روی زمین و نگهبان پاکی هاست. از جشن های ایران باستان حالا چه مانده است؟ آیا باید همچنان پیگیر آن جشن ها باشیم و چیزی در مورد آن ها بدانیم؟ چه کسی مسئول عدم آگاهی ما در مورد تاریخ است؟ و اساسا آگاهی در مورد تاریخ ما را به کجا می رساند؟ آیا زندگی امروز ما ادامه تاریخ چندهزارساله ماست؟ مثال: ورود به دانشگاه، ادامه دوازده سال تحصیل در مدرسه است که گاهی با پیش دبستانی آغاز می شود. از آداب نشستن روی صندلی و بعد حروف الفبا و جمع دو با دو و اعداد بعدی، تا دیپلم پیش میرویم. در زندگی چطور؟ اگر سال به سال به گذشته برگردیم به کجا می رسیم؟ روی کدام پایه ایستاده ایم؟ امروز در تقویم ما جای چند جشن هنوز باقی است؟ از هالووین بیشتر می دانیم یا از آبان؟

 

 

 

 

شاهنامه  بخوانیم

 

 آزاده حسینی

 فریدون سه پسر داشت: ایرج، سلم و تور. هنوز فرزند ایرج و ماه آفرید به دنیا نیامده بود که ایرج به دست تور کشته می شود. دختر ایرج و ماه آفرید که نزد فریدون گرامی بود، بعدها با پشنگ ازدواج می کند. حاصل ازدواجشان پسری است به نام منوچهر.

یکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوار تخت و کلاه

 وقتی نوزاد را نزد فریدون می برند، او چهره ی منوچهر را شبیه ایرج  می بیند و گویی که ایرجش زنده شد.

چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزد نیا

جهان بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ایرجش زنده شد

سپس با خداوند نیایش و راز و نیاز کرد و گفت:

همی گفت این روز فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد.

بدسگال یعنی بد اندیشه و بدخواه. و نام منوچهر را بر او می نهد.

می روشن آمد ز پرمایه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام

فریدون تمام هنرهای شاهی و پهلوانی را به منوچهر می آموزد و تخت و تاج را به او می سپارد. منوچهر انتقام پدربزرگش؛ ایرج را می گیرد و سلم و تور را در جنگ می کشد. در شاهنامه فردوسی، منوچهر پادشاهی درست کار است و پس از فوت فریدون به پادشاهی می رسد. در زمان پادشاهی منوچهر، زال به دنیا می آید. با ورود داستان زال به شاهنامه، داستان عشق زال به رودابه، ماجرای سیمرغ و همینطور به دنیا آمدن رستم را پیش رو خواهیم داشت.

 

 

 

 

وحید انصاری

 

روزی، روزگاری، در یک جنگل بزرگ و زیبا، داخل یک غار نه چندان بزرگ یک بچه خرس به دنیا آمد، چند ساعت بعد از اینکه خرس کوچولو به دنیا آمد، طوفان خیلی وحشتناک و سهمگینی از راه رسید، اما متأسفانه نیمی از جنگل ویران شد، و بیشتر از چهل تا پنجاه حیوان هم مردند، از جمله مامان و بابای خرس کوچولو.

حیوانات آن جنگل با ناراحتی و چشمان پر از اشک یک جا جمع شدند. خرس کوچولو در حالی که به دنبال مامان و بابای خود می گشت، ناگهان چشمش به جمع حیوانات افتاد. وقتی که حیوانات متوجه حضور او شدند، گفتند که او باعث این بلا بوده، و او خیلی بد شگون است. چند دقیقه بعد خبر آوردند که اسم های حیوانات که مردند را پیدا کردند، وقتی که اسامی را می خواندند اسم مامان و بابای خرس کوچولو را هم گفتند. خرس کوچولو در حالی که گریه می کرد، دید که یک گردبادی به سمت جنگل می آید، او سریع وارد یک غار شد و تا گرد باد تمام نشد از غار بیرون نیامد.

 

 

 

 

 

سحر حسن زاده نوری

 از پنجره اتاق به بیرون خیره شده بود و داشت به آدم هایی نگاه می کرد که از خیابان عبور می کردند. دخترکی تقریبا چهار ساله را دید که بادبادکی در دست چپش دارد و دست راستش در دست مادرش است. از دیدن آن دخترک خوشحال شد که کنار مادرش هست اما غم بزرگی در قلبش سر باز کرد.  دلش می خواست حال او هم کودکی باشد مانند آن دخترک که مادرش دست او را بگیرد. ولی حیف که دیگر مادری ندارد و هر گاه کسی را کنار مادرش می بیند، حسرت می خورد.  در دلش با مادرش حرف می زند: حالا هیچ چیز جز آغوشت را نمی خواهم. برگرد و من را دوباره در آغوش مهربانت بگیر بهترین هدیه خدا برایم بودی که حالا خدا تو را از من گرفته است.

