ادبيات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت

 دبير صفحه

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

سرانجام رسيده ام به لحظه ي ديدار دوست، يک بار ديگر در گرد هم مي آييم و آشنايي را جشن مي گيريم. «لحظه ي ديدار نزديک است».  با هم شعر و داستان مي خوانيم و مي شنويم و اين ديدار دليل زيستن ما در جهان کلمه و لبخند است. دوستاني که در اين چهارسال با هم خوانديم و نوشتيم حالا در سالن کانون طه؛ از هم مي شنويم و دوباره با کلمه پيمان مهر مي بنديم. «از مهرت لبخندي کن بنشان بر لب ما».

شما مي توانيد به همراه خانوده و دوستان به اين نشست بياييد. از هم ايده بگيريم و داستان هاي جديد بنويسيم و باور داشته باشيم که در همين ديدارها داستان جديدي در زندگي ما شکل مي گيرد و دنيا آغوش محبت خود را به سوي ما مي گشايد. چه کسي نقشه جنگ و خشم را در جهان مي کشد؟ خوبي چه بدي دارد که بعضي ها اينقدر از آن دوري مي کنند؟ با چند کلمه مي توان نقشه هاي جنگ در جهان را دگرگون کرد؟

همين حروف کلمه «جنگ» را از آخر که بخوانيم مي شود: «گنج»؛ گنج ما شايد نوع نگاه ما به روند زندگي و طبيعت است. بياييد يکبار ديگر کلمه ها را بخوانيم. با تلفظي ديگر اما اين بار دلنشين تر و با شکوه تر.

 

 

شاهنامه  بخوانيم

آزاده حسيني

بارها در مورد معنا در داستان هاي شاهنامه صحبت کرده ايم. سخن از ويژگي شخصيت ها و موقعيت ها گفته ايم. گاهي وقت ها دانستن ماجراها و شناخت نسبت به خصوصيات افراد به ما کمک مي کند که درک بهتري از داستان ها داشته باشيم. اما يکي از نکات اوليه در خوانش متن آگاهي از معاني لغات است. به ويژه اينکه بعضي از لغت ها ممکن است بيش از يک معني داشته باشند. در اين موارد ما بايد به مفهوم متن آگاهي داشته باشيم تا بتوانيم به معني اصلي آن لغت در متن مورد نظر دست يابيم. به عنوان مثال به کلمه «ستاره» در بيت زير دقت کنيد:

يکي خيمه ي پرنيان ساخته

ستاره زده جاي پرداخته

ستاره در اينجا به معني «پشه بند» است. وقتي در مورد خيمه صحبت مي کند پي به معني دوم کلمه ستاره در اينجا مي بريم. کلمه «پرداخته» هم بسيار در کتاب شاهنامه فردوسي تکرار شده است. در اينجا به معني «خالي و خلوت کرده» است. شما هم در کتاب شاهنامه فردوسي بيت هايي که در آن کلمه «پرداخته» آمده است را پيدا کنيد و براي ما بفرستيد تا با هم بررسي کنيم.

بياورد به کردار باد دمان

سري پر ز پاسخ دلي پر گمان

گمان در اينجا به معني نگراني است. يعني «دل نگران» بود.

در بعضي موارد هم بايد چند بار متن را بخوانيم و بر اساس تجربه دانش خود معني عبارت را حدس بزنيم:

که با سلم و با تور گردان سپهر

نه بس دير چين اندر آرد به چهر

«چين به چهر آوردن» يعني خشمگين شدن.

 

 

