شوآف
یادداشت |
عباس فرهادى
الف)مقدمه:
مدتيست که اين واژه در ادبياتِ نسلِ نو به کار ميرود، _ شوآف_ همان کلمهي show off در زبان انگليسي ميباشد که در اين معناها و مفاهيم به کار ميرود:
بزرگنمايي، تبليغ براي پز دادن، خودنمايي و تظاهر به بهتري در کاري، نوعي قمپز درکردن، لاف زدن براي جلبِ توجه و شلوغ بازي براي پوشاندنِ کاستيها. درکل ميشود _ ادا و اطوارِ نمايشي_ تعبيرش کرد.
ب) شوآفِ تبليغاتي
شايد در کلّ جهان کمابيش رسم بوده که هنگامِ رقابتهاي انتخاباتي از سوي کانديداها يا هوادارانِ ايشان از اين روش استفاده بشود و منتخبِ مردم بعد از پيروزي به روشهاي مختلف از #پاسخگويي طفره برود، مثلاً درست کردنِ تيم تبليغاتي، منکوب و ترورِ شخصيتِ منتقدان و معترضان، قليل شمردنِ مخالفان و نيز تبليغاتِ رسانهاي مهندسي شده بخصوص با روشِ به خدمت گرفتنِ برخي رسانههاي حقيقي و مجازي.
ج) نمونهها
درمورد يکي از پادشاهِ باستاني ايران گفتهاند که تبليغات زيادي به راه انداخته بود که در جهان به #دادگري و عدالت شهره شود که البته موفق هم شده بود ولي در عمل گفتهاند برعکس بوده و از روش - به قول آقاي گنجي: - _عاليجنابِ خاکستري و سرخپوش_ استفاده ميکرد، مثلاً يک بار (نقل به مضمون) وقتي قانوني را براي مالياتها وضع کرد از دبيران ِديوانش پرسيد: نظري داريد!؟ - که حالا اداي معتقد به خردِ جمعي را در بياورد - و طبق معمول، همه بهبه! کردند، ولي يک دبير ساده و بيخبر از رسم شاهانه و تازهکار با ادب و احترام اشکالِ ضدّ عدالتيِ آن قانون را در جمع مطرح کرد! شاهِ دادگرنُما هم عصباني شد و دستور داد آن دبيرِ گستاخ را با ابزار نويسندگي مثلِ قلمدانها سرکوب کنند و بيچاره بخاطر زبانِ سرخش، سرِ سبزش را به باد داد و کشته شد.
يا درمورد ايشان يا يکي مثل ايشان که محکوم به قتل برادر خود و نسلکشيِ مزدکيان بود، هم گفتهاند: زنجيري در بيرون شهر به تقليد از چينيها و هنديها نصب کرده بود که يک سرش در اتاقش باشد تا اگر کسي شکايتي از مسوولي دارد، آن زنجير را تکان بدهد؛ ولي کسي تکانش نميداد چون بهظاهر کسي شکايت نداشت از بس در سايهي ايشان عدالت و مردمداري هست؛ ولي در اصل مردم از ترس نيروهاي نيابتي ميترسيدند نقد و انتقادي کنند و حتي به طنز گفتهاند: يک بار زنجير تکان خورد و صدا کرد و شاه تعجب کرد و دستور بررسي داد ولي وقتي رفتند ديدند الاغي بدن زخمياش را به زنجير ميخاراند و شاه گفت: حتمن صاحبِ الاغ ستمي کرده که حيوان شکايت دارد، پس حکم جلب صاحبِ خر را صادر کرد.
د) *خاطره*
يادم است دههي 80 در اطراف تهران، يک کانديداي شوراي روستايي در پوسترکهاي تبليغاتياش قولهايي داده بود که اي کاش! يکي از آن کاغذهاي تبليغاتي را نگه ميداشتم، چون وعدههايش را حتي توي فيلمهاي تخيلي هم قابلِ تصوّر و اجرا نبود، مثل باشگاه و سالنِ مراسم و ... به ايشان گفتم: چطوري ميخواهي اينها را انجام بدهي، با پولِ خودياريِ آبِ روستا!؟
جناب کانديدا گفت: منظورم اين بوده که درصورت امکان و فراهم شدنِ بودجه و ...
يا يک عزيزي همان مناطق چندماه مانده به انتخابات به شکل مودبانه و نرم بدون اسم بردن از کسي و فقط با عنوانِ خطاب به مسوولان انتقاد ميکرد از عدم امکانات جاده و روشنايي پيادهرو و اينجور چيزهاي دهکدهشان و بعد از يک ماه نقد و انتقاد، رسيدگي به آنجا شروع شد و ايشان هم شروع کرد به تشکر و قدرداني از دهيار و رئيسشورا و بخشدار و نمايندهي مجلس؛ ولي بعدها فهميديم اصلا مطالبهگريِ ايشان *شوآف* بوده و در واقع از اولّش هم در آن تاريخ قرار بوده که آن اقدامات انجام بشود و حالا يکي از تيمِ تبليغاتيِ کانديدا با واسطه به ايشان گفته بودند و ايشان آگاهانه از *شوآفِ معکوس* استفاده کرده؛ يعني انتقاد ملايم و نمايشي که آخرش تشکر و قدرداني از رسيدگي و عکس و فيلم تبليغاتي گرفتنها منجر شود....
(پوزش: بداهه و با اتکا به بايگاني ذهن نوشتم بخاطر همين تاريخ دقيق و نام شاهان و نيز شغل و سمتهاي آن دوره در دههي 80 مثل دهيار و کانديداي چه انتخابات و ...دقيق يادم نبود.)