کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت

 دبير صفحه

هستم اگر مي روم گر نروم نيستم

شنيده ايد مي گويند زمستان است و آخرش زمستان نديده ايم؟ يعني آن انتظار سرمايي که از هواي فصل زمستان داريم، برآورده نشد. اصالت زمستان به سوز سرمايش است. يعني زمستان با برف و سرما و باد و باران تعريف مي شود. حالا به جاي کلمه «زمستان» در اين عبارت، کلمه اي ديگر بگذاريد. مثلا «دانش آموز»: حالا جمله تقريبا چنين چيزي مي شود: او دانش آموز است و آخرش هنوز از او نشانه هاي دانش آموز بودن نديده ايم. مي بينيد براي هر کلمه اي دنيايي تعريف و معنا مي تواند وجود داشته باشد. که اگر آن تعريف و معنا را از روي کلمه برداريم، باز هم همان کلمه است. اما جهان هستي، اشيا، موجودات و انسان هاي پيرامون ما چيزي فراتر از يک کلمه هستند. براي وجود داشتن، انتظاراتي است که بايد برآورده شود. مثلا بهار مي شود، اما آيا در دلمان حس آمدن بهار را داريم؟ آيا براي آمدنش آماده هستيم؟ ماه آخر سال است، چه به آن فکر کنيم، يا نه؛ در هر صورت اين ماه مي گذرد، مهم اين است که ما در گذر زمان، در جا نمانيم.

 

 

 

شاهنامه بخوانيم

آزاده حسيني

بخشي از شاهنامه را با هم مي خوانيم، قطره اي از دريا برداشتن، دريا نيست، ولي ما را به درکي از دريا مي رساند. اميد است که دوستداران شاهنامه فردوسي، خوانش شاهنامه را پيگير باشيد. اين بيت ها از بخش «هماي چهرزاد» گزينش شدند.

*همي داشتش چنان ارجمند

که از تندبادي نديدي گزند

او را چنن ارجمند نگه مي داشتند که کمترين آسيبي هم به او نمي رسيد. با ناز او را مي پروردند.

*چو بگذشت چرخ از بَــرَش چند سال

يکي کودکي گشت با فَـرّ و يال

«چو» در اينجا به معني «وقتي»؛ وقتي چند سالي گذشت، کودکي تنومند و با شکوه شد. «يال» به معني گردن.

*به کشتي شدي با بزرگان به کوي

کسي را نبودي تن و زور اوي

«شدن» در اينجا يعني «رفتن»؛ براي کشتي رفت. با افراد بزرگتر از خود کشتي مي گرفت و زور کسي به او نمي رسيد، از ديگران تنومندتر و توانمندتر بود.

*همه کودکان همگروه آمدند

به يکبارگي زو ستوه آمدند

«همگروه» يعني با هم و کنار هم؛ «به يکبارگي» يعني ناگهان. ناگهان از قدرت او به ستوه آمدند. يعني خسته و عاصي شدند.

*به فرياد شد گازُر از کار او

همي تيره شد تيز بازار او

«گازر»،  يعني «رخت شوي» از رفتار و ماجراهاي او عاصي شد. رونق و کارو بارش خراب شد.

 

 

 

 

سارا رضايي

تقديم به آقا امام زمان عجل الله

کويرعطشناک قلبم را   

بارش زلال باراني

حسرت سرد انتظارم را

حضور گرم و سبز بهاراني

عصر زور و بي عدالتي را

عدالت نابي و تاباني

صداي مانده درحلقوم را

تو فريادي و برهاني

زخم هاي جامانده ازدشمن را

تو التيامي ودرماني

خستگي روح و جان را

تو رواني و جاناني

شب هجر نااميدان را

تو صبح وصال اميدواراني

 

 

 

فاطمه زهرا ترابي

آسمان خندينش را ياد برد

بس که ابري بود و باران شاد بود

از غم باران ابري غنچه هايم گل شکفت

اي دريغا که غم باران برايم شاد بود

در جهان بس که همه خندان و شادان بوده اند

از غم آن ديگري خندان و شادان بوده اند

گل نشست و ديد و ياد از ما کرد

آسمان باريد و گل را شاد و هي خندان کرد.

