تنها دوبار زندگي مي کنيم
سینما |
کران شصتي ها
علي درزي
اگر بخواهم يک سه گانه در باب تنهايي از سينماي ايران انتخاب کنم مي توان شبهاي روشن، چيزهايي هست که نمي داني (نقد آقاي فصيحي در اين شماره) و تنها دو بار زندگي مي کنيم را انتخاب کرد. البته اين فيلم ها دقيقا فيلم هاي دو لبه هستند، در نگاه و لبه اول مي توان آن ها را يک عاشقانه با مضمون تنهايي ديد و در نگاه و لبه دوم مي توان آن را در ستايش تنهايي ديد، ستايشي منجر به انفعال مخاطبان در مقابل سرنوشت محتوم شان. براي روشن تر شدن اين مطلب شما را ارجاع مي دهم به خواندن نقد فيلم شب هاي روشن که در شماره هاي قبلي چاپ شده و يا گوش دادن به نقد امير پوريا در فضاي مجازي بر آن فيلم.
و اما خود فيلم :
نام فيلم خودش مي تواند دو معني داشته باشد:
تنها (بي کس) دو بار زندگي مي کنيم.
تنها (فقط) دو بار زندگي مي کنيم.
اگر بخواهم شکاف نسل ها را با يک فيلم نشان بدهم، اين فيلم يقينا يکي از بهترين نمونه هاست. نسل دهه شصت و غيرشصت! واقعا نمي شود گفت: شکاف! بايد گفت: فرسنگ ها فاصله! مانند همان شکافي که قاره هاي به هم پيوسته را از هم جدا کرد! نمي شود فرسنگ ها فاصله بين اين دو نسل را ناديده گرفت، يکي از تفاوت هاي جالب اين فيلم، بيان نسل دهه شصتي هاست، شخصيت اصلي فيلم در دهه شصت به دنيا نيامده، ما همواره وقتي که صحبت از دهه شصتي مي کنيم، متولدين همان دهه در خاطرمان تداعي مي شود، ولي دهه شصتي ها در کشور ما از خيلي سال قبل تر متولد شدند، مثلا همين شخصيت سيامک راننده مسافر کش (با ميني بوس)، يک دانشجوي پزشکي اخراج شده و به زندان افتاده است که اکنون در آستانه چهل سالگي قرار دارد. اگر رئال تايم زمان فيلم را اواسط دهه هشتاد در نظر بگيريم، احتمالا او متولد اواخر دهه چهل است. اينجاست که دهه شصتي هاي معروف خيلي قبل تر از دهه شصت متولد شدند! کساني که بعدها وارد دانشگاهِ دوباره گشوده شدند و زيستن اجتماعي شان را از سر گرفتن. زيستني عجيب در هجوم تغييرات بنيادي ملي مذهبي. سيامک قهرمان روشن فکر نسل ما شصتي هاست، نه اينکه صرفا از آتاري تا پلي استيشن را ديده باشد يا صفحه گرامافون تا ديسکت هاي فشرده پخش موسيقي را، و يا عاشقي چون آواز قو باشد، خير سيامک نه تنها که قهرمان نيست، بلکه يک مرد مرده است، کسي که به واسطه زنده بودنش فقط مي تواند آنقدر کار کند که چيزي را به خاطر نياورد، عشقش را، زندگي اش را، خودش را! تا بميرد، دوباره از ميان دنياي مردگان زنده شود تا کاري کند! قهرمان داستان فيلم ما يک مرد مرده است، مرده اي که به قول شهرزاد: يا خيلي پدر سوخته است يا که خيلي ساده! او اين دو راهي شخصيتي اش را مديون زندگي دومش است، انگار که فهميده هيچ چيز جز زندگي نکرده اش، خِرَش را موقع مرگ نمي گيرد، حالا دوباره آمده تا زندگي کند، انتقام بگيرد، عاشقي کند، معاشقه کند، ابراز علاقه کند و ... آيا کسي هست که از آنچه که بر اين نسل گذشته بي خبر باشد؟ از کودکي شان (مستندهاي کيارستمي) تا بزرگ سالي شان (سيامک)، نقش خانواده، دولت، حکومت، دانشگاه، رسانه، دين، فرهنگ و ... را نداند. کدام غير شصتي مي تواند درک کند که سيامک بعد از 18 سال، آن هم بعد از مردن و دوباره زنده شدن، تازه جرات ميابد به عشق دوران جواني اش ( به قول همين غير شصتي ها: کراش) بگويد: دوستت دارم؟ پيشنهاد شام بدهد؟ و معاشقه!
