کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

نام آن درخت چيست؟ نارنج. و آن يکي؟ پرتقال. و ديگري؟ نام آن درخت ديگر چيست؟

ما در شمال ايران زندگي مي کنم و پيرامون ما دريا و رودخانه و جنگل است. جنگل سرسبز شمال با درختان با شکوه که تاريخي در دل خود پنهان دارند. درختان انجيلي که مانند افسانه هاي کهن در کنار هم مي رقصند و شاخه هايشان از هم دور مي شوند و دوباره نزديک و دوباره دور؛ گويي يکديگر را در آغوش گرفته اند. درختان بلوط پير و تنومند که گويي گياهان جوان را راهبري مي کنند و بلوط هاي جوان که پيام آور حرکت و اميد هستند. شما نام درختان را مي دانيد؟ آيا ميان درختان، دوستي هم داريد؟ مي توانيد در پياده روي خيابان يا در جنگل با درختي دست دوستي بدهيد. با همراهي همکلاسي هاي خود به سرپرستان مدرسه پيشنهاد کنيد تا ديداري با درختان داشته باشيد و کلاس درس را در طبيعت برگزار کنيد و فهرست نام درختان را بنويسيد. شما چند درخت را به نام مي شناسيد؟

 

 

 

 

شاهنامه  بخوانيم

آزاده حسيني

آيا فردوسي نام يک شخص است؟ نام يک کتاب؟ نام يک فرهنگ؟ يا نشانه اي از گنج؟ شما وقتي نام فردوسي را مي شنويد يا جايي مي خوانيد چه به ذهنتان مي رسد؟

همي داشتندش چنان ارجمند

که از تندبادي نديدي گزند

يعني او (داراب) را با ناز مي پرورندند. چنان ارجمند نگه مي داشتند که کمترين آسيبي هم به او نمي رسيد.

*چو بگذشت چرخ از بَـرَش چند سال

يکي کودکي گشت با فـرّ و يال

وقتي چند سال گذشت کودکي تنومند و پرشکوه شد.

*به کشتي شدي با بزرگان به کوي

کسي را نبودي تن و زور اوي

شدن در اينجا به معني رفتن است. با برگان کشتي مي گرفت و کسي را قدرت برابري با او نبود.

*همه کودکان همگروه آمدند

به يکبارگي زو ستوه آمدند

ناگهان از قدرت او به ستوه آمدند يعني خسته و عاصي شدند، و در هم شکستند.

*به فرياد شد گازر از کار او

همي تيره شد تيزبازار او

گازُر يعني رختشوي از رفتار و ماجراهاي او عاصي شد. رونق کار و بارش تمام و خراب شد.

*بدو گفت کاين جامه برزن به سنگ

که از پيشه جستن تو را نيست ننگ

جامه بر سنگ زدن کنايه از رخت شويي. به او گفت که اين رخت ها را بشوي! پيشه: کار. جُستن: جستجو کردن. از کار پيدا کردن و کار کردن، عار نداشته باش!

*چو داراب زان پيشه بگريختي

همي گازر از ديده خون ريختي

خون از ديده ريختن: کنايه از خسته و کلافه شدن. پس از گريختن داراب، گازر يعني رخت شوي ناراحت و کلافه بود و بسيار مي گريست.

*شدي روزگارش به جُستن دو بهر

نشان خواستي زو به دشت و به شهر

روزش به دو قسمت شده بود. نيمي کار و نيمي گشتن دنبال داراب

 

 

 