يک روز

 به ياد ماندني

نسترن کيا

صبح روز شنبه ساعت هشت زهرا از خواب پا شد و رفت صورتش را شست و مسواک زد و بعد ديد خيلي گرسنه است و رفت وسايل صبحانه را آماده کرد و با برادر کوچک تر از خودش صبحانه ي لذيذ را خورد. بعد از اينکه صبحانه را خورد لباس هاي برادرش را تنش کرد و او را به مهد برد و خودش هم رفت به پارک. هواي پارک خيلي زيبا بود و از اين همه زيبايي زهرا هيجان زده شد و رفت زير يکي از آن درخت ها و کتاب خواند. ديد با کتاب خواندن هم مشکل او بر طرف نمي شود و دفترش را در آورد و يک انشاي بسيار زيبا در مورد پاييز نوشت و بعد از اين که انشاي زهرا تمام شد ديد هنوز بسيار وقت دارد و رفت کمي تاب بازي کرد همينجور که غرق بازي بود يک دفعه يادش آمد واي برادرم را از مهد نگرفتم و ساعت را ديد و بيست دقيقه از تعطيل شدن برادرش مي گذشت و سريع کتاب و دفتر خود را گرفت و رفت دنبال برادرش، برادرش از اينکه زهرا دير کرده بود خيلي ناراحت بود، ولي زهرا براي برادرش يک ماشين اسباب بازي خريد و برادرش را از ناراحتي در آورد. ديد برادرش خيلي خوشحال است و به او گفت چه غذايي دوست داري براي ناهار درست کنم و برادرش گفت سالاد ماکاروني و خواهرش رفت به هاپير مارکت و وسايل لازم را براي درست کردن سالاد ماکاراني خريد و به راه خودشان ادامه دادند. آنقدر غرق صحبت کردن بودند که ساعت از دستشان در رفت و زهرا به برادرش گفت واي الان مادر مي آيد خانه و ناهار هيچي نداريم و سريع خودشان را به خانه رساندند و زهرا لباس هاي خودش را عوض کرد و رفت سالاد ماکاروني را درست کند و براي برادرش يک کارتون بگذارد. رفت و سالاد ماکاروني را درست کرد و يک دفعه ديد مادرش به خانه آمد وقتي مادرش ديد ناهار آماده است به دخترش گفت خيلي خيلي متشکرم مادرش رفت لباس هاي خود را عوض کرد و زهرا گفت مادر تا شما دست و صورت خود را بشوييد، من سفره را پهن ميکنم تا با هم يک غذاي خوشمزه بخوريم. وقتي ناهار را خوردند مادر زهرا گفت دخترم مرسي که امروز در کار خانه به من کمک کردي زهرا گفت خواهش ميکنم مادر عزيزم. مادر زهرا گفت: دخترم حالا مي تواني بروي به درس هايت برسي و زهرا گفت چشم و رفت به اتاقش و کتاب خود را در آورد و مشغول مطالعه بود. يکدفعه گفت واي براي فردا بايد روزنامه ديواري درست ميکردم ولي درست نکردم و سپس رفت يک مقواي سفيد خريد و رفت روزنامه ديواري خود را درست کرد وقتي روزنامه ديواري را تمام کرد پدرش از سرکار آمد و مادر زهرا گفت دخترم بيا پايين شام بخوريم و زهرا رفت و شام خوشمزه را خورد و بعد از شام رفت صورت خود را شست و مسواک زد و رفت به اتاقش که بخوابد و با خودش ميگفت امروز خيلي روز دلنشيني بود و بعد از اينکه حرفش تمام شد رفت به رختخواب خود و خوابيد تا بتواند فردا هم يک روز عالي را شروع کند.

 

 

فوارهي پارک

ساينا سيستاني

فواره پارک به سبزه ها، وسايل بازي و صندلي ها نگاهي انداخت. فواره اي زيبا و با شکوه بود، تا آنجايي که به ياد داشت هميشه بعد عيد درون آن ماهي هاي بزرگ و کوچک قرمز ميانداختند. امروز گروهي از دانش آموزان به سمت پارک آمدند، با ورود آنها همهمه ي قطره ها شروع شد. يکي از قطره ها گفت: «نگاه کنيد بچه ها اين خانم هموني نيست که چند وقت پيش با چند بچهي ديگر به اينجا آمده بود»؟ قطره ديگري گفت: «فکر کنم بچه ها بهش ميگفتند خانم حسيني، شايد آمدهاند تا شعر بخوانند». فواره گفت: «شايد،کسي چه مي داند»؟

بر خلاف باور همه، بچه ها در مکان هاي مختلف پخش شده و مشغول نوشتن شدند. بعد از مدتي خانم حسيني آنها را صدا کرد تا به پيش او بيايند، يکي از بچه ها قبل از اينکه پيش بقيه برود به سمت فواره رفت و دستش را درون آب برد، آبِ خنک و دلنوازي بود. بعد از صحبت هاي خانم حسيني بچه ها سر جاهاشون برگشتند و به نوشتن ادامه دادند اما بعد مدتي کوتاه همه به سمت وسايل بازي و وسايل ورزشي رفتند.