کدام يک از غير شصتي ها مي تواند درک کند دکتر بالقوه و تا حدي به بالفعل درآمده، مسافر کشي را انتخاب کرده؟
سيامک قهرمان ماست چون آينه کارهاي نکرده ما در قبال ترس هاي تزريقي ماست، ترس هايي که ساليان سال، قطره قطره به خون مان ريخته شد، شصتي ها منفعل نيستند، کم کنش يا بي تفاوت نيستند، آن ها رنج تغيير کشور را قطره قطره در رگ هايشان تاب آوردند، تا نسل بعدي را چندهزار فرسنگ آن طرف تر بياندازند، اگرچه خودشان هم در ميانشان جايي نداشته باشند.
شايد گاهي اوقات مردن به معناي مرگ نباشد بلکه، فرصت دوباره زيستن باشد!
اين فيلم اولين تجربه بلند بهنام بهزادي در سينماست، فيلم به خاطر نوع قصه اي که دارد خطي روايت نمي شود، اما روايتش اصلا از هم گسيخته نيست، بلکه کاملا داراي ساختاري به هم پيوسته است! نورپردازي و تدوين فيلم به مضمون اثر بسيار کمک کرده، به لحاظ تدوين مي توان اوج يکپارچگي قصه و تصوير را در تدوين فيلم ديد. قصه به چنان قوامي مي رسد که با وجود شخصيت هاي تکه و پاره اي که در فيلم هستند، آن ها نمي توانند به روند فيلم لطمه بزنند. و اما شخصيت شهرزاد!
بهنام بهزادي به عنوان مولف اين اثر در داستان پردازي يک تکنيک فوق العاده اي پياده سازي کرده که کمتر در سينما به اجرا در آمده، او براي باور پذيري يک امر محال نه تنها به عادي جلوه دادن همه چيز جز امر محال نمي پردازد، بلکه از يک امر محال تر که همان شخصيت شهرزاد باشد، استفاده مي کند، و براي توجيه دنيايش، از کنش و واکنش اين دو شخصيت محال در واقعيت استفاده مي کند.
کوه عقده
محمدصالح فصيحي
تنها دوبار زندگي ميکني. يک بار به ضرر تو، و يک بار باز به ضرر تو. و روزگار دو روزست، روزي خودت ميروي به جايي که با گاف شروع ميشود، و روزي ميبرندت به جايي که با گاف شروع ميشود. زندگي است ديگر. در خيابان، طاعونِ زمستان زوزه ميکشد و باد از تيفوس حامله است. و خاک، خرابِ خون و بدْعربده بر مرگ و تيرگي گسترده. مصيبتِ معصيت، معراج هاي معوج...(لطفعلي خان، جنس سوم، نجفي) از زندگي ميگفتيم. از حسرت. از حسرت زندگي نکردن. و روزي ميرسد که حسرت ميخوري تو. و اَنذِرهم يومَ الحسرة. کدام روز و کدام حسرت. انسان ميآيد به دنيا، سپس: هزار اميد و آرزو و رويا. همه اش اما ميشود باد فنا. ميرود به ناکجا. همراه با خود انسان. ميشود گم و ناپيدا. ميرود تا ته خسران و زيان. لفي خسر بوده ايم از همان ابتدا ما. از همان ابتدا که پدرمان آدم بود و حوا بود و حسرت آمد وسط. حسرت بهشت عدن. حسرت سيب يا گندم. حسرت دور شدن از هرآنچه که هست. اما تو دوبار زندگي نميکني. زندگي، داستان نيست، فيلم هم. ميتواني داستانش کني، ازش داستان بکشي بيرون، بشوي قهرمان يک داستان، احياناً نامت هم سيامک باشد. انتصاري. انتصار، بر وزن انفجار. منفجر شوي از زندگي نکرده ات. خصوصاً هنگامي که جواني ات در دهه ي شصت و هفتاد باشد. غمباد گرفته باشي. همه چيز مانده باشد بيخ ريش و دلت. همه اش هم ساده و کوتاه. از شرم و حزن و حيا، نگو عشقت را. نگو که ميخواهي چه کسي را. حتي نگو به خود آن طرف. بعد هجده سال بگو بهش، تا او هم بگويد .... چه کار ميتوانم کنم حالا من؟ هيچي. ميمردي باز ميکردي زبانت را؟ حالا بيا و دليل بياور و بگو که نميشده و نميتوانسته ام من. کي باورش ميشود؟ اينکه امروز اين کنم يا آن کنم، خود دليل اختيارست اي صنم؟ نه عزيزجان. آنقدرها هم راحت نيست. هزارتا چيز ميبندد دست و پايت را. دختر جوان(نگار جواهريان) ميگويد مثل چي-مثل چي؟ و تو چيزي نميگويي، يا نميداني، يا نميآيد چيزي به سرت-ذهنت. خسته اي و ميخواهي انتقام تمام کارهايي را که نکرده اي، بگيري. کارهايي که معمولي معمولي اند.
