ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

یادداشت دبیر صفحه

 

خوب کتاب بخوانیم و کتاب خوب بخوانیم.

روز کتاب و کتابخوانی برنامه ریزی کردیم که با هم یکی از بهترین خاطره های گلشن مهری را بسازیم. با تعدادی از نویسندگان و شاعران صفحه کودک و نوجوان به همراه دوستان کتاب خوان و افراد کارگاه ادبیات و زبان به نمایشگاه کتاب تالار فخرالدین اسعد گرگانی رفتیم. به جز دو سه نفر، تقریبا همه دست پر برگشتیم و با کتاب های تازه، خاطره آبان 1402 را برای خود ماندگار ساختیم. کتاب خوان های حرفه ای با دیدن کتاب ها در نمایشگاه، گل لبخندشان هر لحظه شکوفاتر میشد و با اشتیاق کتاب ها را به یکدیگر معرفی می کردند. بعضی از کتاب ها را از قبل خوانده بودند و نویسنده ها را می شناختند. دقیقا می دانستند چه می خواهند و در کدام ردیف باید دنبالش بگردند. نگاه کردن به روش ورق زدن کتاب خوان های گلشن مهری شاید به اندازه تماشای پرنده ها در باغ، زیبا، شگفت انگیز و قابل تامل است. این ها همان کتاب خوان های ایران هستند که هر ساله آمار کتاب خوانی ایران را تغییر داده یا حفظ می کنند. معلوم نیست کدام خبر در مورد میانگین مدت زمان مطالعه افراد پانزده سال به بالا درست است. اما آنچه که در گفتگوها، نحوه برخورد و رفتار ما با طبیعت و جهان پیرامون پیداست؛ گویی تعداد کتاب خوان آنقدرها هم زیاد نیست. حالا نه اینکه کتاب خوان ها در طبیعت آشغال نمی ریزند، یا کتاب خوان ها اهل دروغ و تهمت نیستند؛ اما کتاب خواندن در این موارد بی تاثیر هم نیست. موضوع این است که خوب کتاب بخوانیم و کتاب خوب بخوانیم. در بعضی مدرسه ها معرفی کتاب مجاز نیست. و در رسانه ای مانند تلویزیون هم فقط برخی کتاب های خاص گاهی معرفی می شوند. نام کتاب هایی که در تلویزیون به عنوان بهترین و پرفروش ترین معرفی می شوند را کمتر از نوجوانان می شنویم. مثل آمار بعضی فیلم های پرفروش سینما، وقتی تصمیم گرفته می شود که فیلمی پرفروش باشد؛ از طرف مدرسه ها تماشای آن فیلم به عنوان اردوی مدرسه ای در نظر گرفته می شود؛ که طبیعتا در چنین مواردی آمار فروش بالا می رود. اما کتاب خوان های حرفه ای مسیر خود را پیدا می کنند و در نمایشگاه ها، کتاب فروشی ها و انجمن های کتاب خوانی یار مهربان خود را می یابند.  اگر با این افراد در مورد کتاب گفتگو کنیم، گویی سوار قایقی شدید که در مسیر روخانه های طولانی پیش می رود. هر جمله ای که از آن ها می شنوید، منظره ای زیبا از سبزها، آبی ها و منشور نور است از شعاع آفتاب لابه لای ابرها. این نمایشگاه از یکم تا پایان آبان با بیست تا پنجاه درصد تخفیف، در سالن نمایشگاه های تالار فخرالدین اسعد گرگانی در گرگان برگزار شد. به دلیل محدودیت شرایط رفت و آمد و مسئولیت پذیری فقط توانستیم سی و دو نفر از دوستان را در این نوبت به همراه داشته باشیم. آزاده حسینی، سیده فاطیما عقیلی، بهار جام خورشید، آمنه جام خورشید، آتریسا فغانی، زهرا شاه دادی، آرنوش یوسفی، نازنین زهرا خانقلی، هستی کیا، هستی مهاجر، الینا البرزی، نیوشا بهرینی، الینا صفری، نیایش حسینی، حلما رسولی،  نیلوانا گودرزی، فاطمه شریفی، محدثه سنچولی، مهشید نیکویی، فاطمه ریواز، ستایش خطیری، فاطمه زهرا مهاجر مازندرانی، هستی مهاجر،  فاطمه سادات سیدالنگی، زهرا حسینقلی ارباب، ندا قائمی، الهام رنگریز، سید متین حسینی، محمدرضا صباغ، کاوه رستمانی، ماهان زندی، امیرحسام یوری.

