ادبیات کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
دیوار
فاطمه مزنگی
دیواری عظیم و طویل. آنقدر عظیم که وقتی به آسمان نگاه میکردم دیوار هم پا به پای چشمانم در آسمان گم میشد. مردم میگفتند این دیوار خدای ماست. باید آن را بپرستیم و از خدایمان به خاطر ساخت چنین دیواری تشکر کنیم. اگر دیوار نبود ما هم نبودیم. همین دیوار است که از ما در برابر هیولای عظیم محافظت میکند.
و هیچکس علاقه ای به خارج شدن از این دیوار نداشت. کسی دلش نمی خواست خطر کند حتی اگر به معنای زندگی کردن تا ابد در این زندان بود. دور و اطرافم پر بود از آدم هایی که مانند گاو و گوسفند در این دیوار زندگی میکردند و علاقه ای به دیدن دنیا نداشتند. و از نظرشان کسانی مثل من دیوانگانی بودیم که مرتبا کفر می گفتیم و ناشکری میکردیم. دست هایم را از هم باز میکنم و چشمانم را میبندم. تصور میکنم پرنده ای هستم که میتواند در آسمان پرواز کند. دیوار را دور بزند و دوردست ها را زیر نظر بگیرد. دوست های جدید پیدا کند. دنیا را ببیند. و مانند پرندگان آزاد در دریاها و دشت ها و بیابان ها سفر کند.
پرخاشگری
تانیا معتمد
راستش را بخواهید گاهی از مدرسه خوشم نمی آید، نه از درس بلکه از آدم هایی که آنجا هستند، سروصداهای که در آنجا وجود دارد. و حرف های بدی که گفته می شود. ما قبل از حرف زدن خوب باید فکر کنیم که به چه کسی چه حرفی را خواهیم زد. چون شنیدن کلمات از طرف یک دوست میتواند دردناک باشد، ما باید با زبانمان حرف های خوب و دلنشینی بزنیم. بیشتر آدم ها وقتی پرخاشگری می کنند حواسشان نیست، خب؛ درست است آدم وقتی عصبانی یا ناراحت می شود آن احساس بر آدم غالب خواهد شد. دلایل زیادی برای عصبانی شدن و یا ناراحت شدن وجود دارد. اما همه آن ها یکی هستند، چون باعث احساسی مشترک می شوند. باید احساسات خود را کنترل کنیم، تا حرف هایی ناخوشایند به زبان نیاوریم. «احساسات خود را کنترل کنیم و مراقب حرف هایی که می زنیم باشیم. ما نمی توانیم آدم ها را عوض کنیم یا تغییرشان دهیم اما می توانیم مراقب کلماتی باشیم که بر زبان می آوریم».
نازنین زهرا بیدرمفردی
پرخاشگری اصلا کار خوبی نیست. آدم نباید زود عصبی شود و پرخاشگری کند. عصبی بودن فرد باعث میشود که کسی نتواند با او راحت کنار بیاد و دوست شود. چون رفتار و کارش موجب ناراحتی دوستان و آشنایان می شود. ما باید سعی کنیم و ببینیم با چه روشی می توانیم موقع عصبانیت جلوی خودمان را بگیریم و آن را کنترل کنیم تا باعث ناراحتی دیگران نشود. یا باید در مواقع عصبی بودن آنها را تحمل کنیم و حرفی نزنیم و آنها را به آرامش دعوت کنیم تا خونسردی خود را حفظ کنند و کمتر عصبی شوند. گاهی در جایی با حرف زدن یا رفتارهای دوستان و آشنایان عصبی و ناراحت می شویم باید با صبر و تحمل خودمان را به آرامش دعوت کنیم تا باعث ناراحتی نشویم.
