کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
وقتي مي خواهيد داستان بنوسيد؛ با خود مي گوييد از کجا شروع کنم؟ کم کم ايده ها به ذهنتان مي رسد. بخشي از داستان در ذهنتان شکل مي گيرد. ولي زمان نوشتن مدام درگير اين هستيد که چه عبارتي شروع آن باشد. در حاليکه بعضي از دوستان با «يکي بود يکي نبود» شروع مي کنند. يا مثلا مي نويسند: «يک روزي...»، «روزي روزگاري....». بياييد با هم تمرين کنيم! تمريني براي شروع يک داستان. عبارت هايي بنويسيد و بعد رها کنيد و برويد سراغ پاراگراف بعدي. از دختري بنويسيد که در پارک قدم مي زند. از پسري بنويسيد که دفترش را جايي گذاشته و حالا دنبالش مي گردد. مادري که عصر سه شنبه براي خريد چند کتاب از منزل خارج مي شود. يا پدري که روزنامه به دست وارد منزل مي شود. همين صحنه ها را بنويسيد و تمرين کنيد. و يا آنچه که به ذهنتان مي رسد را روي کاغذ بياوريد.اين هفته با هم چند نمونه از شروع داستان ها را مي خوانيم. شروعي ديگر!
شاهنامه بخوانيم
آزاده حسيني-يکي از جنگ هاي بزرگ و طولاني ترين جنگ شاهنامه فردوسي، جنگ ميان پادشاه ايران: کيخســرو با افراسياب پادشاه توران است. که در پايان به کشته شدن افراسياب انجاميد و انتقام سياوش ايران از تورانيان ستانده شد. بيت هايي از اين بخش را در اين چند هفته خوانديم. چندان به داستان آن نپرداختيم، بلکه سعي بر روان خواني و درک معاني لغات بوده است.
سران را به ياري برون آوريم
به جوي اندرون آب خون آوريم
به جاي آب در جوي، خون روان کنيم. منظورش اشاره به کشتار زياد است؛ چنانچه جوي خون در زمين جاري گردد.
چو بدخواه پيغام تو نشنَـوَد
بپيچد بدين گفتها نَـگــرَوَد
بدخواه يعني دشمن/ بپيچد: پيچيدن: يعني منحرف شدن و اطاعت نکردن/ نگـرَوَد: گرويدن: متصل شدن، اطاعت کردن. وقتي بدخواه و دشمن تو، پيغامت را نشنود، سرپيچي مي کند از اين گفته ها و حرف ها اطاعت نخواهد کرد.
به تنها تن خويش از او رزم خواه/به ديدار دور از ميان سپاه
تنهاتن يعني تنها و به تنهايي/ ديدار يعني ديدن يا به معني چشم هم در شاهنامه آمده است. دور از چشم سپاهيان خودت به تنهايي با او نبرد کن!
پسر آفرين کرد و آمد برون/ پدر ديده پر آب و دل پر ز خون/ گزين کرد از موبدان چار مرد/چشيده بسي از جهان سرد و گرم
فائزه رسولي
بايد فلسفه ي عاشقي را درک کنم
درد را پهن
حياط را پاک
زندگي را دوباره آغاز
بايد فلسفه ي تو را درک کنم
عشق را زنده
حرف را رک بزنم
قصه ها را زيبا کنم
ترس را ترک کنم
تنهايي را قسمت کنم
من بايد فلسفه ي زندگي را از بر کنم
منِ من را زندگي کنم
غصه را ترک کنم
غرور را تَرَک زنم
زندگي را دوباره سر کنم
تمرين کلاسي: شروع
فاطمه مزنگي
1.گاهي بي هدف پشت ويترين مغازه ها چرخ مي زد. چشمانم مي ديد، دلم مي خواست و عقلم نفي مي کرد. گويا مي دانست چيزهاي مهم تري براي خريدن وجود دارد و نبايد پولي را که به سختي بدست آورده ام هدر بدهم. اما دل که اين حرف ها را نمي فهميد. بهانه ميگرفت و غر مي زد. جدال سختي بود. يکي در پي خواسته ي نفساني و ديگري در پي خواسته اي عقلاني.
