ادبیات کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
یادداشت دبیر صفحه
بین احساساتی که هر انسانی شاید تجربه کند؛ احساس حقارت هم گاهی تجربه می شود. از آن احساساتی که مثبت نگرها می گویند: وای نه! نباید این حرف های منفی را به زبان بیاوریم. اما احساس حقارت با به زبان نیاوردن، تمام نمی شود. باید با آن رو به رو شویم. دلایل به وجود آمدنش را بررسی کنیم و سپس آن را برطرف کنیم. با پرورش اعتماد به نفس، مطمئن بودن از جایگاه خودمان؛ و با آگاهی نسبت به توانمندی و ارزشمندی هایی که داریم؛ هرگز این حس به سراغمان نمی آید. آدم ها معمولا تا زمانی که در محیط همیشگی خود هستند، آرامش و اطمینان بیشتری دارند؛ اما با ورود به دنیای جدید و گسترش دایره اجتماعی گاهی ممکن است این حس در بعضی افراد ایجاد شود. اگر با ورود به محیط جدیدی متوجه شدیم که نسبت به سایر افراد مهارت و شناخت کمتری داریم، باید به خود فرصت تجربه و یادگیری نکات تازه را بدهیم. در جایی از تقویم و تاریخ به روز احساس حقارت اشاره شده بود؛ ما هم گفتیم سر صحبت را باز کنیم و از راهروی روشنایی و دانش بگذریم و به شناخت بیشتری برسیم. از طرفی امروز، روز «مادر» است و احتمالا نوشته های «مادرانه» ی شما هفته بعد به دستم می رسد. این روز را به مادر و مقام زن تبریک می گوییم. در این روزهای زمستان، به قول سهراب: «روزهاتان پرتقالی باد»!
شاهنامه بخوانیم
آفرینش رستم نام کتابی است به روایت آقای علی نیکویی؛ دکترای پژوهش هنر و کارشناسی ارشد تاریخ ایران باستان؛ که جلد اول آن در پاییز 1402 به چاپ رسیده است. در این جلد از پادشاهی کیومرث تا دوران کی کاووس را با برداشتی از شاهنامه فردوسی به نثر می خوانیم. این کتاب به شصت و یک موضوع در صد و هفتاد و شش صفحه می پردازد. قلم نویسنده چنان شیوا و رساست که گویی خود حکیم ابوالقاسم فردوسی با همان دانش، امروز با ما معاصر شده و سخن می گوید. مثال:
بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور
«فریدون به فرزندش گفت: ای فرزند خردمند! برادران تو را به جنگ می خوانند و تو با مهر آنان را به سور می خوانی»؟
پشت جلد کتاب از زبان نویسنده می خوانیم: «با دور شدن ادبیات محاوره از ادبیات فاخر پارسی در سده جدید، فهم نسل معاصر از شعر با دشواری مواجه شده است. و فاجعه ادبی هنگامی نمود پیدا کرد که دیگر جوانی که شاهنامه یا دیوان حافظ یا سعدی را می گشاید در خوش بینانه ترین حالت تنها می تواند از روی اشعار بخواند؛ بدون اینکه معنای بسیاری از لغات را بداند». اگر در جستجوی کتابی مفید هستید تا درک خواندن کتاب شاهنامه فردوسی برایتان آسان تر شود؛ پیشنهاد این هفته روزنامه گلشن مهر؛ کتاب «آفرینش رستم» است.