 

 

 

فاطمه الهي

امام صادق (ع): کشت کنيد و درخت بنشانيد، به خدا قسم آدميان کاري برتر و پاک تر از اين نکرده اند.(بحارالانوار :ج 103 ص 68) از خاطرات مادر براي دانش آموز با موضوع درخت پاکوتاه:

در يک روز برفي زمستان!

دخترم بيدار شو ببين چه خبره! برف آمده زهرا جان! زهرا با شادي و خنده بيدار شد و دويد سمت پنجره تا برف را ببيند با خوشحالي جيغ زد و گفت: «مامان جون ميتونم برم خونه مادربزرگ (که زهرا عزيز جون صداش ميکرد) تا برف بازي کنم»؟

مادرش گفت: «اول بيا صبحانه بخور بعدش ميبرمت تا يه عالمه برف بازي کني». زهرا همراه مادرش به خونه عزيزجون رفت.

«واي خداجون چقدر برف زيباست»!زهرا تو حياط عزيزجون برف بازي کرد شاد و خندان بود. عزيزجون صدايش زد: «دخترم بيا داخل خونه و کنار بخاري بشين تا سرما نخوري»! عزيز جون با يک سيني بزرگ داخلش پر از کاسه هاي رنگارنگ همچون رنگين کمان آمد و گفت: «بيا دخترم ببين چي آوردم از خشکبار ميوه هاي درخت حياط خودمون بخوريم: انجير خشک، کشمش سبز، گردو، لواشک و آلو خشکه»!

زهرا چشمش به سيني و لواشک افتاد از خود بي خود شد. دويد سمت لواشک ها. خيلي خوشمزه بودند با ملچ و ملوچ کردن عزيزجانش را بوسيد. يکدفعه سرش را پايين انداخت و گفت: «چرا حياط خونه ما کوچيکه چرا درخت نداريم تا مامانم برام لواشک درست کنه انجير خشک کنه....»!

کمي ناراحت شد. مادربزرگ کمي به فکر فرو رفت و گفت: «ياافتم نوه خوشگلم اصلا ناراحت نباشي! ميدونم چکار کنم امشب که پدر و مادرت دنبالت بيان ميگم که چکار کنن تا هميشه حياط سرسبز و ميوه داشته باشين» و صداي عزيزجون را شنيد که با خودش زمزمه ميکرد: «رسول خدا حضرت محمد(ص) مي فرمايند: درخت کاري برابر است با صدقه»

پدر به زهرا گفت: «عزيزجون به من يه پيشنهادي دادن که انجام بدم تو هم تا سي روز هرشب يک چوب خط بکشي بهت ميگم که ميخوام چکار کنم تا هميشه ميوه نارنگي و پرتقال تو خونمون باشه»! زهرا خوشحال شد و دست هايش را بهم زد و گفت: « از همه تون ممنونم». زهرا رفت اتاقش، روي تخت نشت و با خودش فکر کرد که چجوري ميشه باباجونم اگه داخل پلاستيک ميوه بخره که زود تموم ميشه اگر با جعبه هم بخره بازم تموم ميشه. با عجله از اتاقش خارج شد. مامان جون کجايين؟! صداي مادرش را از آشپزخانه شنيد مادرش گفت: «چي شده دخترم»؟ زهرا گفت: «مامان جون ميشه بهم بگين باباجون ميخواد چکار کنه»؟

 مادرش جواب داد: «دخترم عجله نکن! بزودي ميفهمي عجله کار شيطونه»!

زهرا هر شب قبل خواب در داخل دفتري که کنار تختش بود چوب خط ميکشيد و روز انتظار فرا رسيد. صبح زود پدر گفت: «تا يک ساعت ديگه متوجه ميشوي که چه اتفاقي مي افتد». پدر با چهار گلدان بزرگ و چهار نهال همراه با عزيزجون در حياط خانه منتظر دخترش بود. نهال انجير، پرتقال و نارنگي و آلو. پدر گفت: «دخترم امروز رو هميشه به ياد داشته باشي امروز پانزدهم اسفند و روز درختکاري است». زهرا گفت: «پدرجان مگه داخل گلدان ميشه درخت کاشت»؟ پدر جواب داد: «بله دخترم اين نهال هاي نارنگي و پرتقال پاکوتاه هستن». عزيزجون، پدر و مادر و زهرا هر کدام يک نهال داخل گلدان کاشتند و زهرا فهميد که هر سال نارنگي، پرتقال، انجير و آلو دارند و به فکر لواشک هايي افتاد که مادرش درست ميکند. همه را بوسيد و تشکر کرد. زهرا با ديدن برگهاي سبز درختان که نشانگر سرزندگي و شادي آفرين هست در کنار خانواده مهربانش خنديد و خيلي شاد شد. همچنان که مقام معظم رهبري مي فرمايند: «درخت مظهر حيات و زندگي است».

