کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

شاهنامه بخوانيم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*به جاييش ديدي کماني به دست

به آيين گشاده بر و بسته شست

او داراب را در حالي که کماني به دست داشت در جايي ديد. طبق آيين و رسم پهلواني گشاده بر بود. سينه را (براي کشيدن کمان) گشاده بود و شست را به سوفار يعني به ته تير بسته بود.

*کمان بستدي سرد گفتي بدوي

که اي پر زيان گرگ پرخاشجوي

بستدي از مصدر ستدن به معني گرفتن/ سرد گفتن يعني بد و ناسزا گفتن. پرخاشجوي: جنگي. کمان را از دستش گرفت و با خشم به او گفت که اي گرگ جنگي و پر زيان!

*چه گردي همي گرد تير و کمان

به خردي چرا گشته اي بد گمان

چرا در کودکي بد انديش و گمراه و غافل شدي و دنبال تير و کمان و نبرد هستي؟

*به گازُر چنين گفت که اي باب من

چرا تيره گرداني اين آب من

داراب رو به گازر (رختشوي) کرد و گفت اي پدرم، بابا! چرا آبروي مرا مي بري؟ بازار مرا بر هم ميزني و در راه و مسيرم سنگ مي اندازي؟!

*به فرهنگيان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و استا درست

فرهنگي: با دانش، خردمند/ درست: کامل/ از نخست يعني از اول و پيش از هر چيزي مرا به فرهنگيان بسپار. وقتي که زند و اوستا کتاب زرتشتيان را درست و کامل خوانده ام.

*از آن پس مرا پيشه فرماي و جوي

کنون از من اين کدخدايي مجوي

پيشه: شغل و کار/ پس از آن به من شغل ياد بده و از من کار بخواه. کدخدايي در اينجا يعني بزرگي و نان آوري.

 

 

 

 

 نامه اي به امام زمان

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطيما عزيزيان

 

اي امام زمان، اي امام خوبي ‌ها

لحظه شماري مي‌کنم که هر چه زودتر ظهورت برسد و اين غيبت کبري به پايان برسد تا من هم بتوانم تمام حرف‌ هايم را به شما بگويم. دعا مي‌کنم که بر تن همه ‌ي مريض‌ها لباس عافيت بپوشاني و همه‌ي مردم را به خوبي ‌ها دعوت کني از بدي‌ ها و زشتي‌ ها بازداري! هيچ کودکي گرسنه سرش را روي بالش نگذارد و همه‌ ي مردم خوشحال و شاد زندگي کنند. اي امام خوبي ‌ها ازت ممنون که همه ‌ي مردم را هدايت مي‌کني و يار و نگهدار همه‌ ي ما هستي!

 

 

 

 

نامه اي به امام زمان

 

 

 

ملينا  مستمند

 

امام زمان عزيز، من هميشه دوست داشتم يکي از پيامبرها يا امام‌ ها را ببينم. مي‌دانم اگر اين اتفاق روزي برايم بيفتد آن روز، روز جمعه است، که گفته مي‌شود شما ظهور خواهيد کرد و همه‌ ي مردم منتظر آن روز باشکوه هستند. البته من شايد هم به خواسته‌ ام رسيده باشم يا شايد شما را در جسم‌ هاي مختلف ديده باشم. اگر من شما را ببينم خواسته‌ هايي از شما دارم. اميدوارم موفق بشوم. همه ‌ي انسان‌ ها سالم باشند و خواسته بسيار مهمم اين است که اگر روز قيامت فرا رسيد، خدا و شما همه‌ ي اشتباهاتي که من مرتکب شده ام را ببخشاييد.

به اميد روز ظهور شما

 

 

 

 

سکوت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه مزنگي

 

صدايم به گوش باد نمي ‌رسيد

ديوار مرا به انتها رسانده بود

صدا به صدا نمي‌ رسيد

امواج لرزان

دور و اطراف لبم مي رقصيد

تا هميشه

هيچ صدايي به صدا نمي‌رسيد

 

 تو ايستاده من رفته

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه زهرا ترابي

 

تو از جبر روزگار سخن مي گويي!

و من در برابرش ايستاده ام

تو از اجبار مي نالي

و من در برابرش قد علَم کرده ام

تو از آنچه مي خواهي مي گويي

و من به آنچه مي خواهم رسيده ام

تو شايد آرزويي در قلبت مي پروراني

و من آرزوهايم درخت شده اند و بار داده اند

شايد تو مي نشيني و گام بر نمي داري

اما من ايستاده شمشير به دست

به جنگ خواستن هايم مي روم.