2. باران بي هيچ رحمي با شتاب شروع به بارش کرد. کلاس تازه تمام شده بود و من خبري از باران بهاري و ناگهاني امروز نداشتم. بچه هاي کلاس يکي پس از ديگري از من دور مي شدند، در حالي که بعضي ها چترهايشان را شريک شده بودند. به آسمان نگاه کردم. روشن اما دلگير و باراني بود. دستم را بالاي سرم مانند سايه بان چتر چشمانم کردم و با سرعت شروع به دويدن به سمت خانه کردم. نمي توانستم تا تمام شدن باران آنجا بمانم و انتظار بکشم.
3. پرنده شروع به بال زدن کرد و بي هيچ منتي زيبايي خود را نمايان ساخت. رنگ هايي که به هم پيوسته بودند و طرح هايي که بر تار و پود بال کوچکش نقش بسته بودند. آنقدر در چشم زيبا بود که قادر نبودم چشم از آن بردارم.
نرگس کوه کن
1.فصل زمستان بود و درختان لباس سفيد خود را برتن کرده بودند. هوا بسيار سرد بود و در جنگلي پوشيده از برف دو خرگوش با نام هاي کوکو و برفي در درختي خوابيده بودند.
2.آسمان خشمگين بود و نعره مي کشيد. ابرها از فريادش به هم مي لرزيدند و طوفان شديدتر ميشد. باد گويا نفس طوفاني آسمان ميشد و گرد وخاکي بر پا کرده بود.
3. در چشمان به رنگ خورشيدش خوشحالي موج ميزد. صورت ماهش غرق اميد بود و خدا را شکر ميکرد. دستانش را به آرامي فشردم و گفتم مادر انتظار تا کي؟ چشمان پر محبتش را بست و به نرمي گفت: انتظار، انتظار، براي ديدنش چه زيباست!
4.چشمان نيلوفري اش مثل ستاره مي درخشد و لبانش مانند گل، هميشه شکفته است. صداي نفس هايش چه زيبا بر دلم مي نشيند و چه با شکوه به نوازشش پر ميکشم، فرشته اي يگانه است که خداوند در آغوشم نهاد؛ پس نامش را يکتا گذاشتم.
سيده زهرا علوي نژاد
1.با خنده دنبال شاپرک مي دويد. موهايش در باد مي رقصيد. وقتي به يک در آبي رنگ رسيد، شاپرک گم شد. در باز بود و کنجکاوي اش گل کرد، اطراف کسي نبود. به آرامي در را هل داد. با خوشحالي وارد شد. اطراف را ديد وحشت کرد و خواست برگردد. اما آن در قفل شده بود و باز نمي شد. با مشت به در مي کوبيد، کسي به دادش نمي رسيد. از آن وضع گريه اش گرفته بود.
2. آسمان غرشي کرد و ابرها فورا گوش به فرمان او شدند. ابر سالخورده گفت: «بله قربان»؟! آسمان گفت: «اون پسر که هودي سفيد داره و موهاش مشکيه رو زير نظر بگيريد. خيلي کارها قراره باهاش داشته باشيم». ابرها تعجب کردند و يکي از آن ها گفت: «ولي قربان ما تا حالا با آدم ها سر و کار نداشتيم، مگه ممنوع نيست تو قانون»؟! آسمان پاسخ داد: «چرا ولي اين پسر فرق داره»! خورشيد کم کم داشت بالا مي آمد. وقتي صحبت ابرها با آسمان را شنيد جيغ زد: «چقدر بهتون بگم اين آسمان نيست،يه جن هست که وارد روحش شده»!
ابرها به او خنديدند و آسمان ابرو بالا انداخت.
3. رعد و برق مي زد و پسر از گرسنگي رو به موت بود. ديگر جاني نداشت که بخواهد راه برود. روزگار بد با او تا کرده بود. يکهو فردي را جلويش ديد و از تعجب ميخکوب شد و دهانش اندازه ي غار باز ماند. حتما باز توهم زده است. سر خود را تکان داد اما تصوير از بين نرفت.