 

 

 

 

 

شاهنامه  بخوانیم

 

آزاده حسینی

*چنین است کردار گردان سپهر

گهی درد پیش آردت گاه مهر

 

این بیت را در کتاب شاهنامه فردوسی، بخش پادشاهی اردشیر می خوانیم. گردان سپهر یا سپهر گردان، منظور آسمان و گردش روزگار است. طی عمر، گاهی درد و رنج و سختی می بینیم و گاهی مهر و لطف پیش روی ماست. همیشه همه چیز فقط خوب یا فقط بد نیست. در لحظه شادی ها قدر خرسندی را بدانیم و در روزگار سخت، امیدوار باشیم که رنج و سختی موقت است، از رنج ها تجربه کنیم و بگذریم. فردوسی در ادامه می گوید:

*نگهدار تن باش و آن خرد

چو خواهی که روزت به بد نگذرد

به سادگی می توان مفهومش را دریافت. اگر می خواهید که روز و روزگارتان به بدی سپری نشود و همه چیز خوب باشد؛ کافی است این دو نکته را رعایت کنید:

1.«نگهدار تن باش» یعنی مراقب سلامتی و خوراک و پوشش خود باشید!

2.نگهدار خرد باش! هوشمندی و با فکر کارهایتان را انجام دهید. قبلا هم در ابتدای کتاب شاهنامه با هم خوانده بودیم که فردوسی گفته:

«خرد چشم جان است چون بنگری!

تو بی چشم شادان جهان نسپری»!

حالا در این بخش از کتاب شاهنامه باز هم با خرد و خردورزی مواجه شدیم و می بینیم که خرد و اندیشه چقدر از دیدگاه فردوسی اهمیت دارد.

 

 

 

 

ةبازآفرینی حکایتی

از گلستان سعدی

 

زمین بی محصول

 

 

 

 

 

 

فاطمه دیوسالار

 

در دهستانی کوچک مردمان بسیاری زندگی می کردند، که برخی از آنها برای کار و درآمد خود به شهرهای اطراف دهستان مهاجرت می کردند و نیمی از مردم به کشاورزی مشغول بوده اند. یک هفته ای میشد که باران نمی بارید و زمین ها تشنه بوده اند. روزی آقا جعفر که یک هکتار زمین کشت داشت به خانه آقا غلام آمد که نیم هکتار از زمین کشت برای او بود. آقا غلام بی قرار در حیاط خانه اش قدم بی می داشت. آقا جعفر دستی به شانه ی آقا غلام کشید و گفت: «چاره بیندیش»! آقا غلام بر لبه حوضچه خانه اش نشست و گفت: «آخر من یک پیرمرد بی سواد چه بگویم»؟!  نفسی آرام کشید و ادامه داد: «اینجا دهستانی کوچک است و تمام جوانان عاقل و با سوادمان به شهرهای اطراف رفته اند و تنها یک میرزا مانده است که او کارش فقط درمان دام ها است». جعفر با خوشحالی گفت: «خب برادر همین است، او سواد دارد، درس خوانده است و کارگشای دامداران است». آقا غلام با پوزخندی رو به جعفر کرد و گفت: «ای مرد چه می گویی او چه از زمین کشت می فهمد آقا جعفر با نگرانی گفت: «از هیچی که بهتر است». بالاخره آقا جعفر موفق شد آقا غلام را راضی کند و با یکدیگر نزد میرزا رفتند. میرزا دارویی که برای درمان جانوارن به آنها میداد بر زمین کشاورزی پاشید، و سال ها می گذرد اما هرچه بذر می کارند، محصولی بدست نمی آورند. و این تجربه ای شده است که آقا جعفر و آقا غلام دیگر بی فکر تصمیم نگیرند. به قول معروف هر کسی را بهر کاری ساختند.