یادداشت دبیر صفحه
زیبایی چیست؟ صفت های انسان را می توان به دو بخش شخصیتی personality و یا ظاهری appearance تقسیم کرد. بخش ظاهری که به کمک آرایشگرها و متخصصان زیبایی، از سنی خاص تا حدودی قابل تغییر است. می دانیم بعضی استخوان ها تا بیست سالگی رشد می کنند اما دانش آموزان مدرسه (طبیعتا زیر هجده) عمل زیبایی بینی انجام می دهند. آیا زیبا می شوند و یا فقط از شکلی به شکلی دیگر در می آیند؟ می دانیم که دَماغ نام دیگر بینی است و «دِماغ» یعنی مغز. اگر به شما فرصت جادویی انتخاب زیبایی یکی از دماغ ها را بدهند، کدام را انتخاب می کنید؟ دِ یا دَ؟
جراحی دَماغ یعنی بینی، هرقدر هم هزینه بردار باشد، باز هم ارزان تر و سریعتر از زیباسازی مغز است. می توانید با افتخار چسب بزنید و در مورد قیمتش صحبت کنید. ولی زیبایی مغز زمان بیشتری می برد، کمی دردناک تر است و در نگاه اول چندان به چشم نمی آید. رازی را برایتان فاش کنم! تقریبا بیشتر نوجوان ها به بینی خود فکر می کنند و راحت نیستند. اما خیالتان راحت باشد شما بدنی کامل دارید و بینی فقط یکی از آنهاست و مردم هم بیماری «بینی بینی» ندارند. بیماری «بینی بینی» چیست؟ نوعی بیماری است که فرد مبتلا فقط بینی خودش و همه را می بیند و نسبت به دیدن سایر جهان، نابینای مطلق است. این بیماری را خودم همین جا در همین یادداشت کشف کردم.
شاهنامه بخوانیم
آزاده حسینی
*بر او راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
این یکی از بیت های نسبتا معروف شاهنامه فردوسی است که به دلیل وجود
آرایه های ادبی گوناگون، به عنوان مثالی در کلاس های آموزشی کاربرد دارد. آرایه ای که بیش از همه به گوش می رسد، واج آرایی ج، ر، خ است. حالا شما سایر آرایه ها را بیابید و برای ما بفرستید. نکته: آیا دبیران ادبیات پارسی دبیرستان یک دور کامل شاهنامه را خوانده اند؟ خواندن آرایه ها و ادبیات در مدرسه گاهی مانند این است که به جای خوردن صبحانه، ناهار و شام؛ در مورد عناصر تشکیل دهنده مواد غذایی و فواید آن صحبت کنیم؛ یا ابرها به جای بارش، در مورد باران و برف سمینار فصلی برگزار کنند.
هر چند که سخن شنیدن هم خوب است؛ به گفته فردوسی:
*سخن بشنو و بهترین یاد گیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
شاهنامه کتاب سرگذشت هاست. انسان فقط یک بار زندگی می کند، بی آنکه تجربه ای به خاطر داشته باشد، شاهنامه فردوسی تجربه ای است که تاریخ برای ما به یادگار گذاشته تا بر فراز آن باشیم.
*نداند بد و نیک فرجام کرار
نخواهد از او بندگی کردگار
بازی های جهان قابل پیش بینی نیستند، اما بزرگترهای با سواد درک بهتری از اوضاع دارند.پرسش: آیا خواندن شاهنامه فردوسی درک بهتری از زیستن به ما می دهد؟
تلخ ترین روز
سحر حسن زاده نوری
«مثل دختری تنها که خواهر نداشت
حال من بد بود اما هیچکس باور نداشت»
با سر و صداهای محمد و فاطمه از خواب بیدار شدم. سریع دست و صورتم را شستم و راهی آشپزخانه شدم، در آن فکر بودم که صبحانه درست کنم و زینب را از خواب بیدار کنم تا سر کارش برود. خدا را شکر اسرائیل گفته است که به بیمارستان کاری ندارد و من خاطرم از زینب جمع است. تا پایم را در آشپزخانه گذاشتم دیدم خواهرم زینب جان سفره صبحانه را پهن کرده و با دیدن من لبخندی زد و صبح بخیر گفت و پرسید: «محمد و فاطمه هنوز بیدار نشدند»؟ گفتم: «نه». گفت: «پس برو صداشون بزن تا با هم صبحانه بخوریم».
رفتم و آنها را که در خواب ناز بودند بیدار کردم و همگی با همدیگر دور سفره صبحانه نشستیم و صبحانه خوردیم. نمیدانم چرا امروز دلشوره زینب را دارم. راستش زینب برای من هم مادر بود. هم رفیق هم خواهر و همه کس. فاطمه و محمد را هم بسیار دوست دارم اما زینب یک چیز دیگری است. من و زینب بعد فوت پدر و مادرم این دوتا بچه را بزرگ کردیم. البته زینب از ما بزرگ تر است؛ اما من هم با او در این مدت همکاری داشتم. زینب پزشکی مهربان و زیبا و نمونه است. تو افکار خودم بودم که صدایم زد: «کجاییی دختر میخوام برم سرکار، کاری نداری»؟
از نگرانی ام گفتم، اما گفت: «خیالت راحت من برم صحیح و سالم برمیگردم».