اگر ماشين زمان داشتم

سارينا ميري 

من اگر ماشين زمان داشتم دوست نداشتم به آينده سفر کنم. به نظر من اگر آينده مخفي بمونه، با اتفاقاتي که قراره بيفته، ما مي توانيم لذت زندگي را درک کنيم. مثلا چند روز بعد، چند هفته بعد، چند ماه بعد، يا چند سال بعد ما بدونيم در چه نقطه اي هستيم آن شوقي که براي رسيدن به کارهامون را داريم از دست ميدهيم. براي آينده هيچ تلاشي نمي کنيم. من دوست دارم از چنين ماشيني براي گذشته استفاده کنم چون ميتوانيم جلوي اتفاقات بد را بگيريم. اگر ماشين زمان داشتم و اگر در دسترس من بود حتما به گذشته سفر ميکردم و کلي از اتفاق هايي که خوب نبودند را تغيير ميدادم. اينجوري احساس ميکردم که زندگي براي من و زمانش راحت تر ميرفت.گاهي اوقات انسان اشتباهاتي ميکند و براي اين اشتباهات خود را سرزنش مي کند و مي گويد اي کاش زمان به عقب بر ميگشت و اين کار را نمي کردم. اما وقتي ماشين زمان وجود داشت ما ميتوانستيم زمان را به عقب برگردانيم و جلوي آن کار اشتباه را بگيريم. بزرگ ترين خاصيت ماشين زمان هم فکر ميکنم همين گذشته باشد. چون آينده را که گفتم بايد مخفي بماند تا شيريني زندگي را درک کنيم. با وجود ماشين زمان ميتوان جلوي بيماري ها را گرفت. جلوي خيلي از جنگ ها را گرفت. جلوي اتفاقاتي که براي انسان مي افتد و به آن صدمه ميرساند را گرفت و چه چيزي از اين بهتر؟ اگر با همين ماشين زمان به آينده سفر کني به جز شوکه شدن چيز ديگري ندارد، چطوري به اين موقعيت مي رسيم و دانستن از دست دادن آدم هاي اطرافمان. اما ميتوانيم از يک ديد ديگري نگاه کنيم، به آينده سفر کنيم که اصلا اين اشتباهات به وجود نيايد. کاش ماشين زمان وجود داشت، ولي من فکر ميکنم الان وجود دارد، حالا سفر به گذشته يا آينده مهم نيست يک سوال برام پيش آمد نکند وجود چنين ماشيني به ضرر انسان باشد!

 

 

 

شعردرباره غزه

سارا رضايي

منم غزه شجاع و با شهامت

منم غزه صبور و با صلابت

منم غزه اصيل و با نجابت

منم غزه نجيب اهل شهادت

منم غزه مقاوم پايدارم

منم غزه صبور و بيقرارم

منم غزه هراس از دشمن ظالم ندارم

 

 

 

اين هوا: تمريني در ترانه

مائده احمدي ليواني

چطوري بدون من نفس ميکشي

چرا انقدر وجودتو پس ميکشي

بدون تو چشام به خواب آروم نميره

چطوري انقدر راحت هواي بي منو نفس ميکشي

راه ميرم توي خيابون درسته بدون توام

ولي ميدونم تو هم اين هوارو داري نفس ميکشي

بغل ميکنم هرچي از طرف تو داشته باشمو

عطرت پريده از پيرهنت تا منو تو ذهنت کمرنگ ميکشي

من به سمتت پرواز ميکنم تو با قايق، روي موج ها پر تلاطم

 هي به سمت اقيانوس پاهاتو پس ميکشي

ماهي همه جا به فکر توئه با چشاش دنبالته

هرچقدرم که تو دور قرمزيه منو خط ميکشي

 

 

 

محمد زمان گيلک

در يکي از روزهاي گرم تابستان مادر خرگوش مهربون به او گفت که به مغازه برود تا برايش وسيله بخرد. هوا اونقدر گرم بود که خرگوش مهربون شر شر عرق ميريخت وقتي به مغازه رسيد براي خودش يک نوشيدني خنک خريد. ميخواست بخورد که يادش آمد مادرش منتظر او است، خيلي زود وسايل مورد نياز را خريد و به خانه برگشت.

 

 

 

محمدرضا سنگدويني

يکي بود يکي نبود. يک روز تمساحي به دنبال غذا ميگشت. يک فيل آبي ديد که کنار رودخانه در حال آب خوردن است. تمساح به طرف او حمله کرد و همين که ميخواست او را بخورد فيل جا خالي داد و تمساح روي زمين افتاد و فيل او را له کرد و رودخانه براي او شد. يک روز شکارچي بدجنس جنگل را آتش زد. يکي از حيوانات رفت که آب بگيرد و آتش را خاموش کند. اما فيل نگذاشت. همه حيوانات جنگل را ترک کردند فيل آبي تنهايي در آتش سوخت. مدتي بعد حيوانات به جنگل برگشتند و دوباره جنگل را مثل روز اول درختکاري کردند و با شادي کنار هم زندگي کردند.