 

 

 آغوشي کاملا مهربان

 

 

 

 

 

 

 

 

سيده زهرا علوي نژاد

 

رهايي مي خواهم. زندگي مرا در خود مي فشارد. شايد فکر مي کند اين بغلي گرم و صميمانه است، ولي نمي داند که من در حال خفه شدن هستم! مشکلات تنگاتنگ به من مي چسبند و من در تلاشم که آن ها را يکي يکي از بين ببرم. کاش کمي انصاف داشت و اين آغوش را بازتر ميکرد. نه اين که بخواهد سفت مرا فشار بدهد طوري که من دگر بود و نبود برايم فرق نکند. زندگي مهربان است اما گاهي مهرباني اش را طوري نشان مي دهد که زيادي به بي رحمي شباهت دارد. مشکلاتي برايمان به وجود مي آورد که از آنها درس بگيريم اما من از اين مشکلات خسته شده ام. دلم يک آغوش باز و به طور کامل مهربان مي خواهد؛ اين آغوش مرا اذيت مي کند. چه زماني زندگي آغوشش را طوري که من مي خواهم مي کند؟

 

 

تو را دوست دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مائده احمدي ليواني

 

با تمام وجودم تو را دوست دارم

و با تار و پودم، بند بند خونم تو را دوست دارم

در آغوش تو جان گرفتم، با همراهي تو نان به دندان گرفتم

به پايم دويدي و من پا گرفتم، تو را دوست دارم

شبانگاه من با صدايت به خوابي پر از لاله رفتم

سحرگاه با بوسه هايت به من ياد دادي، تو را دوست دارم

به لبخند پر مهر تو در تمام مراحل، برام تکيه گاهي

قسم‌ ميخورم به آغوش بازت در نمازت، تو را دوست دارم

شبي اشک هايت مرا غرق مي کرد، يک و بيست باز هم

در اين ساعت عاشقي من، تو را دوست دارم

تو رفتي و امروز برايم قشنگ است

 در اين جشن پر نور تو را دوست دارم

تو گفتي که رفتي برايم کمي چاي هم بود

پنهاني برايت بگيرم گل تا بگويم، تو را دوست دارم

نوشتم برايت از لحظه هاي پر از شور

وآخر نوشتم با شوق، تو را دوست دارم

خانه حالا پر از شعر و شاديست، همه در تکاپو

بهانه ايست امروز تا بگويم، تو را دوست دارم

به دنبالت حالا در اين کوچه هاي پر از مهر

با شوق به سويت دويدم بگويم تو را دوست دارم

نديدم تو را در انبوه جمعيت زائران من

کجا بودي که من فرياد زدم تا بگويم تو را دوست دارم

صداي مهيب و دل آشوبي من، کجايي

مرا دوست داري؟ تو را دوست دارم

کليدت چقدر آشنا بود، چقدر مهرباني و سرسخت

به مرگ هم سلامي کني و بگويي تو را دوست دارم

تکان دادن چادر خاکي برايم قشنگ است

که بعدش نوازش کني و بگويي، تو را دوست دارم

بدون تو ماهي بدون هوا شد در اين تنگ بازم

تو را با تمام وجودم، تو را دوست دارم

 

 

 کسوف و خسوف

 

 

 

 

 

 

 

 

سيده فاطيما عقيلي

 

سلام ماهلي جانم! ممنون بابت پيامک داستان «ماه مغرور» به نظر من پديده اي جالب و خيال انگيزي بود‌. امروز که در مدرسه بودم به آموزگار علوم خود از ناپديد شدن ماه گفتم و آموزگارم گفت: «اين اتفاق در داستان ها امکان دارد. اما در واقعيت اين طور نيست! به طور مثال فکر کنيد تيتر روزنامه اي اين باشد «ماه مغرور آنقدر پيش خورشيد خودنمايي کرد که در شب گذشته خوابيد».

-چه تيتر طولاني و خسته کننده اي!

آموزگار علوم ادامه داد: «بله درست است اين هم يکي از دلايل عجيب بودن موضوع است. اما بچه هاي عزيزم! شايد گاهي اوقات کلمات «کسوف و خسوف» به چشمتان خورده باشد. به طور باز هم مثال اينکه تيتر روزنامه «خسوف در شب گذشته» باشد اصلا تعجب آور نيست. زيرا خسوف يک پديده کاملا طبيعي است. خسوف هنگامي روي مي دهد که زمين بين ماه و خورشيد قرار مي گيرد و سايه زمين بر روي ماه مي افتد. هنگام خسوف همه جا دقايقي تاريک مي شود. و صحبت آموزگارم پايان يافت. اما او در ادامه اضافه کرد استفاده از چنين ايده هايي براي موضوع داستان، انتخاب خوبي است.