بعد از اينکه بچه ها بازي کردند خانم حسيني آنها را صدا زد و همه به سمت در خروجي رفتند.در آخر يکي از دخترها به سمت فواره آمد و گلي را از درون آب در آورد و خندان به سمت بقيه رفت. فواره لبخندي زد و گفت: «چه بچه هاي شاد و خوشحالي»! قطره گفت: «آره خيلي خوشحال و پر انرژي بودند، راستي فواره من متوجه شدم،آنها براي نگارش و داستان نويسي به اينجا آمده بودند»! فواره گفت: «چه جالب»!

 

 

درختان  زيبا

نيايش زرگري

اندک اندک شفق غروب جايش را با تاريکي شب عوض ميکند، صداي باد که برگ درختان را به رقص در آورده بود از دور دست شنيده ميشد. حيف که درختان از اين بابت افسوس ميخوردند؛ افسوس از اينکه برگ هاي زيبايشان از تنه هايشان جدا ميشد و بر زمين خاکي و گِل آلود ريخته ميشد. گويا آن همه برگ هاي زيبا را در ناز و نعمت بزرگ کرده بودند. يکي از آن درختي که پشتش به صندلي دو نفره که کمي زنگ زده بود، لبخندي زد و چنين گفت: «افسوس خوردن و گريه زاري، فايدهاي ندارد و چيزي را درست نميکند. من هم مانند شما وقتي برگ هايم جدا ميشدند افسوس مي خوردم تا يک درخت کهن سخني برايم گفت که ميخواهم براي شما بازگو کنم»:

«شما درختان به مرور زمان برگ هاي رنگارنگ و زيباتر از اين برگ ها در مي آوريد. هيچ غصه اي نخوريد! از من به شما نصيحت که افسوس خوردن چيزي را درست نميکند و فقط شما را عذاب مي دهد».

کم کم درختان به خودشان آمدند و با حرف هاي اين درخت بزرگوار کمي آرام تر شدند و بهانه اي نياوردند. چند ماه از اين موضوع گذشت و درختان برگ هاي خيلي زياد و زيبايي بدست آوردند و خوشحال بودند از اينکه حرف هاي آن درخت مفيد بود و نتيجه گرفتند که اگر چيزي را از دست دادند خداوند متعال همان يا بهتر از آن را نصيبمان خواهد کرد.

 

 

تاب

شايسته معماري

ساعت ده صبح بود باران شروع به باريدن کرد و همه ي تاب ها خيس شدند. ساعتي بعد چند کودک به پارک رفتند؛  ولي براي اين که تاب خيس بود با آن بازي نکردند. تاب ناراحت شد ولي ميدانست که بايد کمي صبر کند تا خشک شود و بعد کودکان با او بازي کنند. کمي گذشت بادي ملايم شروع به وزيدن کرد و تاب خشک شد. فرداي روز بعد کلي کودک به پارک رفتند و با او بازي کردند.

 

 

کاربرد حرف «پ»

معصومه سادات حسيني

پنجشنبه هفته ي قبل تولد دوستم، پريسا بود. ميخواستيم سورپرايزش کنيم. با خاله پروانه، با مادر پريسا هماهنگ کرديم که ساعت پنج و پنجاه دقيقه به خانه اش برويم. قرار شده بود که دوستم پريناز، پريسا را سرگرم کند. مادر پريسا و پارسا هم  قرار بود که کيک بگيرند ولي نشد که مثل برنامه پيش برويم. موقعي که پريسا داشت وارد اتاق ميشد، پارسا سر خورد و با کيک رفت توي صورت پريسا. مجبور شديم که از بيرون پيتزاي پپروني و پاستا سفارش دهيم. براي کادو، پارسا براي پريسا هودي و شلوار ست رنگ پسته اي گرفته بود؛ پريناز  هم عروسک طرح پاندا گرفته بود، پريسا پاندا دوست دارد. من هم براي پريسا پالتو گرفته بودم. آخر شب، با هم پي اس فور بازي کرديم و بعدش فوتبال بين پرسپوليس و سپاهان  شروع شد و با هم فوتبال ديديم. آن شب خانه ي پريسا خوابيديم و صبح رفتيم پارک سر کوچه براي پياده روي، بعد رفتيم پاساژ و کلي خريد کرديم. براي ناهار دوباره پيتزا پپروني  با نوشابه پپسي خورديم؛ آن روز تا آخر شب با پريسا و پارسا و پريناز بيرون بوديم و آخر شب، پدرم به دنبالم آمد و با هم به خانه رفتيم. با اينکه نشد مثل برنامه  پيش برويم ولي باز هم به ما خوش گذشته بود.