 

 

 

سيد مهدي مير شمسي

يک روز آب تصميم گرفت گردش کند و کل دنيا را بگردد. رفت و رفت تا رسيد به جايي که آنجا را سيل گرفته بود. ديد که دوستانش هم تصميم دارند کل دنيا را بگردند. با آن ها به راه افتاد رفتند و رفتند، از زير پل ها گذشتند، از شهرها و روستاها و از رودخانه ها تا رسيدند به درياي خروشان؛ خانه اصلي خودشان و با خوشحالي به دريا رفتند و با ماهي ها دوست شدند.

 

 

 

 

نرگس کوهکن

آري من در فکر توام

و تو از من دوري

چه کنم که فراغ سخت است و سخت

بيش از اين دلم طاقت نمي آرد

دلم خون است و طاقت انتظار ندارد

من از تو وصل خواهم و تو دوري

اي معشوقه ام سرگذشتم چه ميشود

انتظار تا کي؟!

جواب قلب شکسته ام چه ميشود؟!

 اشک هايي که از گونه هايم جاري است چه

جهان بر دلم گريان است

اي يار از فراغت شعر سرودم، نيامدي!

نيامدي و نفسم به شماره افتاد

هواي طوفاني ام با ديدنت آفتابي ميشود

چه کنم که قدم در اين راه نمي گذاري

 

 

 

جريان رودخانه

سيده زهرا علوي نژاد

زندگي مانند جريان يک رودخانه است. گاهي آرام مي گذرد و گاهي تند، گاهي در مسير به تکه سنگ هاي بزرگ و کوچکي گير مي کند، اما ادامه مي دهيد. زندگي ما هم همينطور است. با مشکلات کوچک و بزرگ رو به رو مي شويم. گاهي فکر مي کنيم زندگي کاملا تمام شده است، اما باز هم ادامه مي يابد. همانگونه که مشکلات قبلي گذشتند اين مشکلات هم مي گذرند. فقط بعضي مشکلات کوچک هستند و بعضي ها بزرگ، مثل همان تکه سنگ هايي که در مسير رودخانه قرار دارند.

 

 

 

 

فاطمه دل دار

باران صورتش را ميشست و باد بوسه بر چشمانش ميزد. سراسيمه با تندي گام برمي داشت که زودتر برسد که مبادا ديدار با معشوق لحظه اي دير شود. برگ ها زير پاهايش جولان ميدهند تا او را با صداي آهنگينشان همراهي کنند و زمين به پاهايش سرعت مي بخشيد. به آنجا که رسيد، سرش را به سوي کسي که دلباخته اش شده بود بلند کرد و شکر گزارش بود که سر وقت قرارشان ديدار مي کنند. زمان در عبادتگه وي متوقف شده بود تا کمي بيشتر در سجده سر بر دامان معشوق بگذارد و چه آرامش بخش است سر تعظيم فرود آوردن براي آسمان.

زليخا چو معشوق واقعيش بديد/  ز يوسف زميني دل بُريد

سرسره

 

 

 

ضحا رستمي

باد ملايمي مي وزيد و برگ ها از روي درخت ها روي سرسره پرت مي شدند و سرسره خاکي شده بود. هر کودکي مي آمد از شدت کثيفي سرسره با آن بازي نمي کرد، سرسره از اين بابت خيلي ناراحت بود و چنين به خود مي گفت: «ديگر کسي با من بازي نمي کند، ولي سرسره پيچ پيچي ديد که چنين است به او گفت: «نگران نباش کسي پيدا مي شود تو را تميز کند و همه دوباره با تو به روال قبلي بازي کنند و اين گونه خود را ناراحت نکن! من هم وقتي کثيف مي شدم مثل تو ناراحت بودم ولي هر هفته يک نفر مي آيد و همه ي ما را تميز کند». ساعتي بعد مردي آمد و شروع کرد به تميز کردن سرسره. صبح روز بعد کودکان با خوشحالي با سرسره بازي مي کردند و هم سرسره و هم کودکان خوشحال بودند.