با او خداحافظی کردم. اما انگار دیدار آخر بود برایم. دلیل این حالم را نمیدانستم خیلی حس بدی بود. بعد از رفتنش برای اینکه کمی آرام شوم شروع به خواندن دعا کردم. مدام مسلسل ها و آژیر آمبولانس ها به گوش می رسید. فاطمه و محمد از ترس گوشه ای کز کرده بودند و جرأت بیرون رفتن نداشتند. هر لحضه صداها بیشتر می شود صدای جیغ و فریاد کودکان بی پناه به گوش می رسید که برای نجات جان خود به دنبال راهی می گشتند. زمین گویی صحرای محشر شده بود. آسمان شهر را غبار شدیدی فرا گرفته بود و بوی دود نفس کشیدن را غیر ممکن می کرد. مانده بودم که چه کنم دیگر خانه جای امنی نبود در همین افکار بودم که دیدم خدیجه خانم همسایه در میزند. با شتاب به سمت در رفتم و باز کردم. گفت: «خواهر هنوز وسایلت را جمع نکرده ای؟ عجله کن این از خدا بی خبرها دارن شهر را شخم میزنند. به کوچک و بزرگ هم رحم نمی کنند. دست محمد و فاطمه را بگیر و بیا با ماشین ما به سمت جنوب برویم. اسرائیل گفته که جبوب امن است». گفتم: «نمیشه! زینب رو چه کار کنم؟ اون الان بیمارستان هست و تلفن ها قطعند. بهش دسترسی ندارم». خدیجه خانم گفت: «عیبی نداره جای اون امن هست هر جا را که بزنند بیمارستان را نمی زنند. اونجا پر از مریض هست و بر خلاف قوانین بین المللی هم هست». گفتم: «از اون از خدا بی خبرها هر کاری بر می آید. پس اول بریم بیمارستان به زینب خبر بدیم و بعد حرکت کنیم». دست بچه ها را گرفتم. طفلکی ها از ترس رنگ به رو نداشتند. مثل مرده ای متحرک بودند. حتی توان گریه کردن هم نداشتد. خدایا این دیگر چه مصیبتی هست؟ کی قرار هست این منطقه رنگ آرامش را به خود ببیند»؟
با ناراحتی و دست خالی سوار ماشین شدیم. با حسرت به خانه ای نگاه کردم که کودکی ام را در آن گذرانده بودم. با خودم گفتم: «یعنی میشه دوباره به اینجا برگردیم؟ دوباره مثل قبل با دوستان و همسایه ها دور حیاط خانه جمع شویم و چای بخوریم»؟
در همین افکار بودم که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید. همه ما از ترس سر جایمان میخ کوب شدیم. شوهر خدیجه خانم فریاد زد: «زودتر بیا از اینجا بریم دیگه اینجا امن نیست من فریاد زدم شما برید. من باید بروم بیمارستان». ناگهان صدای وحشتناکی شنیدیم. سراسیمه به سمت بیمارستان رفتم. انگار صحرای محشر شده بود. راه پر از آدم هایی بود که به سمت بیمارستان می رفتند. خیلی اوضاع بدی بود. همه پر از استرس و اضطراب بودند. گریه می کردند و عزیزشان را صدا می زدند. مدام موشک به اطراف پرت میشد. خدای من مگر خودشان نگفته بودند که با بیمارستان کاری ندارند پس چرا به آنجا موشک زدند. خیلی بی تاب زینب بودم تازه دلیل تمام دلشوره هایم را متوجه شدم. خواهرم و تمام آدم هایی که در آن بیمارستان هست دارند در آتش می سوزند و ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آید! خدایا»!