سوگند میری
گاهی با مهربانی
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچکس نبود. خانواده ای زندگی می کردند که خیلی پولدار بودند و زندگی خوبی داشتند. ستایش دختر بلند پرواز خانواده بود که می خواست هرجور شده به رویاهایش برسد و همیشه سعی میکرد هرچیزی را برای خودش داشته باشد و همیشه آرزوهای بلند بلند می کرد. روزی مادر ستایش گفت: «ستایش آماده شو دخترم می خواهیم بریم عروسی»! ستایش فوری لباس مجلسی خودش رو پوشید و آماده شد و خیلی شیک و تمیز رفت به مراسم عروسی. مامان ستایش داشت با یکی از خانم های آنجا حرف میزد. آن خانم بهشون گفت: «شما که آنقدر پولدارین خدا رو شکر دستتون به دهنتون میرسه حداقل به بچه های یتیم و فقیرها کمک کنید». مادر ستایش که تا حالا هیچکدام از این کارها را نمیکرد و اعتقادی هم نداشت، با شنیدن این حرف ها روزی تصمیم گرفتند بروند سراغ کودک های بی سرپرست. ستایش که تک فرزند بود و اصلا دوست نداشت هیچ خواهر و برادری داشته باشد و حتی میگفت: «مامان کجا بریم من نمیام آخه اونجا میری بچه های یتیم رو نگاه کنی»؟! مادرش گفت: «نمیدانم بیا بریم»! ستایش گفت: «نمیام» و در نهایت مادرش تنهایی به آن مرکز رفت و کودک و نوجوان هایی را دید. بعضی روی نیمکت نشسته و بعضی ها در حال بازی تنیس، بعضی هایشان قدم میزدند و هر کدام مشغول کاری بودند. مادر ستایش وارد سالن آنجا شد و خانم هایی را دید که گویا برای کمک به آنجا آمده بودند. از صحبت هایشان متوجه شده که یکی در حال پرداختن هزینه کمک تحصیلی است. دلش هوایی شد و می خواست یکی از آن کودکان را قبول کند و ببرد اما با خودش گفت: «بیخیال نه من نه ستایش هیچکدوم که بچه دوست نداریم». وقتی به طرف کودکان کوچکی رفت؛ جلوی راهش دختری قرارگرفت با موهای طلایی چشمان رنگی و قد و قامت زیبا و گفت: «چه خانوم زیبایی هستین»! با چهره غمگین گفت: «عزیزم شما خودت زیبایی و چشمانت و موهایت تو را زیباتر کرده اند»! دختر با چهره ای گریان گفت: «کاش من هم مادری مثل شما داشتم، مادری که وقتی میدید بچه اش گریه میکنه دستشو میذاشت رو سرش، مادری که برای بچه اش غذا درست میکرد، مادری که منو میبرد پارک».
مادر ستایش خیلی تحت تاثیر قرار گرفت، دلش سوخت و بغلش که کرد؛ وابستگی به او حس کرد. به خانه آمد و همچنان فکر می کرد. آنقدری که شب خوابش نبرد و فکر آن دختر بود. جوری که در یک نگاه و بغل وابسته شده بود. صبح که شد رفت تا به آن کودک سر بزند، وقتی رسید و داخل رفت، دید دارد بازی می کنند و دختر تا او را دید پرید بغلش. مادر ستایش به دفتر مدیریت رفت و با خانومی حرف زد، گفت میخواهم سرپرستی این دختر را بپذیرم. بعد از مدتی مراحل اداری تمام شد و با هم به سمت خانه رفتند. وقتی رسیدند ستایش داشت نقاشی میکرد و وقتی آن دختر را دید دختر گفت: «سلام من هستی ام اسم تو چیه»؟ ستایش با تعجب گفت: «سلام اینجا چیکار میکنی»؟! مادرش گفت: «ستایش جان! هستی از این به بعد خواهر تو حساب میشه ما او را به فرزندی قبول کردیم». ستایش که خیلی خشمگین شد، با عصبانیت گفت: «من خواهر و برادر نمی خوام». و به خودخواه بودنش ادامه داد تا اینکه هستی بیرون رفت و نشست یه گوشه ای گریه کرد و گفت: «آخه خدایا یه مادر مهربون و پدر خوب دادی خب چرا الان آبجیم قبولم نمیکنه»؟! که ستایش با حرف هایی که مادرش بهش زد رفت و هستی را بغل کرد و گفت: «تو آبجی منی آبجی کوچکم»! هستی هم گفت: «آره»! آدم ها میتوانند خودشون رو تغییر بدهند عین ستایش و مادرش و کمک بزرگی در راه خدا و هستی کردند. بعد هم مادرشان صدایشان زدند و رفتند با خوشحالی سفره شام را آماده کردند. و از آن روز به بعد یک خانواده کامل بودند و خوشحال!
