در خيال روي تو
یادداشت |
مصطفي مختاباد
دوم بهمن 1401 نام روزي است که بايد آنرا روز واقعه بهمني نام گذاشت، بهمني که فرود آمد، تا کسي که هست را از پاي در آورد ...و بجاي آن تنها و تنها خيال و تصورش در خاطره ها باقي بماند، اين روز ناباورانه تاريک و دردناکي که مصادف است با کوچ هميشگي ابوالحسن ما، روزي که او رخت سفر بر بست و از اين جهان خاکي پرکشيد تا مهمان آسمانهاي دور گردد، حال در گذر برق آساي سالي که از آن روز گذشت و در اولين سالگشت از اين روز با نام اولين سالگرد ابوالحسن قرار گرفتيم، اين روز بهمني، بهمني بر ما آوار کرد که تا هميشه بر جان ما سنگيني مي کند، در دل اين تلخکامي با نگاهي بر زيست و زندگي برق آساي ابوالحسن مي توان آنرا از مناظر گوناگوني مرور کرد و از آن چشم انداز نقشي را انتخاب و منظري را به نظاره نشست و به آن دل و انديشه برد، يکي از بهترين مناظري که در چشم انداز ابوالحسني ديدم، که او در اين عمر کوتاهش بر آن نقش بيشتر تامل نمود کتاب بود، جهاني که او از کودکي با آن مانوس بود و بر سر آن جان و عشق گذاشت، براي نزديک تر شدن به اين جهان بهتر آنست که از زبان خودش روايت اين دلدادگي را بشنويم، او در چند گفتگو و يکي از آخرين مصاحبه هاي تصويري و مجازي با روزنامه نگار چيره دست آرش نصيري، از آغازين شيفتگي اش به کتاب مي گويد: کتاب هميشه برايم مهم و اصل بود از همان دوران کودکيم، کمتر کتابي از دستم در مي رود، البته از طفوليت با کتاب قرآن مجيد، مفاتيح، شاهنامه، غزليات حافظ، ناسخ التواريخ حتي کتاب شعر ميزاده عشقي که کتابهاي پدر بر روي طاقچه خانه کاه گلي ما بود الفت پيدا کردم ولي بطور جدي، بخاطر مي آورم در اوايل انقلاب که کلاس سوم ابتدايي بودم در روستاي زادگاهم امره بي کتابخانه بوديم من بيشتر در اين دوران با روزنامه هاي پدرم کلنجار ميرفتم، طوريکه پدر اين کنجکاوي را مي ستود و روزنامه ها را در اختيارم ميگذاشت ولي انگار روزنامه و يا آن کتابهاي پدر ديگر مرا سيراب نمي کرد هماره همانند فردي تشنه لب دنبال هر کتابي مي گشتم که در اين ميان شانس ياري ام کرد و اخوي بزرگم دکتر مصطفي همان اوايل انقلاب کتابخانه بزرگ خود را از تهران به روستا و خانه ما آورد و ما صاحب کتابخانه اي مفصل در منزل شديم با انواع مختلف کتابها از رمان هاي کلاسيک و مدرن، نمايشنامه هاي ايراني و جهاني، متون کلاسيک شعر و نثر ايراني و…، آن موقع من کلاس سوم ابتدايي بودم عاشق کتاب و کتابخواني شدم طوريکه بيشتر رمان ها، نمايشنامه ها و آثار ادبي کلاسيک را در همان دوران عاشقانه مطالعه کردم، خلاصه پايم به کتاب و کتابخواني باز شد و در کنار آن و با روزنامه خواني، و گوش کردن اخبار از راديو همانند پدر عادت روزانه ام شد. ابوالحسن همزمان با کتابخواني و روزنامه خواني به شاهنامه خواني هم دلبستگي پيدا کرد. او روايتش از شاهنامه خواني را اينگونه نوشت، پدرم شاهنامهخوان قهاري بود و علاقه من به شاهنامه هم از داستانهاي او و نيز اشعاري که از شاهنامه در خاطر داشت شروع شد. شاهنامه را هميشه با آواز ميخواند. آوازي در گوشههايي شبيه سوز و گداز يا مثنوي اصفهان. برايم جالب بود که يکبار هم نشد که او بدون آواز شاهنامه بخواند. چنان احترامي براي