 

  

 

 

انگور سحر آمیز

 

بهارجام خورشید 

 

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بدان مردم دیده را روشنایی

یک روز در جنگلی یک بوته ای سبز می شود. آن بوته ی انگور سحرآمیز است که هیچکس حق ندارد به آن بوته انگور دست بزند یا بخوردش. چون در آن صورت بوته انگور سحرآمیز به یک غول تبدیلش می‌کند. برای همین کسی به آن بوته انگور سحرآمیز کاری نداشت. چند روز بعد آن بوته آنقدر بزرگ شد که دور درختان پیچید و پیچید تا به ابرها رسید و به دهکده غول‌ ها رسید. غول ‌ها شکمو بودند. همه غذایی که داشتند تمام شده بود. برای همین گرسنه مانده بودند. آن انگورها هم خوشمزه بودند و یکی از غول ‌ها رفت تا بتواند شاید برای خود و خانواده‌ اش چیزی پیدا کند و با هم بخورند. در راه آن بوته انگور را دید. بچه غوله خواست یکی از آن انگور را بچیند تا بخورد. یکی از این انگورها آمد و گفت ای بچه ناز نازی چرا منو می‌چینی بچه غوله گفت: «من یه غولم گشنمه میشه یکی از دونه ها رو بچینم»؟ خلاصه آن بچه غوله همه چیز را برای او تعریف کرد. بعد انگور گفت: «حالا که شما هیچ غذایی نداری بیایید کمی از این انگور بچینید»! غوله گفت: «اسم اینا مگه انگورِ» من فکر می‌کردم اینا اسمش دونه، حالا که شما گفتی من برم خانوادمو خبر کنم تا بیان. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

 

 

 

مدرسه ی جدید و پروانه

 

سیده فاطیما عقیلی

 

صبح یک روز بهاری وقتی آهو خانم از خانه اش بیرون آمد، متوجه شد که مردم سه دهکده (دهکده ی درخت کاج، دهکده ی آبشار دو طبقه و دهکده ی گل رز) تصمیم گرفتند که مدرسه ای بسازند برای تمام پایه ها تا محصلین مجبور نباشند به شهر بروند و برگردند. آهوی ما به خانه اش رفت و فکر کرد که یعنی مدرسه ی جدید چه شکلی خواهد بود؟ آیا مدرسه حیاط دارد؟ آیا مدیر دارد؟ و ...

چند روز بعد، وقتی آهو خانم داشت از بین سه دهکده می گذشت متوجه این شد که مدرسه ای در آنجا بنا شده! آهو چشمانش برق می زد و با هیجان داشت مدرسه را بررسی می کرد که دید پروانه ای دارد وارد حیاط مدرسه می شود و از آنجایی که آهو خانم خیلی پروانه ها را دوست داشت به دنبال پروانه رفت. پروانه و آهو از حیاط مدرسه گذشتند و بچه هایی را دیدند که در صف ایستاده اند و آهو دوان دوان به سمت پروانه رفت که به کمدهای رختکن باشگاه کوچک مدرسه رسید و پروانه درون یکی از کمدهایی رفت که دربش باز بود و آهو هم به دنبال پروانه‌ رفت و درب کمد ناگهان بسته و قفل شد!

آهو خانم که از دست و پا زدن خسته و نا امید بود چشمش به یک عکس و بعد یک نوشته افتاد. در آن کاغذ نوشته بود که: «در نزدیکی خانه ی ما در دهکده کاج آهویی زندگی می کند که خانه اش نزدیک قارچ هایی است که ما پرورش می دهیم». آهو به زبان خود می گوید: «یعنی قارچ هایی که خیلی خوشمزه بودند و می خوردم. قارچ های آنها بود»؟ و بعد پروانه پیش عکس رفت و آهو گفت: «حتما می خواسته عکس مرا بگذارد که از خواهر دو قلویم عکس گرفته! یعنی ما حیوانات اینقدر با هم شباهت داریم»؟ که در کمد باز شد و دخترک جیغ بلندی زد و آهو را ترساند ولی او می خواست آهو را به دوستانش نشان دهد!