 

 

فاطمه زهرا ترابي

اگر روزي

دِگَر جايي

مَرا بي خود گُمان کَردي

بِگويَم خُب!!

گُمانِ بي گُمان کَردي!

اگر رَفتَم

دِگَر بي تو

بِداني خُب!

آشيانَم جُز کَفَن

چيزي دِگَر نيست.

اگَر دَر خواب هَم بينَم

که تو مَن را

بَرايِ ديگري خواندي

بِدان!!

خوانِش بَرايَم مَرگِ طولاني نيست.

 

 

سيد مهدي حسيني

يکي بود يکي نبود. در يک برکه ي پر از آب، قورباغه اي زندگي ميکرد که خيلي بي نظم بود و هميشه کثيف بود. همه از اون شکايت داشتند. چون خيلي بي نظم و شلخته و کثيف بود. او به خودش گفت: «من هيچ وقت به حمام نمي روم  چون من از آب بدم مي آيد. اما از کثيفي خوشم مي آيد». همه ي همسايه هاي قورباغه کنار هم جمع شدند و گفتند بايد آن را با هم بگيريم و توي درياچه بياندازيم. قورباغه گفت: «من را از اين آب تميز  در بياوريد».  دوستش گفت: «واي همين طور شنا کن تا بري پيش بقيه همسايه ها»!

 اون رفت پيش بقيه. همسايه ها گفتند تو چقدر زيبا شدي! وقتي خودش را در آب تميز ديد باورش نميشد که چقدر تميز شده.

 

 

مهيار گلوي

روزي روزگاري پرنده اي به نام کوکو در جنگل زندگي مي کرد. آسمان خيلي قشنگ و آبي بود، کوکو به سمت برکه راه افتاد يک دفعه قورباغه اي را ديد که با بچه اش در برکه بود. کوکو با قورباغه دوست شد و با آنها بازي کرد. او بسيار خوشحال بود که قورباغه ها با او دوست شدند. کوکو خيلي پسر خوبي بود. شب شد همه به خواب رفتند. صبح زود کوکو بيدار شد و به ملاقات قورباغه رفت و به آنها سلام کرد. بچه قورباغه حالش بد شد و دل درد شديدي گرفت. مادر قورباغه ناراحت شد، کوکو رفت تا راهي پيدا کند و براي قورباغه کوچولو دارو بگيرد تا او خوب بشود. داروها را گرفت. بچه قورباغه خورد وحالش خوب شد. آنها از کوکو تشکر کردند.

 

 

فائزه رسولي

طعنه اي عميق از آنچه که ندارم و نگاهي سرد که غرق نا اميدي است.  چه حيف که اين واژگان در هم پيچيده نيز نمي توانند وجود مرا به اغوا برسانند. دردي عميق درون مرا سلاخي مي کند. فريادي از جنس مرگ فرا مي دهد و من به گوشه اي نشسته ام و به منظره اي از رنگ هاي خورشيد نگاه مي کنم. شايد نور خورشيد به پنجره تار عنکبوت بسته ي من بتابد و تارهاي عنکبوت را ذوب کند. شايد هم باران بيايد و دلتنگي را از نو بنوازد و من را در ميان بندي از تمام نداشته هايم به غبار آلودگي بکشاند.