 

غمي که در دلم پنهان شده

 

 

 

 

 

 

 

 

 سيده نيايش حسيني

 اندوهي با من همراه

 تنهايي

هر لحظه زندگي ام را

 تاريک مي‌کند

چشم هايم اشکبار، دلم دلتنگ‌

هيچکس نمي‌تواند درک کند

 

 

قدر خود را دانستن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زهرا رياحي

 

روزي روزگاري، توي يک مزرعه ي زيبا، خروسي به نام پرطلايي و مرغي به نام پرحنايي در کنار صاحب مزرعه و بقيه ي حيوانات زندگي مي کردند. در يک بعدازظهر بهاري، پرطلايي در حال استراحت بود و فکر مي کرد و توي دلش مي گفت: «اگر من مرغ بودم و تخم مي گذاشتم، صاحبم منو خيلي دوست مي داشت». از اين طرف، پرحنايي تو فکر بود و توي دلش مي گفت: «اگر من خروس بودم و آواز مي خوندم، صاحبم منو خيلي دوست مي داشت». پرطلايي و پرحنايي، بعد از فکر کردن، با هم مشورت کردند و هر دو قبول کردند که جاشون عوض بشه! پرطلايي، پر خودشو رنگ حنايي زد و نشست روي تخم هاي پرحنايي، پرحنايي هم رنگ طلايي به خودش زد و پريد روي نرده تا آواز بخونه! خروس ها تا ديدند که پرطلايي خودش رو به شکل مرغ در آورده، زدند زير خنده و پرطلايي رو مسخره کردند. از اون طرف مرغ ها هم پر حنايي رو مسخره کردند. پرحنايي و پر طلايي ناراحت و پشيمان پيش صاحب عاقل خودشون رفتند تا مشکل اونا رو حل کنه. وقتي که ماجرا رو براي صاحبشون تعريف کردند، صاحبشون با مهرباني به سر هردوي اونا کشيد و گفت:« مرغ و خروس زيبا و عزيزمن، هرکس يه زيبايي و نقشي در زندگي خودش داره شما نبايد به خاطر بهتر بودن ديگران از شما، از اونا تقليد کنيد. يه ضرب‌المثل ميگه:« کلاغ رفت راه رفتن کبک را ياد بگيرد راه رفتن خودش را فراموش کرد »» و پرحنايي و پرطلايي پرهاي خودشون رو شستند و اين رو ياد گرفتند که بايد قدر خودشون رو بدونن و هردو با خوبي و خوشي در مزرعه زندگي کردند.

پايان

 

 

مدرسه

 

 

 

 

 

 

 

 

 يسري شهواري

 