 

 

 

 

 

 

برای کودکان غزه

سید حسین حسینی _ صدای پرنده ها در همه جا پیچیده بود. بوی گل تمام فضا را پر کرده بود. دخترک با شادمانی در لابه‌ لای گل ها می دوید و می خندید. انگار که هیچ غمی در دل ندارد. برای خود گل می چید و لابه لای موهای بلندش می‌گذاشت و از عطر آن لذت می‌برد. ناگهان با صدای وحشتناکی از خواب پرید. به سختی بدن کوچک و بی جانش را تکان داد و به پشت سرش نگاه کرد. آتش بود که در کوچه زبانه می‌کشید و صدای جیغ و فریاد مردم در همه جا می‌پیچید. دست های کوچکش را روی گوش‌هایش گذاشته بود و گریه می‌کرد. تمام بدنش از ترس می‌لرزید اما دوست نداشت خانه را ترک کند. خانه ای که دیگر تبدیل به خرابه شده‌ بود. نه سقفی، نه دیواری، نه... دوست داشت کنار پدر و مادرش بماند. پدرو مادری که در زیر آوار جان خود را از دست داده بودند. دخترک با حال زارش عروسکش را محکم بغل کرد و دراز کشید و چشم به آسمان دوخت و دنبال ستاره اش می‌گشت. یاد خوابش افتاد. آن باغ گل زیبا، دلش می خواست با پدر و مادرش به آن باغ برود. در رویا بود که نور درخشانی در آسمان دید و با خود فکر کرد ستاره اش را پیدا کرده و آرزو کرد که دوباره پدر و مادرش را ببیند. نور نزدیک و نزدیکتر می‌شد. دخترک لبخند زیبایی روی صورتش نقش بسته بود که ناگهان در چشم به هم زدنی دخترک پر کشید و برای همیشه پیش پدر و مادرش به آن باغ گل زیبا رفت.

 

 

 

 

سحر حسن زاده نوری

 

 از پنجره اتاق به بیرون خیره شده بود و داشت به آدم هایی نگاه می کرد که از خیابان عبور می کردند. دخترکی تقریبا چهار ساله را دید که بادبادکی در دست چپش دارد و دست راستش در دست مادرش است. از دیدن آن دخترک خوشحال شد که کنار مادرش هست اما غم بزرگی در قلبش سر باز کرد.  دلش می خواست حال او هم کودکی باشد مانند آن دخترک که مادرش دست او را بگیرد. ولی حیف که دیگر مادری ندارد و هر گاه کسی را کنار مادرش می بیند، حسرت می خورد.  در دلش با مادرش حرف می زند: حالا هیچ چیز جز آغوشت را نمی خواهم. برگرد و من را دوباره در آغوش مهربانت بگیر بهترین هدیه خدا برایم بودی که حالا خدا تو را از من گرفته است.

 

 

 

 

دره اجنه

 (دره ستارگان قشم)

 