 

 

 

 

زامبي ها

صحرا رحيمينژاد

 

يک روز من توي اتاقم در حال نوشتن مشق هايم بودم. همه جا ساکت و آرام بود و پدرم داشت تلويزيون ميديد که اخبار گفت يک ويروس جديد آمده و همگي مواظب خودتان باشيد. ناگهان از بيرون صداهاي عجيبي آمد، گفتم شايد عروسي يا جشن هست. ولي کمکم صداها داشت خيلي عجيب و غريب ميشد. تصميم گرفتم که نگاهي به بيرون بيندازم! وقتي که بيرون رفتم با صحنه اي که ديدم خيلي شوک شدم.

گفتم: «بابا بيا ببين چي شده»! پدرم گفت: «زود برو داخل و در و پنجره ها را قفل کنيد». مادرم گفت: «چه چيزي اون بيرون هست»؟! پدرم گفت: »گفتم که سريع برويد در و پنجرهها رو ببنديد تا بهتون بگم»! وقتي که تمام در و پنجره ها را بستيم، پدرم گفت که زامبي ها حمله کردند. ما از لاي يکي از پنجره ها ديديم که زامبي ها از سر و دهانشان خون ميآمد و به ديگران حمله ميکردند. آدمهايي که ميديدند را گاز ميگرفتند و آنها هم زامبي ميشدند. با ديدن اين صحنه از تعجب و ترس، خشکم زده بود! بعد شنيديم که يک نفر داشت در خانه مان را محکم ميزد! من و پدرم از پنجره ديديم که همسايه مان با سر و دهان خوني و دست هايي که کج شده پشت در خانهي ما هست. پدرم گفت: بايد مواظب باشيم، بياييد مبل ها را پشت در بگذاريم و خودمان در اتاق پناه بگيريم. تا ما مبل ها را گذاشتيم تعداد زامبي ها خيلي زياد شد و در داشت ميشکست. پدرم گفت: «سريع برويد توي اتاق»! و ما هم رفتيم. تا در اتاقم را قفل کردم، زامبيها در خانه ي ما را شکستند و آمدند داخل، تا آنها از روي مبل ها رد بشوند ما هي تلاش و فرار ميکرديم. پدرم و مادرم ميز من را گذاشتند پشت در. اما آنها در را شکستند و همسايهي ما که زامبي شده بود آمد داخل اتاقم، پدرم با چوبي که در اتاق من بود به او ضربه زد و ما هر کداممان يک وسيله برداشتيم براي دفاع از خودمان اما تعداد آنها خيلي بود. ما هم زامبي شديم.

 

 

 

 

امواج عذاب آور

پرستو علاءالدين

 

روي ماسه ها قدم برميداشتم، نه آرام، جوري که انگار تمام عصبانيتم را با قدم هاي محکم روي ماسهها خالي ميکردم. در من صندوقي به وجود آمده بود پر از سوال!

اما بيشتر از آنها اين سوال تکرار ميشد: «از چي عصبي ام؟ چرا فقط وقتي نزديک دريا ميشم اين حالت بهم دست ميده»؟