 

 

باز آفريني از داستان

 زال و سيمرغ

 کتاب شاهنامه فردوسي

آيلين اميري

خانداني بود که به چشم هاي آبي معروف بودند. در اين خاندان زيبايي دخترها چشم گير بود و آيان يگانه در آرزوي داشتن فرزندي دختر و خاص بود. روزي خداوند به او کودکي هديه داد با مويي نارنجي اما رنگ چشمي قهوه اي. آيان انتظار داشت رنگ چشم کودکش آبي مانند دريا باشد و با ديدن اين صحنه خشمگين شد و گفت که اين کودک را به جايي ببريد تا هيچکس او را نبيند. ميدانيد اگر ديگران بفهمند که من نميتوانم چشم هاي آبي را ادامه دهم به من چه ميگويند؟!

سربازان دختر را بردند و به جنگلي گذاشتند که هما «پرنده ي خوشبختي» در آنجا لانه داشت. هما که در راه بود تا براي کودکانش غذا پيدا کند با ديدن اين کودک دلش برايش سوخت و او را به لانه برد و در کنار جوجه هاي خود بزرگ کرد او اسم کودک را آمتريس گذاشت. آمتريس سال ها در کنار هما زندگي کرد و حالا ديگر زني نيرومند و زيبا شده بود. او هر روز به جنگل براي گردش و يا پيدا کردن غذا ميرفت و بعضي وقت ها رهگذران آمتريس را ميديدند و اين خبر معروف شد تا به آمتريس لقب دختر جنگل را دادند. اين خبر گوش به گوش پخش شد تا به گوش آيان رسيد آيان همان شب خواب دختري در جنگل را ديد و اين خواب را با موبدان (تعبير کنندگان خواب) در ميان گذاشت. آنها گفتند که او دختري در جنگل را تنها گذاشته و او را سرزنش کردند و گفتند تا به دنبال فرزند خويش برود. آيان با سپاهيان خويش در جنگل رفت و هما با شنيدن صداي آيان و سپاهيانش متوجه شد که آنها دنبال چه هستند. هما تصميم گرفت همه چيز را به آمتريس توضيح دهد و آمتريس با شنيدن واقعيت گفت: «پدرم مرا نمي خواهد چرا بروم»؟! هما گفت: «پدرت به اشتباهش پي برده. من پرنده خوشبختي هستم و مطمئنم اشتباهي نمي کنم». آمتريس به سمت سپاهيان رفت و آيان با ديدن دخترش شادي بر دلش نشست و آمتريس را برد و در شهر جشني براي دخترش به پا کرد که حالا يکي از زيبا ترين دختران شهر بود. او نام دخترش را توران گذاشت.

 

 

سوگند خبلي

با هم شعري از شاعر خوب صفحه ادبيات روزنامه مي خوانيم. خانم سوگند خبلي هوشمندانه و زيبا مي نويسد و اميد است که با تمرين و مطالعه بيشتر، همواره شاهد آثار خوب ايشان باشيم. همانطور که مي دانيم در شعرهايي با قالب کلاسيک اگر کلمه اي را به عنوان «رديف» شعر مي آوريم، رعايت قافيه ضروري است و بايد قبل از کلمه رديف، حتما کلمه ها با هم قافيه باشند.