فاطمه مزنگی

باد زوزه می کشید. سکوت فریاد می‌زد. سرما می درید و ترس قهقهه میزد. صدای قدم های ناموزون گروه سکوت شب را شکافته بود. گهگاهی هم صدای سرفه های خشک پرهام در محیط می ‌پیچید و بقیه را از حضورش مطلع میکرد. هوا سرد و خشک بود و به سختی می توانستیم با نور چراغ گوشی دور و اطرافمان را ببینیم و برای اینکه کسی از گروه عقب نیفتد، مجبور بودیم که به کندی حرکت کنیم. مسیری که باید در بیست دقیقه طی میشد، هنوز توی چهل دقیقه هم به پایان نرسیده بود. بعد از مدتی بالاخره به روستا رسیدیم. نور چراغ خانه های روستایی مثل پیام خوشامدگویی بودند که خستگی راه را از تنمان خارج می کرد. وارد خانه از پیش تعیین شده شدیم که ناگهان صدای رعد و برق بلندی تمام روستا را پر کرد و باران پرشدت شروع به بارش کرد. کامران شومینه را روشن کرد و پرهام بلافاصله خودش را کنار شومینه رساند. دستی به پیشانی خیسم کشیدم و عرق سردی که روی پیشانی ام نشسته بود؛ پاک کردم. اولین بار بود که به این مکان آمده بودیم. با اینکه مکانی گردشگری بود از مرکز شهر تا روستا راه طولانی برای افرادی که از اتوبوس جامانده بودند، محسوب می‌شد. و امروز تنها چیزی که نصیبمان شده بود چیزی جز بدشانسی نبود. از جا ماندن از اتوبوس گرفته تا به تاریکی خوردن. حداقل از این لحاظ شانس آوردیم که قبل باران توانستیم خودمان را به روستا برسانیم. پیشاپیش خانه را آماده کرده بودیم و موجب صرفه جویی در زمان شد. لحاف و تشک هایی که با خودمان آورده بودیم، پهن کردیم و هرکس خودش را روی تشک خودش پرتاب کرد. تا اینجای کار را نمیشد خرده گرفت ولی برای فردا باید عکس و ویدئوهای این مکان را جور می کردیم. و آنقدر وقت اضافه نداریم تا توی چنین مکانی تلف کنیم. ویدیویی از دره اجنه می تواند برای ما لایک و کامنت های خوبی داشته باشد. دلم می خواست حداقل یک ماجرای خوب و یک اتفاق غیرمنتظره حتی به قصد به استوری اضافه کنم. شب با تمام افکار و دل مشغولی ها سپری شد. صبح زودتر از بقیه بیدار شدم و بعد از چند حرکت کششی به بیرون کلبه رفتم تا مکان مناسبی برای استوری کردن پیدا کنم. حدوداَ پانزده دقیقه ای راه رفتم تا به مکانی مناسب رسیدم. زمین به دلیل باران شب قبل گلی بود و صخره ها و تپه های بلند تمام منطقه را پر کرده بود که ارزش یکبار دیدن را داشت. شک نداشتم با یک داستان خوب بازدید زیادی در پیام های شبکه مجازی گیرمان می آید.  چند تایی عکس از صخره ها و محیط اطراف گرفتم تا برای انتخاب مکان با بچه ها مشورت کنم. با نگاه به ساعت متوجه شدم که دیگر وقت برگشتن رسیده پس با اینکه دلم می خواست مدت بیشتری آن اطراف گشت بزنم مجبور به برگشت شدم. صدای وزش باد میان سنگ و صخره ها مثل سوزن توی روح آدم نفوذ میکرد. وقتی کمی بیشتر به صدای باد دقت کردم متوجه صدای خیلی ریز و آرام کودکی در حال گریه کردن شدم. شاید اگر توجه نمی کردم این صدا را با صدای باد اشتباه می گرفتم. یعنی کدام آدم بی مسئولیتی ممکن است بچه اش و اینجا جا گذاشته باشد؟! سعی کردم با توجه به مسیر باد مکان بچه را پیدا کنم و به آن سمت حرکت کردم. روی زمین گرم و سنگی، بچه ای پیچیده در پارچه دیده میشد. به سمتش رفتم و از روی زمین بلندش کردم. پارچه ای که دورش پیچیده شده بود از کثیفی و آلودگی به رنگ قهوه ای تیره و خاکستری درآمده بود. صورت بچه هم از آن پارچه تمیزتر نبود که هیچ کثیف تر هم به نظر میرسید. دستم را به سمت پارچه بردم تا شاید آدرس یا شماره ای روی آن نوشته شده باشد که ناگهان با اتفاقی که افتاد روح از بدنم خارج شد. بچه دستم را طوری گاز گرفته بود که احساس میکردم استخوان هایم در حال نصف شدن هستند. با پرت کردن بچه روی زمین متوجه رد وحشتناکی شدم که شباهتی به گازگرفتگی آدمیزاد نداشت. به بچه که چهاردست و پا روی زمین راه می‌رفت و به سمتم خرناسه میکشید نگاه کردم. احساس میکردم دارم به یک هیولا نگاه میکنم. رنگ چشم هایش از حالت عادی خارج شده بود و تماما به رنگ سیاه درآمده بود و دهانش پر بود از دندان های سوزن سوزنی شکل وحشتناک. آنقدر شوکه شده بودم که نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم و پاهایم از شدت شوک قدرت حرکت و فرار را از دست داده بود. با کشیده شدن دستم از این