فاطمه زهرا ترابي
1.گاه جز پچ پچي آرام صدايي نمي آمد.آنقدر همه چيز آرام بود که اگر يک چشمت را نمي بستي هيچ نمي شنيدي. براي تمرکز بيشتر لازم بود چشم ها را ريز و درشت کنيم.
2. باد آرام آرام ميل خزيدن داشت.کم کم هياهو بيش از پيش شد. باد صداي مهيبي ايجاد کرد. کم و بيش صداي هوهو ميان سروهاي خوش قد و بالا مي پيچيد.
3. صحنه ي دلخراش رو به روي چشمانش الحق که دلخراش بود. خون و تني مانده ميان خون. مات چند قدمي به جلو بر مي دارد. و دستاني که بدن به پشت مانده را بر مي گرداند. و مي بيند و او؟
غم هاي کوچک
سوگند ميري
همه چيز از غم هاي كوچك شروع ميشود. همين كه دست بلرزد و ليوان آب سر بخورد. همين كه درِ ورودي خانه را محكم ببندي، همين که يكي از دكمه هاي پيراهن هر روز جا بماند. همين كه يادت نباشد كليد را كجا گذاشتي، همين كه مدتي طولاني در جمع حرف نزنيد. اين شروع فاصله بينِ خودتان و اميد است.
فهيمه زرگري
از عشق تو شيدا شده ام
در چشم تو ليلي
چشم باز کن و ببين
ياري کن مرا
چشم مي بندي! لبخند ميزني
دلم ترسيد که خون به مغزم نرسد
سختي و رنج در برابرت
گرد و غبار به حساب مي آيند
سکوت ميکني و چيزي نميگويي
لبخندت را از من دريغ ميکني
بالاي سرت چشم به دستگاه مي دوزم
به خطي صاف! به خطي که دهن کجي ميکند به نبود تو!
لبان خطي! چشمان بسته صورت سفيد وقلبي که ديگر نميز ند
جيغ نميزنم و گريه نميکنم
زيرا تو مرا هم همراه خود بردي!
زندگي من از همان جا به پايان رسيد که
تو سکوت کردي
چشم بستي.
آيلين اميري
روزي بود و روزگاري. دختراني بودند به نام سارا و مهسا. اين دو نفر متاسفانه امسال قرار بود جشن يلدا نگيرند و خيلي نگران بودند و شروع کردند به تحقيق در مورد يلدا تا حداقل چيزي از يلدا بفهمند. ناگهان با سرچ در اينترنت شماره کسي را ديدند که مي تواند به آنها اطلاعات دهد. با آن شماره تماس گرفتند. ناگهان ديدند که ديگر در خانه نيستند و درون يک هندوانه هستند. آنجا دانه اناري را ديدند که ميگفت، راهنماي آنهاست و شما اگر ميخواهيد يلداي خوبي را پشت سر بگذاريد بايد اين مراحل را طي کنيد. مرحله اول بايد دانه انارها را با توجه به شکل و ترتيبي که روي صفحه مي بينيد رنگ کنيد و بچينيد. سارا و مهسا دانه ها را چيدند و به مرحله بعدي رفتند. در مرحله بعد بايد با نشانه گيري به هندوانه ها جاي مشخص شده را با تير ميزدند. آنها اين مرحله را هم پشت سر گذاشتند و در مرحله آخر بايد به بهترين شکل انار و هندوانه را روي ميز ميچيدند. مهسا روي هندوانه را مانند يک آدم خوشحال برش داد و درون آن را شمع گذاشت و انار را مانند گل روي سفره گذاشت. سارا با کمک چاقو روي پوست هندوانه حکاکي کرد و با خطي خوش نوشت «يلدا» و با دانه هاي انار درون برش هاي نوشته را پر کرد و روي سفره گذاشت. آنها در همان موقع به خانه برگشتند و در اين مورد به پدر و مادر خود گفتند و مادر و پدر گفتند: پس فرشته يلدا به شما اين رويا را داده و يعني ما بايد امسال را جشن بگيريم.