تمرین کلاسی با حرف «ش»
مهدیه سادات حسینی بالاجاده
خانه خاله شیرین
ششم ماه شهریور بود که خاله شیما ما رو از شوش به شوشتر دعوت کرد به صرف شلغم پلو، شیرین پلو و شوید پلو. ما هم خواستیم از شوش به شوشتر برویم. من طبق مشورت با مامان شیلا، شلوار گشاد شیری رنگم را همراه شومیز شکلاتی و شال شرابی پوشیدم. بابا شهرام ماشین شورلت خودش را روشن کرد و من در حالی که با گوشی شرلوک هولمز می دیدم و داداش شاهینم شیطونی میکرد، سوار ماشین شورلت شدیم خیلی پادشاهانه راه افتادیم. داخل راه از تشنگی نوشابه را با نی نوش نوشیدیم. در راه شاهین اومد شعبده بازی کنه ولی مشکل پیش اومد و نزدیک بود مشاجره کنیم ولی مامان شیلا گفت به جای مشاجره مشاعره کنید. ایشون فرمایش کردن شما نوشته ها و اشعاری از شهریار بگویید. داداش شاهین هم از سعدی شیرازی می گفت. بابا شهرام هم فرمایش هایی از شاملو، شاه چراغ، شاهپور دوم میگفت. در همین حال خانم شکوهی که برای یه مدت رفته بود شیراز به گوشی من زنگ زد. جواب دادم و احوال پرسی کردیم. جوری حرف میزد انگار شیراز نه بلکه رفته شیلی. بعد شش ساعت رسیدیم شوشتر. خاله شیرین و عمو شاهرخ از ما استقبال کردند. بعد ورود به خانه مامان شیلا و خاله شیرین رفتند و افتادند به جان شویدها که پاک کنند و بشویند و از شیطنت های شش سالگی و هشت سالگی شان بگویند. من و داداش شاهین هم رفتیم میوه بخوریم؛ شلیل، شفتالو، شاه توت بود. من یک شلیل برداشتم که دیدم زیر آن یک شلغم نشسته و با تبسم مرا می نگرد. آن را با لبخندی شیرین به خاله شیرین دادم. بابا شهرام به عمو شاهرخ می گفت: «من شهردار شهر شوش شدم؛ تو چطور کار و بار چطور است»؟ عمو شاهرخ میگفت: «من منشی شهردار شهر شوشتر شدم الان دیگه همه را میشناسم، از خانم شیخی تا آقای شمسی که در تشکیلات کار میکند». من هم با داداش شاهین می گفتیم که در آینده قرار است چه کاره شویم. داداش شاهین میگفت من می خواهم شناگری ماهر شویم تا در شب بتوانم در عمق دریا شنا کنم. من با شصتم روی دانلود کارتون دختر کفشدوزکی زدم و گفتم شناگر شدن فعلا پیش کش بیا کارتون نگاه کنیم. ششم شهریور ما اینگونه گذشت روزتان پر از شادی و شیرینی باشد.
تمرین کلاسی با حرف «ش»
فاطمه دیوسالار
دیشب ساعت شش و بیست و شش دقیقه با شبنم و شعله تصمیم گرفتیم شنبه هشت صبح به باشگاه شنا برویم و بعدش برویم شاهرود فروشگاه شال فروشی از آقا شاهین شوهر خاله شاپرک شلوار بخریم و در راه برگشت شش کیلو شبرنگ و هشت کیلو شلیل از عمه شیوا که به شوهرش اشکان در آشپزی شک داشت؛ خریدیم.
دوشنبه هفته بعدش برای دیدن مقبره خواجه شمش الدین محمدحافظ شیرازی که مرد با شهامتی بود، به شیراز رفتیم.
کتاب
سیده زهرا علوی نژاد
آرامش چیزی است که تمامی ما انسان ها خواستارش هستیم و روش های مختلفی برای رسیدن به آن را می شناسیم. یکی از آن روش ها خواندن کتاب است، به خصوص اگر موضوع مورد علاقه ما باشد. وقتی آن کتاب را بخوانیم به دنیایی دیگر می رویم و پایان و جدایی از آن برای ما سخت است. ما انسان ها در زندگی تجربه های مختلفی به دست می آوریم و از آن تجربه ها درس می گیریم. چه خوب است که فقط به تجربیات خود اکتفا نکنیم و کتاب هایی بخوانیم که به ما درس زندگی می دهند و به آن چیزها عمل کنیم. کتاب دنیای تازه و جدیدی را به ما نشان می دهد. هر کتابی دنیای خودش را دارد و هر کدام پر از رمز و راز هستند. کتاب همیشه درسی به ما برای زندگی یاد می دهد که ما باید از آن در زندگی خود بهره بگیریم. ما انسان ها هرچقدر که بیشتر کتاب بخوانیم بیشتر متوجه می شویم که چقدر چیز مانده است تا یاد بگیریم. درس های زندگی هیچوقت تمامی ندارند و ما باید برای زندگی خود تلاش کنیم و کوشا باشیم. کتاب موضوع های جالب و مختلفی دارد و ما هر سلیقه ای که داشته باشیم، می توانیم کتابی مرتبط با سلیقه ی خود بیابیم و اطلاعات بیشتری راجع به آن موضوع به دست آوریم. کتاب چیزی است که شاید در ظاهر کوچک و بی ارزش باشد اما درون آن گنج های زیادی نهفته است.