من هر دفعه مريض ميشم و مدرسه نميرم وقتي داخل خونه بيکار نشستم به ساعت خيره ميشم؛ تمام دغدغه‌ ام اينه که کي زنگ خونه ميخوره، مدام ساعت را چک مي‌کنم. طبق برنامه مدرسه ما ساعت هشت ‌وربع، نه‌ و ده دقيقه، ده ‌و پنج دقيقه و ساعت يازده زنگ تفريح مي‌خورد و ساعت دوازده و بيست تعطيل مي‌شويم. موقع رياضي نق مي‌زنيم، موقع املا سوال مي‌پرسيم، موقع ورزش شيطنت مي‌کنيم، موقع هنر دست مي‌زنيم.  هر روز معلم را کمي اذيت مي‌کنيم. توي مدرسه ما دمنوش خوردن معلم ها مد شده. معلم ما پنجمي‌ ها و کلاس ‌هاي ديگر هميشه با دمنوش زرد رنگ به کلاس مي‌روند. هر وقت به خانه مي‌آييم اولين جمله ‌اي که از دهن کلاس پنجمي‌ ها خارج مي‌شود اين است: خانم ثلبي (مدير) به ما قول داده بود ولي آخرش ما رو اردو نبرد. مي‌دانيد همکلاسي ‌هايم تا قطره آخر خونشان حتي با پول از خير اردو رفتن نمي‌گذرند. از چهارمي ‌ها هم خوشمان نمي‌آيد. به خاطر حسادتشان به دروغ به معاون ما مي‌گويند که پنجمي ‌ها ما را اذيت مي‌کنند، در حاليکه ما بدبخت ‌ها تا حالا آزارمان به مورچه نرسيده، چه برسه به چهارمي ‌ها. ولي از بس همکلاسي ‌هايم شيطنت دارند خانم شهري حرف چهارمي‌ ها را باور مي‌کند. پنجمي‌ ها در نظر مدير و معاون خيلي ضايع هستند؛ خانم شهري معاون مدرسه با همه پايه ‌ها رابطه خوبي دارد و به حرفشان گوش مي‌کند. از بس اسم پايه پنجم بد رفته من که ديگر خجالت مي‌کشم. حتي معلم با ما حرف مي‌زند قول مي‌دهيم ولي فردا که سر کلاس آمد همان آش و همان کاسه. معلم ما خيلي دل رحم است، اگر نبود تا الان بايد کلي از بچه ‌ها را کتک ميزد. گاهي اوقات اينقدر از دست بچه ‌ها ناراحت مي‌شود که مي‌گويد: «بايد خودمو از دست فلاني بزنم». ما مي‌گوييم: «چرا»؟ مي‌گويد: «اينقدر زحمت مي‌کشم، درس ميدم، باهاتون کلي تمرين و تکرار مي‌کنم، باز بعضيا غلط حل مي‌کنن، اگر اون فلاني که اين رو بلد نيست بزنم مامان و باباش ميان ميگن چرا بچه ام را زدي؛ دليل هم بياورم مي‌گويند هر خطايي که کرد تو نبايد ميزديش، مجبورم خودم را بزنم که کسي شکايت نکنه».  البته بچه‌ هاي دانشمند ما  براي آروم کردن معلم کشف کردند که با بوکردن گل نرگس اعصاب معلم آرام مي‌شود، براي همين هر روز دسته دسته گل نرگس برايش مي‌آورند. البته ما همه مدير و معاون را دوست داريم و آن‌ ها هم ما را دوست دارند. تمام کارهايمان نشانه عشق و نوجوان سالم است چون همه دبستاني ‌ها اينقدر شيطنت را دارند. اين کارها که گفتم نشان مي‌دهد ما نوجوان  سالمي هستيم. من مطمئن هستم که شما هم يکسري خاطره با خرابکاري‌ هايتان  داريد که مخفي مي‌کنيد تا کسي نفهمد چقدر بازيگوش بوده ايد. اگر هم يک روز معلمتان همراه شوهرش يا زنش شما را ديد به همسرش مي‌گويد: «ببين اين همان شاگردي است که من معلمش بودم. اينقدر شيطان بود اينقدر شيطان بود که حد نداشت ولي حالا ببين انگار نه انگار! اصلا صدايش در نمي‌آيد». اميدوارم بعدا يک روز معلم ما را ببيند و از اين روزها به خوشي ياد کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه دل دار

 

آخرين ستاره ها هم بالاخره روزي رها مي‌شوند، فرقي هم نمي‌کند به دست غني يا فقير. آخرين لبخند و آخرين در آغوش کشيدن دوست را چه کسي به ياد مي آورد يا که لااقل آخرين خنده از ته دلش چه وقت و کجا بود. چسبيده ايم به اتفاقات ناگوار و هر روز برايشان زانوي غم بغل گرفته ايم. تا کجا با غم پيمان دوستي بستن؟ تا چه زمان در گذشته ماندن و حسرت خوردن؟ تا کي بخل و کينه توزي درونمان شکوفا شدن؟ به قول معروف روزها با يک پلک روي هم گذاشتن مي‌گذرد. پس مگذار آن زمان که آخرين قطره اشک حسرت از چشمانت سرازير مي شود براي اين که در اين دنيا به اندازه کافي لذت نبرده اي يا که به اندازه کافي به نزديکانت عشق نورزيده اي باشد. چرا که هيچ يک از ما بي دليل آفريده نشده ايم. بگذار هر دم غنچه هاي رز لب هايت شکوفا شود. بگذار چشم و دلت پر شود از روشني حقيقي،  پروانه هاي درونت  از قفس غم آزاد شوند و به طبيعت خود برگردند طبيعتي که تازه در حيات خود پيدا کرده اي. آن زمان است که زندگي برايت بي هيچ ترانه عشق مي خواند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من و مدرسه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آيلين اميري

 