حالت خارج شدم و فردی که دستم را می کشید و بی اختیار همراهش شروع به دویدن کردم. پس از مدتی که با سرعت می دویدم بالاخره ایستادیم و من با خس خس شروع به نفس کشیدن کردم. تا زمانی که تپش قلبم به حالت آرام و متعادلی رسید. به کسی که تا الان با هم دویده بودیم نگاه کردم ولی با جای خالی آن فرد مواجه شدم. نه تنها در دور و اطراف من نشانه ای از موجود زنده دیده نمیشد بلکه تا چشم کار می‌کرد سنگ بود و صخره. دستم را سایه بان چشمهایم کردم و به این فکر کردم که ممکن است به خاطر هوای گرم و آفتاب داغ امروز توهم زده باشم؟! یا شاید بیماری روانی مثل اسکیزوفرنی گرفته باشم؟! راستش ترجیح میدادم یکی از این دو مورد باشد تا اینکه بخواهم به چیز دیگری فکر کنم. ولی دردی که از بازوی گاز گرفته شده احساس میکردم هردوی این گزینه ها را رد میکرد و فکرهای وحشتناکی را در ذهنم یادآور میشد.  از شدت فشاری که به من وارد شده بود، نمی دانستم چه واکنشی باید داشته باشم. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که باید هرچه سریع تر این مکان را ترک کنم. نسبت به صبح که برای عکسبرداری آمده بودم بوی شومی توی تمام محیط پیچیده بود که باعث سردردم می شد. نمی دانم بوی شوم را چطور باید توضیح داد ولی انگار حسی تازه از بدنم بیدار شده بود که میگفت این بو شوم است و  باید هرچه سریع تر فرار کنم. با شنیدن صدای پایی که از پشتم در فاصله ای نه چندان دور به گوش می‌رسید، اراده ام را جمع کردم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم.  هرچه بیشتر می دویدم صدای پاهای پشت سرم به جای دور شدن نزدیک تر بنظر می‌رسیدند. تا جایی که بالاخره به روستا رسیدم و صدای پا یک لحظه قطع شد. پیرمردی که آن اطراف در حال کار روی زمینش بود با دیدن صورت وحشت زده و خیس از عرق من آمد و پرسید: «چه اتفاقی افتاده جوون؟! مردآزما دنبالت کرده یا مار»؟! و با خنده دستی به شانه ام کشید و گفت: «بهتره دیگه دنبال دردسر نگردی! دره ارواح مکان مناسبی برای گردش و خوشگذرونی های جوونی نیست»! با ترسی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: «شما چیزی درباره این دره و موجوداتی که در اونجا هستن میدونید؟ مردآزما چیه»؟ پیرمرد که هنوز لبخند از لبش نیفتاده بود، تا حرف من تمام شد؛ لبخندش را خورد و گفت: «بهتره توی مسائلی که بهت مربوط نمیشه سرک نکشی! هرچی کمتر بدونی به نفع خودته! انگشت کردن تو لونه زنبور فقط درد و تاول برای آدمای اطرافش به همراه داره! حداقل شانس آوردی که همزادت ترجیح داد نجاتت بده تا بذاره تو چنین جایی بمیری! وگرنه تنها راه نجاتت دعا کردن بود و بس»!  پیرمرد با گفتن تمام این حرف ها دستش را روی شانه ام گذاشت و سپس از جایی که آمده بود، برگشت. من مات و مبهوت در جایم ایستاده بودم و به حرف های پیرمرد فکر می کردم. یکدفعه احساس کردم زنگ تلفن را از کنار گوشم می‌شنوم اما هرچه دنبال تلفن گشتم آن را پیدا نمی کردم که یکدفعه با تکان های محکمی از خواب پریدم. پرهام با قیافه ای حق به جانب محکم مرا از تخت روی زمین پرت کرد و گفت: «بلند شو دیگه زیبای خفته! پس کی قراره وسایلتو جمع کنی؟ دیر میشه! میفهمی»؟! از تعجب چشمهایم را ریز کرده و گفتم: «مگه جایی قرار بود بریم»؟ پرهام که دید من کلا تو باغ نیستم دستی به سرش کشید و گفت: «روی دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم. تا ویندوز جنابعالی بالا بیاد از پرواز جا میمونیم. قرار بود برای استوری پیج به دره ستارگان قشم بریم. خودت اونجارو پیشنهاد کرده بودی و گفتی یه خونه از طرف پدربزرگ مادریت توی روستای اطراف اونجا براتون به ارث رسیده و مکان مناسبی برای کار ماست. نگو که هنوز یادت نیومده! نکنه آلزایمر زودرس گرفتی»؟! پرهام پشت هم چرت و پرت میگفت و سرم غر میزد؛ اما من ذهنم درگیر اتفاقات توی خوابم بود. باید بهش به چشم خوابی آشفته و بی معنی فکر میکردم یا رویای روشنی که می خواهد هشدار دهد؟ کنجکاویم خیلی بیشتر از ترسی بود که توی خواب احساس می کردم. یا حداقل الان که احساس امنیت میکردم کنجکاوی بیشتر خودش را نشان می داد. ایندفعه مثل توی خواب بی احتیاطی نمیکنم. متاسفم پدربزرگ اما هشدار تو نمی تواند جلوی مرا بگیرد. پیش به سوی جزیره!