آشوب ظروف
سیده فاطیما عقیلی
در سرزمینی پهناور پادشاهی زندگی می کرد که قصر بزرگ و مجللی داشت. در آشپزخانه قصر، بوفه ای بزرگ قرار داشت که انواع قاشق، چنگال، چاقو و ظرف در آن بود. آن بوفه بیش از صد ظرف را در خود جای داده بود که هر کدام از آن ظرف ها خصوصیاتی منحصر به فرد داشتند. یکی از ظرف ها شکمو، یکی خوابالو، یکی مغرور، یکی ترسو، یکی استرسی، یکی پرحرف، یکی کم حرف، یکی شاد، یکی غمگین و خلاصه بوفه محل زندگی همه ی ظروف بود. هر روز خانمی با پیراهن مشکی، روپوش سفید و کلاه کوچک سفید درب بوفه را باز می کرد و ظرف های صبحانه، ناهار، عصرانه و شام را بر می داشت. اما روز بعد وقتی که آن خانم داشت شیشه ها را گردگیری می کرد تا قصر برای پذیرایی از مهمانان تمیز باشد، آقایی با بلوز سفید و کت مشکی به سمت بوفه آمد. درب بوفه را باز کرد و ظروف زینتی مخصوص مهمانان را برداشت و روی میز ترول سلطنتی گذاشت و به سمت محل غذاخوری برد و بین مهمانان پخش کرد. وقتی بشقاب شکمو آن همه غذا را یکجا دید، دهان نداشته اش آب افتاد و دلش ضعف رفت. میز غذاخوری پر شده بود از غذاهای لذیذ، بشقاب شکمو، بشقاب یک خانم مسن به ظاهر وسواسی بود. آن خانم مسن که از سرزمین همسایه مهمان بود کمی سالاد کاهو و کباب برداشت. شکمو که دل تو دلش نبود یک نفس کل کباب و سالاد رو یکجا خورد و یک تکه گوجه روی کت نارنجی خانم مسن ریخت، آن خانم فریاد بلندی زد و بعد از خانم مسن یک دختر خانم البته یک شاهزاده خانم ایش بلندی با چاشنی عصبانیت فراوان گفت و کلا سکوت اتاق را بهم زد. برای شاهزاده خانم بشقاب مغرور چیده شده بود؛ بشقاب که کثیف شدن را دوست نداشت سوپ را روی پیراهن آبی کاربنی شاهزاده خانم ریخت. که یک آشوب را به وجود آورد.
بادبادکی به نام قرمزک
پرستو علاءالدین
با وزیدن باد صدای همهمه بچه ها بلند شد و چند ثانیه بعد بادبادک های رنگارنگ بودند که در آسمان پارک پردیسان تهران رقصان این طرف و آن طرف میرفتند. همیشه پاییز که شروع میشد، هر هفته پنجشنبه ها به پارک پردیسان میروم، روی یکی از نیمکت ها می نشینم، به بادبادک بازی بچههای کوچک و شیرین زبان که با خانواده میآیند، نگاه میکنم و این باعث حال خوب من است. بادی وزید و سردی اش لرزه ای به جانم نشاند تحملش به تماشای شادی کودکان میارزید. صدای ذوق دختر بچه ای باعث شد از حس و حال خودم خارج شوم و نگاهم سمت او و بادبادکش رفت. نخ در دستش بود و از بالا رفتن بادبادکش ذوق میکرد.دنبالهی نخ قرقره را دنبال کردم و به بادبادک رسیدم. بادبادکش دقیقاً شبیه همان بود! بادبادک قرمز رنگ با دنباله های رنگی! درست شبیه همان بادبادکی که با برادرم درست کرده بودیم! دیدن آن بادبادک، مرا غرق گذشته کرد. شاید در مورد دلیل اینجا بودنم اغراق کرده باشم، شاید تنها دلیلم برای آمدن به اینجا، تماشای کودکان نباشد. نه! تنها دلیلم این نبود. من به اینجا میآیم، چون برادرم عاشق اینجا بود. او عاشق بازی با قرمزک بود، همان بادبادکش را میگویم. وقتی قرقره