رابطه من و مدرسه خيلي عجيب است. روزهايي که مدرسه ميروم، دوست دارم که کاشکي در تخت گرم و نرمم مي خوابيدم آن هم تا ساعت دو بعدازظهر. و روزهايي که مريضم و مدرسه نمي روم ساعت شش صبح بيدار ميشوم و از مدرسه نرفتن به شدت ناراحتم. به همين دليل وقتي کسي از من مي پرسد مدرسه را دوست داري يا نه؟ نمي توانم جواب قطعي بدهم. خلاصه، بيشتر وقت ها فکرم درگير اين است که مدرسه خوب است، يا بد؟ در يکي از روزها که حدود ساعت هفت و بيست صبح زنگ مدرسه خورد و من داشتم غر ميزدم که خوابم مي آيد ناگهان ديدم تخت گرم و نرمم ظاهر شد، من که در آن لحظه چيزي جز خواب حس نمي کردم به سوي تخت رفتم و مي خواستم بخوابم که يادم افتاد که وااااااي! امروز امتحان ترم رياضي داشتم و اگر غايب باشم معلم به من نمره بدي مي دهد. از زمين، زمان و خدا خواهش کردم که به کلاس برگردم و سعي کردنم نتيجه داد. صبح روز بعد که ساعت شش صبح بيدار شدم مادرم دريافت که من تب دارم. ولي من با زور و اجبار به مادرم که حالم خوب است به مدرسه رفتم. (همان وارونگي من و مدرسه). در مدرسه واقعا هيچ کدام از درس ها را نمي فهميدم و همانطور که حالم بدتر ميشد فقط دعا مي کردم که مي خواهم به خانه برگردم. خلاصه اين اتفاقي بود که من را به جواب اينکه مدرسه خوب است يا بد رساند. فکر کنم مدرسه در زمان هاي مختلف متفاوت است، مثلا وقتي مريضيم بهتر است از مدرسه دوري کنيم. و وقتي سالم هستيم به مدرسه برويم تا مشکلي پيش نيايد. اگر اين کارها طبق روال پيش رود مدرسه بهترين جا براي ما مي شود. البته مهم است شما چه خاطراتي از مدرسه داشته باشيد!

 

 

 

پدر

 

 

 

 

 

 

 

 

معصومه مازندراني

 

قهرماني زحمت کش و حامي بزرگ براي خانواده و هميشه از خود مي گذرد تا لبخندي بر گونه خانواده بنشيند. کلمه پدر واژه اي مثل: کوه، دريا، جهان هستي، اميد و حامي و انرژي و نوري براي خانه و خانواده است. بعضي از مردم خوشحال هستند که پدرشان در کنارشان است و بزرگترين مشکل هم داشته باشند، با وجود و سايه پدر حل مي شود و بعضي ناراحت هستند که پدرانشان آسماني شد و درکنارشان نيست. ما هميشه ارزش نعمت هايي که داريم مثل: پدر و مادر را نمي دانيم، زماني که از دستشان مي دهيم ارزش آنها را مي فهميم. پدر مانند الماسي با ارزش، سخت و محکم و حامي بزرگ دختر است و هرگز جلوي سختي ها سرش را خم نمي کند. اما مشکلاتي بر شانه هايش سنگيني مي‌کند. ارزش پدر با هيچ چيز در جهان برابري نمي کند و هيچ مترادفي برايش نيست و واژه ها و کلمه ها براي پدر باز هم کم مي آيند.

 

 

 خودمان باشيم

 

 

 

 

 

 

 

 

نرگس کوهکن

 

 ديگر تبديل شده ايم به انساني که ديگران از ما خواسته اند، پنهان شده پشت نقاب هاي برچسب داري که ديگران رويش امضا کرده اند. ديگر تصميم گيرنده براي زندگي نيستيم. تبديل شده ايم به ماشين برنامه ريزي شده اي که ديگران برنامه اش را چيده اند. مدت هاست ديگر انساني که خودش باشد را نديده ام. همه بازيگران خيلي ماهر بر صحنه زندگي اند که سعي در ايفاي نقش دارند. ميخواهند متفاوت باشند اما همه شبيه همديگر شده اند. کجاست آن صميميت و سادگي؟ گويا مردم همه چيز دارند اما هيچ ندارند. چيزي براي دلگرمي نيست. همه تبديل شده اند به اژدهايي پرطمع که ميخواهد همه چيز داشته باشد. کافي است رنگ و کالا و لباسي مد شود تا همه دنبالش باشند، مبادا از مسابقه بي پايان زندگي عقب بيفتند. بياييد با هم بسازيم دنيايي زيباتر! فارغ از حسرت به هم محبت کنيم و عشق بورزيم. از اينکه همديگر را داريم شاکر خالق بي همتا باشيم! چه سرمايه اي با ارزش تر از داشتن انسان هايي در کنارمان که واقعا دوستشان داريم.