 

 

رنج

 

فاطمه مزنگی

 

التماس می‌کنند!

سایه هایی که در انبار خاطرات به فراموشی سپرده شده اند

التماس می‌کنند!

 تمام آن زخم هایی که به اشتباه ملتهب شده اند

اشک می ریزند

 نفس هایی که تو را برایم یادآور می‌شوند.

اشک ها مرا ملامت می کنند

برای تک تک لمس سرانگشتانی که

 نا بجا به دیوار کشیده شده اند.

 

 

 

 عاشقانه ی دریا و آسمان

 

 

نرگس کوهکن

 

چشمان نیلوفری اش را باز کرد، خمیازه ای کشید و موهای پیچ در پیچش را شانه ای کشید. خورشید سنجاق سر مرواریدی اش را روی موهای سپیدش گذاشت. هرلحظه به تماشای زیبایی هایش نشسته ام و تماشایش می کنم. وقتی آسمان لباس نیلگونش را برتن میکند خودش را در قلبم می بیند؛ به حافظه ام می سپارم نگاه پر محبت و زیبایش را، لب باز می کند و می گوید: «سلام دریا، سلام آینه ی زیبای من»!

با لبخند، شادمانه پاسخ می دهم و موج در موج به آوازش در می آیم. موهای پیچ در پیچ آسمان باز دست بر دلم می گذارد و به پرواز در می آیم تا بوسه ای به صورت زیبایش بزنم، اما آرزویی است محال!

باز ناامیدی و بی قراری در دلم حاکم می شود. خاموش می شوم و به تکه سنگی سال خورده پناه می برم. سال هاست دوست دیرینه ام است و به پای درد و دل های عاشقانه ام با آسمان نشسته. به او پناه بردم و در آغوش کشیدمش، لب گشود و گفت چه شده دریا: «آرام با بغض گفتم تا کی تنها به تماشایش بنشینم و تصویرش را بر قلبم حک کنم؟ هر روز از عشقش بخار می شوم و در خود فرو می روم». سنگ با مهربانی پاسخ داد: «دریا دل من سخت است اما از عاشقانه هایتان دارد می شکند! کمی دیگر تحمل کن دوست دیرینه ی من تا تاریکی فرا رسد و حرفت را به او بگو و هدیه ای به آن بده تا دلش را به دست گیری»!

تاریکی دامن کشان فرا رسید؛ آسمان لباس پر ستاره و درخشانش را برتن کرد آنقدر زیباست که چشم هر بیننده ای را مجذوب خود میکند. باری دیگر دلم بیتابش می شود. باید با او حرف بزنم. پس صدایش کردم و گفتم: «آسمان زیبا روی! می خواهم از دلم برایت بگویم آیا میشنوی»؟

آسمان لب گشود و با مهربانی گفت: «دریای عزیز من گوش تو هستم می شنوم»!

به چشمانش نیم نگاهی انداختم و گفتم: «هر لحظه تو را تماشا می کنم و خودم را در چشمانت می بینم اما هیچگاه از دیدنت خسته نشده ام؛ بلکه شوق رسیدن به تو بیشتر در وجودم موج می زند»!

آسمان سکوت اختیار کرد و من از وجودم مرواریدی به او دادم. آسمان آن را در وجودش چون گنج جای داد و شد ماه، چه زیبا شد در تاریکی صورت مهتابی اش؛ ناگهان آسمان گریه اش گرفت و گفت: «دریا تو با قلب پاکت، عشقم را در وجودت پرورش دادی و از وجودت مرواریدی گرانبها شکل گرفت! من هم از عشقی که درون قلب پاکت هست آگاهم، هرگاه بخار می شوی و در خود فرو میروی؛ من اشک می ریزم و بر تو می بارم و این تنها زمانی است که همدیگر را در آغوش می کشیم و یکی می شویم، من با اشک هایم به سوی تو می آیم و به تو می پیوندم و تو وقتی بخار می شوی به سوی من پرواز می کنی»! با اندوه به آسمان گفتم: «عمری تو را در وجودم داشتم و آگاه نبودم! وای بر من! آسمان لبخندی زد و چشمان سر شار از اشکش را فرو بست تا ببارد و باری دیگر به هم بپیوندیم». تنها خالق حکیم اینگونه مهری بر دل آسمان و دریا نشاند تا باشد همیشه از عشقشان دریا و آسمانی!