سارا رضایی
شعر با حرف ش
شود شنبه برایم پر ز شادی
پر از شور و شعف هم کامیابی
شوم بیدار با عشق خداوند
کنم آغاز روزم را به لبخند
سلامی می کنم بر اهل خانه
به شور وشادی و هم شادمانه
سحر حسن زاده نوری
در جنگلی زیبا و پر از درختان مختلف، حیوانات مختلفی زندگی می کردند. در یکی از روزها سلطان جنگل مهمانی برپا کرده بود و تمام حیوانات را دعوت کرد. حیوانات همگی دور میز نشستند و مشغول صحبت با همدیگر بودند. کمی نگذشت و صحبتشان به شوخی رسید و در میان حرف های شوخی دو نفر ناراحت شدند و دعوایی رخ داد. لاک پشت کلاغ را به خاطر سیاهی اش مسخره کرد و کلاغ ناراحت شد. و خرگوش به خاطر قد بلند زرافه او را مسخره کرد و زرافه ناراحت شد. آن ها با هم درگیر شدند و همانطور که همدیگر را می زدند؛ فیلی شروع به صحبت کرد و گفت خدا زیبایی ها را به یک نفر نداده و هر کسی را متفاوت با دیگری آفریده و همه زیبا هستند، ولی با هم فرق دارند. پس نباید همدیگر را مسخره کنیم و از هم عیب بگیریم.
سیده فاطیما عقیلی
داستان با رنگ بنفش
دیوار مدرسه آنقدر نور فرابنفش را جذب کرده بود که دیگر طرح های زیبایش قابل دیدن نبود. دانش آموزان تصمیم گرفتند تا روی دیوار مدرسه نقاشی کنند و نظر خود را با مدیر مدرسه در میان گذاشتند. با موافقت مدیر کار را از شنبه شروع کردند. هر سمت دانش آموزی در حال نقاشی بود، رنگ ها پخش در هم رنگ جدیدی می آفریدند. و بوی رنگ در شاخه های درخت بید بزرگ مدرسه می پیچید. طرح های اسلیمی و سنتی روی دیوار مدرسه متولد می شدند تا زیبایی خود را به رخ همدیگر بکشند. جمعی از دانش آموزان که داشتند رنگ ها را با هم ترکیب می کردند با مشورت رنگ بنفشی ساختند تا به آسمان طرح سنتی خود بزنند.
معصومه مازندرانی
مهربانی واژه ای است که هر کس تعاریف خاص خودش را دارد، وقتی که با هم مهربان باشیم، دیدگاهمان عوض شده و زخم های قلب ما که شکسته شده ترمیم می شود. گاهی ما انسان ها می گوییم باید مثل هم رفتار کنیم اما به نظر من هر کس می تواند، متفاوت رفتار کند و بر اساس شخصیت خوب بودن، به نفر بعدی مهربانی کردن را بیاموزد. ما در این دنیا هستیم که یکدیگر را دوست داشته باشیم و هم را درک کنیم. ما برای درست زیستن، پا به عرصه گذاشته ایم. ولی گاهی رفتارهایی هنگام عصبانیت و بی حوصله بودن انجام می دهیم که باعث می شویم ناخواسته کسی را ناراحت کنیم و آن زمان متوجه رفتار بد خود نیستیم؛ چه خوب است بیاموزیم در هر شرایطی رفتار سنجیده و مهربان بودن را و جهان هم را با مهربانی پر از شکوه کنیم. ساحل دختری ده ساله در خانواده ای بزرگ شده بود که بیشتر شان تند خو بودند ولی دخترک رفتارش با همه متفاوت بود و با همه با مهربانی و دوست داشتن رفتار می کرد. ساحل همیشه ذهنش آرام بود به خاطر مهربان بودن! خانواده از دختر پرسیدند: چرا تو هرگز در زندگی مضطرب نیستی؟! دختر گفت: چون سعی می کنم با همه به مهربانی رفتار کنم اگر شما هم با یکدیگر مهربان باشید، هیچ وقت استرس نمی گیرید. کارها و زندگی را برای خودتان همانند آبی روان زیبا می کنید، از آن پس خانواده به حرف ساحل گوش دادند و مهربانی را پیشه کردند و زندگی برایشان آسوده شد.