شاهنامه و فردوسي قايل بود که انگار بايد تمامي آيين و رسوم اين کار را هم رعايت ميکرد و به جا مي آورد. ياد صحبتهاي محمد زهرايي ميافتم که ميگفت براي کتاب حرمت و احترام قايل شو تا حرمت و احترام ببيني و پدر ما براي شاهنامه چنين شاني قايل بود. وقتي فوت کرد دفترچهاي( علاوه بر دفترچهخاطرات که نزد برادر بزرگم مصطفي است) از او به جا مانده بود که دغدغههاي روحي و شخصياش در روزهاي آخر حيات را نشان ميداد و اين را از انتخاب اشعاري خاص از شاهنامه مي توانستم بفهمم. نوعي مواجهه و پرسش از خود و اينکه که بود و چه کرد؟ پرسشهايي اساسي که نميدانم آيا در روزهاي پاياني زندگي ما و هر کسي به سراغش ميآيد يا نه؟ روزهايي که آدمي بيش از هر چيزي مرگ را حس و دريافت ميکند. اين دفتر را عبدالحسين گرفته بود و پيشنهاد داد که براي شعر سنگ قبر پدرمان، به جاي اشعاري مرسوم( که در جايش قابل احترام است و اما به ذهن من تکراري ميرسيد) همان دغدغهها را انعکاس دهيم و لذا من نيز اين اشعار را انتخاب و در رايزني با او و برادر بزرگترمان در نهايت روي سنگ قبرش نوشتيم که اين سروده از فردوسي بزرگ در زمره آخرين دستنوشتههايش بود و امضاي معروفش(البته معروف در همان منطقه خودما) را پاي اين شعر زديم.
جهان را چنين است ساز و نهاد
برآرد زخاک و دهدشان به باد
تو گر دادگر باشي و پاک راي
به آيين بيايي به ديگر سراي
نکته جالبتر اين که وقتي عبدالحسين نخستين آلبومش به نام تمناي وصال را منتشر کرد، روزي نشسته در مسيري ميرفتيم که عبدالحسين همين ريتم و وزن مثنوي پدرمان را زمزمه کرد و ناگهان گفت: الان به ذهنم رسيد که چرا به جاي آن مثنوي سوز و گداز در تمناي وصال از اين ريتم و وزن در مثنوي استفاده نکردم و همهگاه اين افسوس با او بود، چرا که کمتر کسي اين فرم آوازي را در آواز اصفهان خوانده بود و يا حداقل ما نشنيده بوديم. بعدها البته در چند کنسرت از اين فرم استفاده کرد و من به دنبال اينم که نسخهاي صوتي از اين اجرا را به دست آورم و يا نمونهاي را در يکي از پست هاي آينده قرار دهم. شاهنامه براي ابوالحسن تنها يک کتاب شعر حماسي نبود او با شاهنامه بزرگ شد، همواره مي گفت همه فضا زندگي ما در خانه شاهنامه بود طوريکه اين نقش عاقبت در يک محيطي سنتي بر سنگ قبر پدر پديدار گشت، شيفتگي ابوالحسن به کتاب را امروز مي توان در کتابخانه بزرگي که از خود به يادگار گذاشت دريافت، وقتي به آن کتابخانه مرجع سر ميزني هر کتابي را که او عاشقانه فهرست بندي کرده است باز مي کنيد پيداست خوانده شده و مهمتر آنکه حاشيه اي يا يادداشتي دارد و چنان موجودي حيات مدار در آن فضا کاشته شده است. عشق به کتاب ابوالحسن را به همه پديدآوردگان کتاب از بزرگترين و نامبردار ترين نويسندگان، مولفان و ويراستاران، صاحبان نشر از ايرج افشار تا اديب سلطاني، از شفيعي کدکني تا محمود دولت آبادي، از محمد علي موحد تا علي دهباشي و….