 

 

آرزوي پرواز

ضحا رستمي

يکي بود يکي نبود، غير از خداي مهربون هيچکس نبود. يک پرنده ي کوچکي در جنگلي زندگي مي کرد. روزي او دلش مي خواست پرواز کند؛ ولي او هنوز براي پرواز کردن کوچک بود. هر روز از لانه به آسمان و پرندگاني که پرواز مي کردند؛ نگاه مي کرد و هي به خود مي گفت: «کاش من هم بتوانم پرواز کنم». همچنان که غصه مي خورد، مادرش آمد و ديد که پرنده کوچولو ناراحت است ولي مادرش دليل ناراحتيش را مي دانست. رفت در کنار پرنده کوچولو نشست و به او گفت: «عزيزم! ناراحت نباش تو هم روزي پرواز مي کني و هر کجا دلت بخواهد مي روي»!

پرنده کوچولو سرش را پايين انداخت. مادر پرنده کوچولو با بالش سرش را بالا آورد و به او گفت: «تو که هنوز براي پرواز کردن کوچکي ولي من و پدرت قوانين و مقررات پرواز کردن رو بهت ياد ميديم».

 پرنده کوچولو خوشحال شد و بالا و پايين پريد، بعد از خوردن شام نشستند و درباره ي قوانين و مقررات پرواز صحبت کردند. پدرش به او نصيحت هايي کرد و قوانين را به او ياد داد.  آن شب پرنده کوچولو خيلي خوشحال بود، رفت جلوي در لانه به آسمان و ستاره ها نگاه مي کرد آنقدر نگاه کرد تا خوابش برد.

مدتي بعد پرنده کوچولو پرواز کردن را ياد گرفت و به اين طرف و آن طرف پرواز مي کرد، از اين شاخه به آن شاخه مي پريد. پرنده کوچولو ديگر به آرزويش رسيده بود و در کنار خانواده اش زندگي آرام و آسوده اي داشت.قصه ي ما به سر رسيد اميدواريم که کلاغه هم به لانه اش رسيده باشد.

 

پارک

 

حنانه مهديان

 

خانه خانم خرگوشه نزديک پارک است. او هر روز صبح کنار پنجره روي صندلي چوبي  خود مي نشيند و بيرون را نگاه مي کند. امروز هم مثل همه ي روزها در يک صبح پاييزي  کنار پنجره روي صندلي نشسته بود. او وقتي به پارک نگاه مي کرد ياد خاطرات خودش مي افتاداو دوست داشت دوباره به دوران کودکي خود برگردد و با بچه ها در پارک بازي کند. اما حيف که او ديگر بزرگ شده است. او از اينکه بازي بچه ها را در پارک مي بيند، لذت مي برد و خوشحال مي شود.

 

بهار جام خور شيد

 

 باغباني در باغش درختي کاشت و بعد از چند ماه آن درخت بزرگ شد و ميوه داد. آن درخت درخت هلو بود و ميوه هايش خيلي خوشمزه بود. يک شب جغد دانا رفت و روي آن شاخه درخت نشست و متوجه شد که آن درخت ميوههايش نوراني شده است. ترسيد و رفت يک جاي ديگر خوابيد و چند ساعت بعد که صبح شد جغد دانا رفت پيش آقا کلاغه و همه چيز را براي او تعريف کرد و آقا کلاغه رفت و به همه خبر داد. همه يک جا جمع شدند و حرف آقا کلاغه را باور نکردند و کلاغه گفت من هم از جغد دانا شنيدم شب که شد همه حيوانات رفتند و تا که ديدن باورشان شد.اما ميترسيدند جلو بروند و ببينند. پروانه که نميترسيد رفت جلو تا ببيند. پروانه کوچولو رفت جلو و ديد که فقط چند کرم شب تاب هستند که در ميوه هاي هلو جشني بر پا کردند، همه جلو رفتند و خوشحال بودند. خلاصه چند روز بعد تولد آهو کوچولو بود آن موقع برق ها رفته بود و حيوانات جنگل رفتند و از کرم هاي شب تاب کمکي بگيرند. کرمها رفتند توي هلوها و وقتي آهو کوچولو رسيد آن کرمهاي شب تاب بيرون آمدند و يک صدا خواندند تولد تولد تولدت مبارک مبارک تولدت مبارک!  بيا شمعها رو فوت کن تا صد سال زنده باشي! خلاصه آنها اين جشن را  و از کرمهاي شب تاب تشکر کردند.