کوروش رئوفی
تمرین کارگاه نویسندگی: نوشتن ماجرا با حرف «پ»
در یک روز پرتقالی یک پاندا در یک روستا به نام پانتمین زندگی می کرد. او می خواست یک خانه از بوی پرتقال بسازد. که برای ساخت به پانزده پیچ و هزار پوست پرتقال احتیاج داشت که یک دفعه رد پای یک مارمولک خیلی خیلی بزرگ دید. پاندا ترسید ولی گفت من برای هدفم هر کاری می کنم. و رفت دنبال ردپا. رفت و رفت تا یک دایناسور گیاه خوار را دید که بسیار بزرگ بود. دایناسور سلام کرد وگفت: اسم من ترسرتاپس است. پاندا با این که ترسیده بود؛ پرسید: «تو من را نمی خوری»؟ و او گفت: «من گیاه خوار هستم». و پاندا گفت: «می خواهی دوست شویم». در حال گفتگو بودند که یک دفعه یاد خانه پرتقالی افتاد و به ترسرتاپس گفت: «می توانی پیچ هایی که نزدیکت افتاده به من بدهی و او گفت: «بله» و با هم به روستایش رفتند و بولینگ بازی کردند و سپس به سینما رفتند و پف فیل خوردند. در تاریکی کسی ترسرتاپس را ندید وقتی از سینما بیرون آمدند مردم تا چشمشان به ترسرتاپس افتاد ترسیدند حتی شوالیه هم ترسید. و فرار کردند و یک پلنگ ظاهر شد و مردم آنقدر جیغ کشیدند صدایش تا سیاره پلوتون رفت و پاندا و ترسرتاپس به مردم گفتند ما شما را از این پلنگ نجات می دهیم. و ترسرتاپس با پلنگ جنگید و او را پرت کرد در پشت بام یک خانه و پاندا هم که دست های قوی داشت، پلنگ را پرت کرد در یک دریا و همه ی مردم خیالشان راحت شد و به ترسرتاپس و پاندا مدال شجاعت دادند. و فردای آن روز ساعت پانزده خانه ای ساختند که بوی پرتغال می داد. و با هم در آن خانه پشمک خوردند و به خوبی و خوشی زندگی کردند.