مائده احمدي ليواني
در اين لحظه ي پنهان شده از تاريخ
مثل غريبه ها خودم را ميکنم توبيخ
کاغذ و خودکار، قهرشان طولانيست
گمانم آشنايي اشتباهيست حتي از بيخ
احساس گناه از خشم، حس آزاديست
انگار محکم ميکوبند در سرت يک ميخ
نوشتن، گوش شنوا، حرف زدن و تايپ
فقط درمان دردم هست سفر به مريخ
سيده دنيا ميرکاظمي
آن روز که عقل بر احساست غلبه کرد حس شيرين آرامش روح، مغزت را نوازش ميکند. براي رسيدن به اين قدرت فرا انساني بايد از سدهاي بسياري بگذري و موفق شوي! تلخي هايي را بچشي و شيرين کني! قلب شکسته شده ات را ترميم کني! آب و هواي چشمت را از باران هاي سيلابي به منطقه اي خشک و بي آب و علف تبديل کني! بايد بوسه بزني به روح پژمرده ات! شايد به دردي که فقط خودت اعماقش را درک ميکني تسکين بخشي!
سخت است؛ مي دانم. تلاش فراوان مي خواهد؛ ميدانم. ولي به انتها فکر کن، تا سختي نکشي! رشد نخواهي کرد. دلت را قفل کن به کلام يکتا خالقت که کليدش اين است: «فَاِنّ معَ العُسرِ يُسرا
يقيناً با هر سختي آساني است».
دوستاني
از جنس حيوانات
رونيکا رحيمي نژاد
يک شب که در خيابان قدم ميزدم خسته شدم و در گوشه اي نشستم. رويم را برگرداندم ديدم يک گربهي کوچک خيلي زيبا به من خيره شده است. احساس کردم گربه ناراحت است، رو به گربه گفتم: «انگار چيزي شده»! گربه با ناراحتي گفت: «نه آمدم قدم بزنم». در حاليکه از صحبت کردن او تعجب کردم به او گفتم: «از حالت معلوم است که گرفتهاي»! به من گفت: «آخه من هيچ دوستي ندارم که با او صحبت کنم، دردودل کنم» ادامه داد: «تو با من دوست ميشوي»؟ من هم دوست داشتم با او دوست بشوم. با هم دوست شديم و بعد از چند ساعت صحبت و دردودل کردن از جايمان بلند شديم و در حال قدم زدن با حيوانات زيادي صحبت کرديم و با آنها دوست شديم. مثل سگ هاي خياباني، گربه هاي ريز و درشت، موشها و کلي حيوانات ديگر، آن روز به من خيلي خوش گذشت و يک روز به ياد ماندني برايم بود. هر وقت که دلم ميگيرد به آنها سر مي زنم و در کنار آنها خوشحال مي شوم.
يک روز عالي
در کنار آدم فضايي ها
آوا روشني يساقي
يک روز که در حال درس خواندن بودم، ديدم چند موجود فرازميني از پنجره وارد اتاق من شدند و به من گفتند: «ميخواهيم با تو دوست شويم و اگر بخواهي تو را به سياره ي مريخ مي بريم و دوستان و خانوادهي خود را به تو نشان مي دهيم و بعد به همراه چند تا از دوستان ما به کره ي ماه مي رويم و با هم بازي ميکنيم، و بعد دوباره تو را به کرهي زمين برميگردانيم». من هم چون عاشق سياره ي مريخ و آدم فضايي ها بودم؛ قبول کردم. با هم سوار بشقاب پرنده آدم فضاييها شديم و وقتي به سياره ي مريخ رسيديم، مرا با دوستان و خانواده هاي خود آشنا کردند و بعد به همراه چند تا از دوستان آدم فضايي ها به کره ي ماه رفتيم و با هم بازي کرديم. ما داشتيم قايم موشک بازي ميکرديم و در چاله هايي که در سطح ماه قرار داشت؛ قايم ميشديم و بعد از چند دقيقه بازي کردن ديدم که دوستانم هم از کره ي زمين دارند با آدم فضايي ها به کره ي ماه ميآيند و خيلي خوشحال شدم، و بعد از آمدن دوستانم آنها هم با ما بازي کردند. بعد از ساعت ها بازي کردن دوباره آدم فضاييها من و دوستانم را به کره ي زمين برگرداندند و به هر کدام از ما ستاره اي زيبا و درخشان به عنوان يادگاري دادند. با ما خداحافظي کردند و به سيارهي مريخ باز گشتند. آن روز براي ما يک روز به ياد ماندني شده بود.