بادبادک در دستان من بود، او با تمام هیجانش داد میزد و با صدای شیرین بچگانه اش تکرار میکرد: «قرمزک برو، برو بالاتر»! کاش هیچوقت آن اتفاق نمیافتاد! ای کاش سوار آن ماشین لعنتی نمیشدیم. ماجرای آن روز از جلوی چشمانم مانند فیلمی رد شد. یک روز موقع برگشت، از عجله سوار یک ماشین شخصی شدیم. راننده حال خوبی نداشت، عقلش سر جایش نبود. همین کار دست ما داد، همین باعث شد برادرم دیگر بین ما نباشد. به خود آمدم که هجوم اشک را روی گونه هایم حس کردم. با آستین لباسم صورتم را پاک کردم. بلند شدم و به سمت بهشت زهرا گام برداشتم. از آن روز به بعد کارم همین بود، پنجشنبه ها یک ساعتی اینجا مینشستم و بعد مرا در بهشت زهرا پیدا میکردند.
بازنویسی حکایتی از گلستان سعدی
تاجر خسیس
ستایش سرگزی
تاجر ثروتمندی بود، علاوه بر اینکه بسیار پول داشت؛ اما خیلی خساست به خرج میداد. یک روز تاجر برای شکار با اسبش به جنگل رفت. در راه مرد فقیری را دید که تقاضای پول میکند، تاجر بدون توجه به او گذر کرد. مرد فقیر در دلش گفت: «تاجر به این ثروتمندی یک دِرهم هم در دستم نگذاشت»!
مرد تاجر به فکر پولهایی بود که از راه فروش شکار بدست می آورد و بسیار خوشحال بود. بدون توجه سرعتش را زیاد کرد. ناگهان پای اسب به کلوخی گیر کرد و مرد از اسب افتاد و در چشم او خاری رفت. بعد از چند روز درد صبر تاجر را لبریز کرد و به همسرش گفت: «ای زن، من برای درد چشمم کجا بروم»؟ زن گفت: «باید پیش طبیب بروی»! تاجر گفت: «میدانی پولی که طبیب از من میگیرد چقد زیاد است؟ بهترین راه این است پیش کریم بروم و پولی هم نمیدهم چون قبلا به او شش تخم مرغ داده بودم». مرد تاجر به خانه کریم رفت و کریم گفت: «آقا تخصص من برای حیوانات است و شما انسانید»!
تاجر بدون توجه به حرف کریم گفت که قطره ای را در چشم او بریزد تا خوب شود. کریم به گفته اش عمل کرد و قطره چشم اسب را در چشمانش ریخت. بعد از چند دقیقه صدای تاجر به گوش رسید: «آی سوختم! وای چشمانم»!
تاجر بعد از آن روز دیگر جایی را ندید. آنها پیش قاضی رفتند و موضوع را مطرح کردند. قاضی گفت: «آقا کریم تقصیری ندارد شما اگر خساست به خرج نمیدادید و جاهل نبودید پیش دامپزشک نمیرفتید»! کاتب قاضی گفت: «به قول سعدی: ندهد هوشمند روشن رای/ به فرومایه کارهای خطیر»
درخشان
سوگند میری_ گاهی قوی ترین آدمهای جهان هم نمیتوانستند به من بیاموزند که خوشبختی دست یافتنی است، اما تجربه آدمها چه سخت و چه راحت برای من فلسفه درخشان زندگی شد. درخشان نشان دادن قلب های پاک فقط از درون و ذات نیست، بلکه درخشان بودن انسان به این معناست که میتواند در هر اتفاقی صورت گیرد، و هر آدمی با کار زیبایی که میکند قلب پاک و درخشان خودش را نشان می دهد. گاهی آدم ها از طرف فکرشان و گاهی از قلبشان و از کارهای زیادی که میکنند خودشان و قلب پاکشان را نشان می دهند. هیچکس از درون آنها با خبر نیست. قلب انسان های درخشان و واقعی با انجام هر کار درستی می درخشد و به زندگی درخشش و شادابی می بخشد.