آرنیکا روح افزائی
شخصیت های عجیب لباس ها
لباس ها مشغول صحبت بودند که در کمد باز شد و لباس فرم مدرسه اسرا وارد کمد شد. اسرا کلاس اول بود و با مادرش برای ثبت نام مدرسه رفته بود. لباس ها تا لباس مدرسه را دیدند برای خودشون ژست گرفتند، کروات مودب و تمیز شد. لباس مجلسی ذوق زده بود. لباس آبی که پاره بود ناراحت بود و لباس کثیف که به جای رخت چرک ها رفته بود، خشمگین شد. لباس مدرسه از قیافه بعضی از آنها خوشحال شد و از بقیه ترسید مخصوصا از لباس کثیف. لباس مجلسی که عاشق دوست پیدا کردن بود بلافاصله به سمت لباس مدرسه رفت و گفت: «سلام من لباس مجلسی هستم میشه با من دوست بشی»؟ لباس مدرسه از حرف لباس مجلسی خوشحال شد و با احترام گفت: «بله چرا که نه! اسم منم لباس مدرسه است و تازه به اینجا آمده ام؛ راستش منم خوشحال میشم با من دوست بشی». در پایین کمد یک ساپورت بود که خیلی حسود بود. او حسودترین پوشیدنی در کمد بود و به دوستی لباس مجلسی و لباس مدرسه حسودی کرد و تصمیم گرفت دوستی آنها را بهم بزند. صبح دل انگیز فردا شروع شد و ساپورت تصمیم گرفت تا نقشه اش را عملی کند. دزدکی دزدکی به سمت آنها رفت. دید که لباس مدرسه در حال خداحافظی با لباس مجلسی است و میخواهد که به مدرسه برود. فکری کرد و گفت که باید بروم و وسایل لباس مدرسه را قایم کنم آن وقت لباس مدرسه فکر میکند که لباس مجلسی آن را گرفته. یواشکی رفت و دید که دکمه لباس مدرسه افتاده است. چشم های ساپورت برق زد و سریع آنرا برداشت. و متاسفانه همین اتفاق هم افتاد. لباس مدرسه فکر کرد که کار لباس مجلسی بود و خوشبختانه شلوارک که فضول جمع بود، یواشکی رفت و دم گوش لباس مدرسه گفت که ساپورت آن را برداشته. لباس مدرسه زیرچشمی به لباس مجلسی نگاه انداخت و دید که در حال گریه کردن است. با پشیمانی از او معذرت خواهی کرد و با هم به دنبال ساپورت رفتند. آنها خیلی گشتند اما او را پیدا نکردند. لباس مجلسی تصمیم گرفت که پیش پلیس بروند یعنی آقای کلاه. آقای کلاه دنبال سرنخ بود که ناگهان پرزهای سرمه ای رنگ ساپورت را دید و مشغول دنبال کردن پرزهای ساپورت بودند. از زیر تخت گذشتند از زیر مبل گذشتند که ناگهان دیدند که مامان در حال بردن رخت چرکها است. لباس مدرسه متوجه شد که یک لنگه ی ساپورت از سبد رخت چرک ها بیرون است. به آقای کلاه خبر داد و بدو بدو و با کلی عجله رفتند و ساپورت را از سبد بیرون کشیدند و با کلی تعجب از او پرسیدند: «چرا دکمه لباس مدرسه را دزدیدی؟ مگر قانون را نمی دانی؟ حالا باید دکمه را پس بدهی»! ساپورت تا قیافه لباس مجلسی را دید که با او قهر است خیلی ناراحت شد و از همه معذرت خواهی کرد. بعد دکمه لباس مدرسه را پس داد و همینطور قول داد که دیگر حسودی نکند.