ثنا سعدالهي
روزي با دوستانم تصميم گرفتيم که به سفري کوتاه مدت برويم. فرداي آن روز به راه افتاديم. همانطور که در راه بوديم، تصميم گرفتيم که از راه جنگلي برويم تا زودتر به آنجا برسيم و از طبيعت لذت ببريم. اما نميدانستيم که شب ها در آنجا چه ميگذرد. وارد جنگل شديم، بوي طبيعت، صداي گنجشک ها و زيبايي گياهان بسيار عادي و مانند هميشه بود.شب شده بود، همانطور که در حال حرکت بوديم از پشت صدايي شنيدم، به دوستانم گفتم. اما آنها گفتند که حتما صدا از شاخه درختان است و از من خواستند که مانند آنها بيخيال باشم و باعث ترسشان نشوم. اما من کم کم داشتم به همه چيز مشکوک ميشدم تا اينکه صدايي بلند و وحشتناک آمد، پرنده ها و حيواناتي که آن اطراف بودند، فرار کردند و دل همه ي ما به ترس افتاده بود. ناگهان ديديم چند تا حيوان مثل ببر اما با گوش هايي دراز، چشم هايي بسيار کوچک و دهاني بزرگ با سرعت و عصبانيت به طرف ما ميآيند. خواستيم فرار کنيم که ديديم يک شي بزرگ و نوراني جلويمان روشن شد، آنقدر نوراني بود که به خوبي ديده نميشد که چيست. کمکم نورش کم شد، با تعجب به آن خيره شده بوديم که در آن باز شد. آن يک سفينه ي فضايي بود. چند نفر با چهره هايي عجيب جلوي در سفينه ايستاده بودند. آنها از ما خواستند که به داخل سفينه برويم. ما هم براي فرار از دست آن هيولاهاي عجيب چاره ي ديگري نداشتيم و قبول کرديم. وارد سفينه شديم. باور نکردني بود، آنها با وسايل و تکنولوژي هايي که نديده بوديم، عجيب و باورنکردني کار ميکردند. در آنجا همه با چهره هايي عجيب و چشم هايي بزرگ و سري بزرگتر از بدنشان کارهايي عجيب و باورنکردني ميکردند. با خود مي گفتيم که آنها وجود ندارند؛ اما آنها واقعا آدم فضايي بودند. آنها هم مانند ما راه خود را گم کرده بودند. از ما خواستند در موردشان به کسي چيزي نگوييم تا بتوانيم باز هم آنها را ببينيم و همينطور براي بيرون رفتن از کره ي زمين به آنها کمک کنيم و به ما اجازه دادند از آن وسايل و تکنولوژي استفاده کنيم و لذت ببريم. خلاصه قبول کرديم و تاجايي که اطلاعات داشتيم از دانسته هاي خود به آنها گفتيم. آنها به ما دستبندي دادند که هر وقت به کمک نياز داشتيم با زدن دکمه آنها را با خبر کنيم و به ما کمک کنند. تشکر کرديم، آنها رفتند و ما هم به خانه بازگشتيم.
ستايش آهنگر
اي رنگين کمان در آسمان علم
اي فروغ جاودانگي اي معلم!
تو هستي کوه ايمان
مرا از جهل و ناداني رهايي ده
مرا با علم و دانش آشنايي ده
مرا با خود ببر به چشمه ي علم
مرا آزاد کن از چاه ناداني
اي دشت سر سبز مرا از غم نجات ده
مرا از کوير خشک بي آب نجات ده
اي توکه گل هستي بر سر من
ز گهواره تا زير خاک عاشق تو ام