و تنها يک جواب براي اين سوال داشتم، خواهرم! اين دريايي که صداي امواجش براي همه مانند موزيک کلاسيکي آرامبخش بود، براي من سوهان روح بود! مثل قاتل زنجيرهاي، مثل موجود ترسناک بچگي! برخورد آب دريا به پايم، شروعي شد براي تداعي خاطرات آن روز. آسو خواهرم، مانند يک بچه پنج ساله که براي اولين بار دريا را ميبيند، ذوق داشت، با اينکه فقط يک سال با هم اختلاف سني داشتيم، اما او برخلاف من، پر از انرژي بود. آسو که مرا ساکت ديد، به طرفم آمد و مرا کشان کشان به نزديک دريا برد. روي ماسه قلب بزرگي کشيد و داخلش ايستاد. خنده ي زيبايي زد و رو به من گفت: «زود باش پري! تو هم بيا تو اين قلب بزرگ»! داخل قلب رفتم و مثل آسو، دراز کشيدم و دستش را گرفتم. با همان صداي پر از شوقش گفت: «پري، ميدوني، اين قلب منه، تو هم تو قلبمي، خيلي دوست دارم آبجي»! نگاهش کردم و لبخند مهرباني به رويش پاشيدم. ناگهان موج بزرگي از دريا آمد که باعث شد تمام لباسهايمان خيس شود. آسو سريع از جايش بلند شد و دويد به سمت دريا و بلند با خنده داد زد: «جناب دريا، شما بزرگي درست، ولي دليل نميشه که...» حواسش نبود و همانطور جلو ميرفت، داد زدم بايستد، اما نه، نمي شنيد. آنقدر جلو رفته بود تا آب روي شکمش رسيده بود. دويدم سمتش تا او را بيرون بياورم، اما دير شده بود، دريا آسوي مرا با خود برده بود. هرچه رفتم و شنا کردم، نبود که نبود. از آن روز، دريا برايم زيبايي نداشت! ديگر آرامبخش نبود و عذاب بود. با چشمان اشکي، روي خاک قلب بزرگي کشيدم، گلي را که خريده بودم يک طرف گذاشتم و طرف ديگر خودم دراز کشيدم. دراز کشيدنم همانا و جاري شدن بيمهاباي اشکهايم همانا! با لکنت شروع کردم به حرف زدن: «آسو! آسوي من! هستي؟! ديدي مثل هميشه تو قلب دراز کشيدما، مثل هميشه تو قلبتما، راستي يادم رفت، تو هم تو قلبمي. آسو، ميشنوي خواهري»؟  آنقدر گريه کرده بودم که ديگر نايي برايم نمانده بود، انگار عقلم را از دست داده بودم، توهم ميزدم، صدايي شنيدم، شبيه صداي آسو بود. مي گفت: «من جام خوبه خواهري، دوست دارم، نگران من نباش»!

 

 

 

 

متعهد به شخصيت

 خود باشيم

سيده فاطيما عقيلي

 

در خيابان ها که قدم مي گذاري جواناني را ميبيني که در دام اعتياد افتاده اند. جواناني که حال بايد در دانشگاه ها تحصيل کنند، جواناني که حال بايد زندگي سالم داشته باشند، جواناني که حال بايد پشت ميز محل کار خود نشسته باشند. ولي حيف که گرگ اعتياد آنها را طعمه ي خود قرار داده. جوانان بي گناهي که قدرت «نه» گفتن را نداشتند و همين باعث نابودي زندگي شان شد.

تاسف آور است که حتي گاهي تحصيل کرده ها نيز در دام اعتياد مي افتند و گويا به درس خوانده بودن ربطي ندارد. حتي شايد تحصيل کرده ها بعضي از شکل هاي اعتياد را نوعي مدرن بودن و روشن فکري مي دانند. شايد تصور مي کنند که اگر در جمع دوستان همه يک کاري را انجام مي دهند؛ پس ما هم بايد انجام دهيم تا از قافله عقب نمانيم. تصور ميکنند اگر «نه» بگويند؛ از ديد دوستانشان شايد آدم غير مستقل يا وابسته با خانواده به نظر برسند. در حالي که ما بايد متعهد به شخصيت خود باشيم و به هر قيمتي خود را درگير اعتياد نکنيم. اگر هم جواني نادانسته به اين دام دچار شد؛ هنوز هم فرصت «نه» گفتن هست و مي توان به جاي عادت بد و ناشايست به مواد؛ عادت هاي خوب و شايسته را جايگزين آن کرد. انسان هايي که معتادند خوب مي دانند که اعتياد تاوان بدي در پيش دارد؛ پس چرا به معتاد بودن ادامه مي دهند؟ پاسخ اين است که آنان ياد نگرفته اند که زندگي سالم آنقدر بد نيست. چرا در ذهن آنان چنين مي گذرد؟ نکته اينجا است که هميشه «نه» گفتن دليل بر ترسو بودن نيست!