متین حسینی
عروسک ترسناک و داوود خان
یک روز خوش نداشتند. از دست آن عروسک خیمه شب بازی نمیتوانستند بازی کنند. آن عروسک ترسناک یک شمشیر و یک خنجر داشت و همه ی عروسکها را میترساند. یک روز مثل همیشه صاحب عروسک ها بیرون رفت، تا کاری انجام دهد. تمام عروسک ها بیرون آمدند. با هم در حال توپ بازی بودند که یکدفعه عروسک ترسناک همه را دنبال کرد. عروسک گربه بافتنی همانطور که میدوید گفت: «خدا کند شمشیرش به من نخورد، وگرنه پاره پاره می شوم». عروسک آفتاب پرست پارچه ای که از ترس یک جا قایم شده بود، گفت: «تو دیگر چه میگویی! من تکه تکه می شوم». ماشین پلاستیکی گفت: «درسته من سفت هستم ولی با آن شمشیر می شکنم». خلاصه هر کی یک چیز می گفت ولی تا به حال هیچکس نمی دانست که شمشیر و خنجر از مقوا ساخته شده اند. یک خبر به گوش تمام عروسک ها بجز عروسک ترسناک رسید. خبر این بود که یک عروسک قد بلند و قوی به محله ی عروسک ها می آید. اسم آن عروسک داوود خان بود. داوود خان تا به آن محله رسید، همه او را شناختند. داوود خان یک تبر بزرگ فلزی داشت. یک روز همه ی عروسک ها همراه داوود خان به توپ بازی رفتند. که عروسک ترسناک از راه رسید. عروسک ترسناک تا داوود خان را دید از او ترسید و پا به فرار گذاشت. عروسک ها به همراه داوود خان دنبالش دویدند و داوود خان با تبر فلزی اش او را تکه تکه کرد. این است عاقبت مردم آزاری!
فائزه رسولی
نوری خواهد آمد
از جنس خورشید
از رنگنای آدمیزاد واقعی
کسی خواهد آمد
و خواهد ماند
اگر هم ماندن بلد نبود
اینبار خودم یادش می دهم
فاطمه مزنگی
سکوت
صدایم به گوش باد نمیرسید
دیوار مرا به انتها رسانده بود
صدا به صدا نمیرسید
امواج لرزان
دور و اطراف لبم می رقصید
تا همیشه
هیچ صدایی به صدا نمی رسید
سیده دنیا میرکاظمی
بانوی بی همتا
چشم گشود بر جهان
دختری از نور بهشت
اسوه زیبای زنان
پاک دل و نیک سرشت
خاتمه یافت بعد تو
زنده به گور دختران
امت و دین آن بدان
عقل اسیر کافران
وصف چگونه ات کند
دایره المعارفم
دُرّ نهان مسلمین
کاش تو باشی هاتفم
بنت نبی بودی ولی
ام ابیها لقبت
نیست تو را شبیه در
مهر و وفا و معرفت
بعد تو هر لحظه علی
زمزمه می کند به خود
فاطمه جان من کجاست
محسن معصوم چه شد
مائده احمدی لیوانی
می نویسم از فرازی بی فرود
می نویسم از غمی همراه دود
دود و مه، سیاه و خاکستری
آتش این سر عشق، مثل رود
در تنم تبدیل کوه هایی به پودر
خاک هم اینگونه می گیرد فزود
جنس جسمم خاکی اما بی فروغ
قلبم اما آتشی گُر میگیرد زود
بستنی ها
زهرا ریاحی
من یک بستنی هستم. طعم های مختلفی مثل (شکلاتی، توت فرنگی، وانیلی، موزی، هندونه ای، طالبی و ...) دارم. می دانم که شما بچه ها عاشقم هستید. اما باید بدونید، همه ی بستنی ها با طعم و رنگ های خوبی که دارند، برای سلامتی ما هم مفیدند؛ ولی هر چیزی، وقت و زمان خودش را دارد! بستنی، توی هوای گرم مثل فصل تابستان و بهار خورده می شود. از خوردن بستنی توی فصل پاییز و زمستان، به شدت خودداری کنید! چون باعث سرما خوردگی و حتی تب و لرز می شود! پس همیشه هر غذایی را در فصل خودش بخورید! بیشتر بستنی ها از میوه درست شدند: مثل بستنی موزی، توت فرنگی، طالبی و انواع دیگر. بعضی بستنی ها از پودرها یا آجیل ها درست شدند: مثل بستنی شکلاتی، آجیلی، سنتی و وانیلی و زعفرانی. حالا می دانم که شما چیزهای زیادی در مورد من یاد گرفتید. دیگر باید با شما خداحافظی کنم. چون یخچال دارد صدایم میزند! خداحافظ! دوست دار شما: بستنی!