پيوند زد او با همه بزرگان و مولفان و ديده بانان کتاب در ايران با هر سن و سال رفيق و يار بود ولي در اين ميان با دو فرزانه مرد بي بديل از بنيانگذاران و موسسان و صاحبان نشر به شکلي ديگر اياق بود، عبدالرحيم جعفري، بنگاه اميرکبير و محمد زهرايي، نشر کارنامه، اين دو بزرگ مرد جهان کتاب ايران با ابوالحسن پيوندي پدرانه داشتند، بخاطر مي آورم در مراسم ختم پدرم در مسجد بلال در سال 1386، در يک روز سرد زمستاني، پيرمرد بسيار آراسته اي را نشسته بر روي راه پله مسجد ديدم، بسرعت بسويش رفتم خودم را معرفي نمودم فرمودند شما را مي شناسم ولي بنده عبدالرحيم جعفري هستم، با شنيدن نام پر آوازه آن شخصيت ممتاز او را در آغوش گرفتم و استدعا نمودم به داخل مسجد تشريف فرما شوند ولي آن بزرگ انسان فرمودند بنده به ابوالحسن جان گفتم امروز مرا بعنوان يکي از صاحبان عزا اجازه دهد در ورودي مسجد بايستم ولي درد پا اجازه ايستادن در کنار شما را نمي دهد به سرعت بسوي ابوالحسن رفتم و گفتم آقا را بايد از اين هواي سرد بداخل دعوت نمايم ولي ابوالحسن گفت آقا نخواهند پذيرفت چون به پدر احساس دين مي کند و ميخواهد در اينجا تا پايان مراسم باشند، اتفاقي عجيب و رفتار پدرانه آن پير و پيشکسوت نشر وکتاب ايران نسبت به ما تا هميشه مرا شرمنده آن روح بلند نمود. آري، ابوالحسن او را چون پدر دوست ميداشت و تا آخرين روز زندگي آن دلسوخته کتاب از حق و حقوق او در انتشارات اميرکبير سخن مي گفت و بنامش قلم مي زند، ارتباط و پيوندي باور نکردني، و اما دوستي و ارادت و پيوند ابوالحسن با بزرگي ديگر از جهان نشر محمد زهرايي وصف نشدني است، مرحوم زهرايي هميشه مي گفت من به ابوالحسن خيلي اميد و ايمان دارم به روزي چشم دارم که آثار او را يک به يک با سليقه خود به چاپ برسانم و در ويترين همين شهر کتاب نياوران به زيبايي بچينم. بياد دارم غروبي به اتفاق ابوالحسن در دهه هشتاد به منزل استاد محمد زهرايي رفتيم، آن مرد صاحب انديشه و سليقه در کتاب و نشر به من گفت اين برادرت آنچنان با کتاب آميخته است که من پيش او کم مي آورم، طوريکه کمتر کتاب چاپ شده اي است که او نداند تبارش چيست، به باور زهرايي ابوالحسن با کتاب هفته و يادداشت هايش بر کتاب نقش بسيار بزرگ و انکار ناپذيري در تقويت عرصه عمومي کتاب در ايران داشت.در پايان بايد گفت، ابوالحسن اگرچه همزمان در چند مسير حرکت مي کرد ولي در حوزه روزنامه نگاري کتاب با کار يک دهه اي در کتاب هفته به درجه اي از تسلط بر جريان کتاب و انديشه کتاب در ايران رسيده بود که به تعبير يکي از بزرگان بي جانشين ماند، آري او در کنار بزرگان صاحب انديشه و همنشيني و همدمي با نسلي از غول هاي کتاب به درجه بي بديلي از جان کتاب دست يافت همان راه و مسيري را که در عرصه روزنامه نگاري و همچنين بعد تخصصي آن در حوزه نقد موسيقي ايران طي کرد و با کولباري از تجربه عرصه عمومي، راهها و مسيرهاي نوي را کشف و شهود کرد و با آن تجربه زيسته به جامعيتي رسيد که يک تنه بتواند کار يک تيم را انجام دهد نقشي که عاقبت مي خواست در تاليف دايره المعارف موسيقي ايران دنبال نمايد چرا که او با زيست يک دهه اي در غرب توانسته بود به تجربه جهاني و زندگي و هم نوايي با متفکران بزرگ در آن ديار دست يازد، تجربه و شناختي براي کشف و شهودي نوتر و متفاوت، ولي دريغ و صد افسوس که دست تقدير نقشي ديگر بر سرنوشتش زد و عاقبتي بر او رقم خورد تا از اين جهان خاکي ره به سوي افلاک کشد.
روحش شاد، ياد و نامش تا هميشه زنده و جاودان باد.
2 بهمن 1402/روز آسماني شدن ابوالحسن