 

 

 

سنجاب  مخترع

 

سید متین حسینی

 

در جنگلی زیبا سنجابی زندگی می کرد که مخترع بود. او به فکرش رسید که صندلی بسازد. او درخت ها را نگاه کرد و با خودش فکر کرد: فصل پاییز است و درخت ها دارند کچل می شوند، موهایشان ریخته است، باید با این چوب خشک ها کاری انجام بدهم. اول باید شاخه های اضافه و خشک شده را هرس کنم که درختان جان تازه ای بگیرند و برای بهار آماده شوند. بعد با چوب ها می توانم کلی صندلی های زیبا درست کنم. خلاصه دست به کار شد که همسایه در زد: «سلام داری چه کاری انجام میدی؟ هی صدای بوم بوم میاری»؟!

سنجاب گفت: «دارم اختراع میکنم. همسایه اش گفت: چه چیزی می سازی»؟

سنجاب گفت: درخت ها را ببین کچل شده اند باید این ها را به شکل دیگری به وجود آورم. همسایه اش که بنر چاپ می کرد گفت: من برایت بنر می آورم تا تبلیغ شود. فردا تابلو رسید. روی بنر تبلیغاتی نوشته شده بود:

 از وایستادنت خسته شدی بیا اینجا مدیریت سنجاب شماره ۰۹۱۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سحر حسن زاده نوری

 

با سرفه های  فاطیما از خواب بیدار شدم. دخترک شش ساله ام  تب بسیار شدیدی دارد. پدرش را از خواب بیدار کردم تا او را به بیمارستان ببریم. البته  تا حالا دوبار بردمش اما خوب نشد. ببریم بینم چی می شود و راهی بیمارستان  شدیم. بعد معاینه کردن  فاطیما، دکتر گفت  که باید چند روز بستری شود و من هم قبول کردم.

سه روز بعد

الان سه روز هست که فاطمیا در بیمارستان هست و حالش خدا رو شکر خوب شده و قرار هست که فردا مرخصش کنند. ساعت نزدیک  چهار ظهر بود و پدر فاطمیا  به من گفت: «تو برو یه استراحت کن! بعد بیا»! دلم نمیخواست بروم. یه جوری بودم، اصلا دلم نمی خواست  که یک ثانیه از دخترک نازنیم جدا شوم. دخترم را در آغوش گرفتم و بوسه ایی بر پیشانی اش زدم و راهی خانه شدم. زمان گذشت و گذشت. من بعد عوض کردن لباس هایم، تا می خواستم به بیمارستان بروم، صدای وحشتناکی به گوشم رسید. سریع به طرف بیمارستان رفتم دیدم موشکی به آن بیمارستان زدند و من ماندم و من.  خیلی برای آدم  سخت هست که  شاهد از دست دادن عزیزانش شود، اما نتواند کار انجام دهد. فاطیما دختری که بعد شش سال زندگی با همسرم خدا به من داده بود حال دیگر نیست. همسرم هم رفت و من را تنها گذاشت. نمی دانم با این بی کسی چه کنم!

با نبود دختر شش ساله ام چطور کنار بیایم. آخر چرا باید تنهایی نصیب من شود! بجز دخترم کودکان دیگری هم در آن بیمارستان بودند. کودکانی که سرمایه زندگی پدر و مادرشان بودند. نمی دانم حال  چه کنم؟! دخترم در آن آتش سوزی با همسرم سوخت، و حتی یک قبری هم ندارم از آنها که برسر آن اشک بریزم.  دلم می خواهد برگردم به آن عقب و فقط یک بار دیگر فاطیما را در آغوش بگیرم و دستان کوچکش را لمس کنم و یک بار دیگر کلمه مامان را از  زبانش بشنوم. خدا آن اسرائیل از خدا بی خبر را لعنت کند که من تنهای تنها شدم.