"ميدوني؟ من هميشه دلم ميخواست با يکي که دوستش دارم، با يکي که از ته ته قلبم ميخوامش بيام رستوران. شام بخوريم باهم."
"جدي؟"
"آره، البته اون زمان مثل الانها نبود. ما يه بار اومده بوديم با دوستهام رستوران، يه دختر-پسره هم اومدن، اومدن و نشستن. ولي مدير رستوران بيرونشون کرد. نميشد اينطوري دو نفر بيان بيرون باهم."
و وقتي اينها، حتي به اين خردي و کوچکي انجام نميشود، کم کم جمع ميشود به مثل يک عقده، و ميرسد به جايي که کسي نميتواند حتي ابراز کند عشقش را، چه رسد به اينکه بخواهد ، بياوردش بيرون براي شام و رستوران. همه عقده، همه ساکت، همه سالوس و چاپلوس و چاکر، و نتيجه اش ميشود هميني که ميبينيد. يک کوه عقده، که منتظرست جرقه اي گرفته شود زيرش، تا تر و خشک را با هم بسوزاند و همه را آتش زند. با تفنگ يا بي تفنگ. راننده يا هرکي.
چيز
محمدصالح فصيحي- چيزهايي هست که نميداني. چيزهايي هست که مزه ميدهد. چيزهايي هست که نميتوان گفتش، نميتوان شنيدش، نميتوان فهميدش، صرفاً ميتوان حسش کرد و بوييد، و بوي زخمت و گسش را تا اعماق ريه هاي ناشتا، بُرد، آنجا نگهش داشت، و سپس رهاش کرد. رها کن برود. خودت را عشق است. رهاش کن رئيس. رهاش کن رفيق. اين بو و طعميست که ميماسد به ذهن و تنت. کاريش نميشود کرد. هست که هست. مثل هزار چيز ديگري که هست. مثل چيزهايي که نميدانيش، چيزهايي که نميفهميش، و چيزهاي ديگر. معدن و منبعِ چيزهاست اينجا. چيز و چيز و چيز. چيز، مبهم است. ميتواند صفت باشد و اسم هم. اما ابهام را هميشه در خودش دارد. جهل را. ندانستن را. عدم را. آني را که ميداني و نميداني را. آني را که تو را ميکشد به سکون، به ثبوت، به ايستادهشدن، مصلوب. به بي تفاوتي، به سرخوردگي، به تنهاشدگي. تنهايي. به اينکه خودتي و خودت. هرکه هستي و هرجا باشي هم فرقي نميکند. انسان، دار انسان است. انسان، آونگ است به زمختي جهل و کرختي ترس. ترس از دست دادن، ترس از دست ندادن، ترس ايجاد ثبات، ترس ايجاد نکردن ثبات، ترس بودن، ترس شدن، ترس از ترس. ترس از همه چيز و همه کس. مهم هم نيست که چطوري و کجايي، يقهت را ميگيرد و ميچسبد بهت. مثل تقدير. مثل حس مضطرببودن، پيش از يک تصميم. رهات نميکند. حالا تو هي بگو رهاش کن رئيس، ول کن، بخور و بخواب، خوش باش. اما مگر ميشود؟ تو نشسته اي. نشسته اي در تاکسي. در آژانس. راننده اي خير سرت. نه از آن راننده ها که ميجوند گوشهات را. نه. ساکتي و ساکت. ميروي و ميرساني. ميآيي و برميگردي. پولت را ميگيري و کاري به کار کسي نداري. شايد فکر ميکني که از تو گذشته. دادني ها را داده اي. چرخ زندگي له کرده تو را و نميآيد ديگر به سراغت. خانه اي داري. سوت و کور. دو صندلي و يک ميز، يک ايوان و يک شير، يک گربه و يک چيز. عصر چيزست ديگر. رهبري ميکند چيز. در عيان و در خفا، در سوال و در جواب. تويي؟ بله منم خانم جلالي: من: يک چيز. يک سرگردان به شيبِ چيز. چيز چيزيست فراتر از چيزي که ميلان کوندرا در بار هستي از ابتذال-عاميانگي-ايدئولوژي-ميانمايگي ميگويد، به نام کيچ، و هم گفتني نيست، فهميدني نيست، صرفاً با حست کار دارد. با تويي که درخودتي و ساکت، با تويي که با پول رانندگيت هم کاري نميکني، تويي که معلوم نيست چه ميخوري و چقدر ميخوابي، تويي که دقيقي برين زندگيِ هيچ، تويي که لباسهات يکسانند و حرفهات يکشکلند. نميداني. خيلي چيزها را نميداني. کاري هم نداري به دانستنش. پذيرفته اي صرفا. اما پذيرفتن کافي نيست. لازم است. لازم ميکندش. همان دست کثيف تقدير. همان دست طلسمگونهي تقدير، که باروتي است انبارشکل، از ايدئولوژي و کليشه، از خار سخت و سنگِ سرمايهداري، که هزارتا تصور و تصوير رنگين و ننگين علم ميکند بر سينهات. تو نفس ميکشياش. تو لاجرعه سرکشيدهايش. تو بيآنکه بخواهي-بداني آن را قورت داده اي، و آن مثل يک ويروس جهشيافته، مثل يک زالو، در تو ريشه دوانده و از تو تغذيه ميکند و تو بعد اين همه سال، طبيعي ميدانيش و حتي نميداني که طبيعي ميدانيش. چيزهايي هست که نميداني، مثل بيگانه ي کاموست. منتهي بيگانه اي که شل کرده و رها کرده. رهاش کن رئيس تصور دروغين عليست در فيلم. تصوري که پايبند نيست بهش. نميتواند رهاش کند، نميتواند سبکي تحمل ناپذير بيگانگي را بياورد تاب. براي همين مدام در تب است و تاب. سيگار؟ نه ممنون. پرتش کن. عشق؟ صرف شده قبلا. جايش هنوز هم هست. دروغ چرا؟ کمي درد ميکند. اما خب ميداني؟ چيزست. يک جوري است. چطور بگويم بهتان؟ مثل گدازه. گدازه ي اضطراب. اين را مردي گفت که سوار شد تو ماشينم. اين دلهره را او گفت. من که سرم تو کار خودم است و کاري به کار کسي ندارم، اما دارم اين دلهره را، در روند تکراري زندگيام. شما چيزي را گم نکردهايد؟ من گم کردهام. من محتاجم. من نيازمند نيستم، من يک قفلم، کليد ميخواهم که بازم کند، از هيچ انگ و متلک سردي و سکوت و بياعتنايي و غريبگي و آدمنبودن هم نميترسم. من مارم، من فقط در پي کارم، تا شعاعي از صيدم، بزند بيرون و من بپرم بيرون و بگيرمش و گرم بگيرم ازش. گرم شوم. روح بيايد در تن من و خانه ام. همدمم نباشد يک گربه. اين جرمه؟ نه و نيست هم. اما سخت است. حيف. حيف که در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به کسي ابراز کرد. نميشود اظهارش کرد. نميشود گفتش. حتي حاضرم حرف نزنم سرشان. چه فايده؟ کو گوش شنوا؟ هيچ گوشي شنوا نيست، لمن تقول؟ چيزست همهش. چيزهايي که نميدانيش. نميشود گفتش. در هيچ کجا و به هيچ کس. زندگي است ديگر.