 

 

 

محمد امین کیهانی

 

رضا و خواهرش یک روز جمعه به جنگل  رفتند. آنجا خیلی زیبا و سرسبز بود. آن ها وسایل را در آوردند و پارچه ای برای نشستن پهن کردند و وسیله ها را روی آن گذاشتند. آن ها فراموش کردند پلاستیک زباله بیاورند و دور ریختنی ها را در ظرف خالی خوراکی ها و پوست میوه ها را همانجا رها کردند. محیط زیست را کثیف کردند. آن ها یادشان رفت که آن جا را تمیز کنند و رفتند و باعث آلودگی جنگل شدند. فردا گروهی از دانش آموزان آمدند و با همکاری هم آنجا را تمیز کردند و آن وسایل را با کمک معلم خود به شهر آوردند تا به سطل زباله ها بریزند. در راه یک آهو دیدند که پایش زخمی شده بود. دانش آموزان به معلم خبر دادند و معلم از آرش خواست که از داخل مینی بوس یک پارچه بیاورد تا آهو را درمان کند و به پیش مادرش برگردد. معلم پای آن آهو را پانسمان کرد و آن آهو پیش مادرش برگشت.

 

 

 

 

معین عباسیان

 

در یک روز زیبای پائیزی امیر و خانواده اش به دامنه ی کوهی رفته بودند. آن ها یک دفعه دیدند که سر یک حیوانی توی یک کیسه پلاستیکی گیرکرده است. خیلی سریع رفتند و آن کیسه پلاستیکی را از دور سر و گردن حیوان در آوردند. بعد کمی جلوتر رفتند، دیدند مردم هر چه آشغال و زباله داشتند، روی گل ها و زمین ریخته اند. آن ها خیلی ناراحت شدند و زود رفتند و چند پلاستیک زباله و دست کش پلاستیکی تهیه کردند. دست کش ها را پوشیدند و پلاستیک ها را در دست گرفتند و جنگل را تمیزکردند. وقتی کارشان تمام شد روفرشی شان را آوردند و پهن کردند و وسایل مورد نیاز را آوردند و روی روفرشی گذاشتند. پدر و مادرشان خستگی گرفتند، امیر و خواهرش هم با اسباب بازی ها بازی کردند و کلی به آن ها خوش گذشت.

 

 

 

 بعد از تو وجود ندارد

 

سیده زهرا علوی نژاد

 

در خود تو را جستجو می کنم. به راستی که تو قصد دیوانه کردن مرا داری. چرا دگر نیستی، دگر خبری از تو نیست و پروانه ها در حال مرگ هستند و نام تو را زمزمه می کنند. چرا احساساتم فوران کرده و در این لحظه که تو را بسیار می خواهم نیستی و من با قلبی که برای تو پر می زند چه کنم؟ کجا دفنش کنم؟ حال که انجام دادی ولی فکر من هنوز درگیر است. درگیر چشمان زیبایت و معصومیت که از تمامی حرکاتت می ریخت. چگونه توانستی با خودم و خودت این کار را بکنی ؟ با خود نگفتی آن عاشق دیوانه بی من چه خواهد کرد؟ حال من برایت مهم نبود که رفتی و حال، دیوارهای خانه مرا نفرین می کنند که چرا نبودم. چرا نتوانستم منصرفت کنم؟ آسان نیست کنار تو نبودن. منی که تمام تو را خیلی دیر به دست آوردم و چه زود از دست دادم. تو چه بخواهی و نخواهی من دیوانه وار عاشقت هستم و اما و اگر ندارد که دل من تا نیایی آرام نمی شود.

 

 

 

 

فاطمه فندرسکی

 

ای حضرت زینب گل بابا

ای حضرت صدیقه ی صغری

ای روشنی دیده، به چَشمان حسن ها

ای پاک ترین گوهر تاریخ غزل ها

شاید بتوانم ز بزرگی بنویسم

اما ز عقیله نتوانم بنویسم

در وصف تو، توصیف پرستار که سهل است

باید ز تو ایوب نبی ها بنویسند