مولاي ما، ارباب و امام حسينِ عالم،

در سومِ ماه شعبان به نجات ما رسيده

هر آدمي با تفاوتِ باور و زبان و پوشش

با عشق او به درک حالِ مجنون رسيده

گم گشته راه هر کسي در اين سراي دنيا،

با حب حسين به راه و مقصد رسيده

گفتند که ميلادِ سقاي ادب و آب رسيده

ادب کرد که بعد از برادر به دنيا رسيده

عباس، علمدار و ماه ترين عموي دنيا

  آنکه ميبُرد از قلب برادر غم را

در چهارمِ ماه شعبان چون،

ماه شب چهارده نزد برادر رسيده

پنجم اين ماه کسي از نسل حيدر

به لطف رگ ايرانيِ شهربانوي مادر

خبري به گوش عرب و عجم رسيده،

خبر آمدنِ  او که نامش هست سجاد

وليعهد حسين بن عليست و سجودش،

در شباهت به علي بن ابي طالب رسيده

يازدهم اما شده مادر، ليلا

جشن است و رسيده پسرِ اول آقا

گفتند نامش شده عليِ اکبر

سيرت و صورت او شبه پِيَمبَر

در جواني پسري سرو قامت 

همراه پدر، مثالي از شهامت

باز در گوش افلاک و زمين خبر رسيده

قدمِ بقية الله به جهانِ جهانيان رسيده

عاشقان، آذين بستند همه ي شهر را

شهرِ دل ها شربت شادي چشيده

عطر گلِ نرگس به جان و دلِ عشاق رسيده

خداوند به نرجس خاتون پسري بخشيده

کاش  اين جمعه بيايد که بگوييم همه

جانم فدايش، مهديِ صاحب زمان رسيده

 

 

 

فائزه رسولي

شاعر بي شعر منم

عشق جگر خوار منم

طاهره ي يار منم

بلبل اسرار منم

سرور و هميار منم

کوکب سردار منم

عشق بي آزار منم

سرور منصور منم

ناله ي دلدار منم

سينه غمخوار منم

معشوقه ي زار منم

عشق نيازار مرا

 

 

 

فهيمه زرگري

تو دگر رفتي و راه و آمدنت تار شده

تو دگر رفتي و خاطراتت همگي پاک شده

تو دگر رفتي و يادت را هنوز به خاطر دارم

اما دگر نه آنطور که من ميخواهم

طوري که دگر تو را نميخواهم.

 

 

 

کليک شات (نقاب)

فاطمه مزنگي  

دکمه بالاي دوربين عکاسي قديمي اش را فشار داد و با صداي کليک کوچکي از تصوير مقابلش عکس گرفت. عکس خوبي شده بود که ميتوانست يکي از معدود عکس هاي انتخابي اش باشد. دوربين را به بغل گرفت و به صحنه مقابلش نگاه کرد. دخترک هفت، هشت ساله اي از پاهاي مادرش آويزان شده بود و با سر و صدا چيزهاي نامفهومي ميگفت و ميخنديد و مادرش هم به حرف هايش گوش ميداد و سعي در حفظ تعادل او داشت. کمي سرم را کج کردم و با دقت به اطرافم نگاه کردم. واقعا نمي فهميدم. برايم احساسات آن دو نفر که هيچ تمام افراد حاضر در اينجا قابل درک نبود. دوربين را از روي پايم برداشتم و تصويري که گرفته بودم را باز کردم. حداقل از داخل دوربين حس و حال زنده تري داشت. جالب کلمه اي بود که ميتوانستم در وصف آن تصوير بگويم. اما فقط همين بود و بس. به ايستگاه مورد نظر رسيدم و با توقف اتوبوس از آن خارج شدم. دستي به صورتم کشيدم و بعد کنار زدن دستم لبخند کوچکي به حدي که چند سانتي لب هايم را بالا نگه دارد و نه آنقدر بالا که شبيه لبخند مصنوعي شود. اما براي نگاه چشمانم کاري نميتوانستم انجام دهم. شايد در اتوبوس بعدي که سوار مي شدم به دنبالش ميگشتم. وارد خانه شدم و سلام کردم. پدر مثل هميشه خانه نبود و مادر هم بي توجه به حضور من با تلفن صحبت ميکرد و از چيزهايي غيبت ميکرد که حتي مفهومشان را هم نمي دانستم. ماسکم را کنار زدم و چشمانم را بستم. لبخند تصنعي را براي چه کسي ميزدم؟! هيچکدام اينها قابل فهم نبودند. حداقل نه هيچکدام از آن احساسات و نه هيچکدام از آن حالات و رفتارهايي که از آدم هاي اطرافم ميديدم. به دنبال پذيرش بودم اما واقعا ميخواستم مورد قبول چه کسي قرار بگيرم ؟! حتي اين را هم نميدانستم. اصلا براي چه بايد تلاش ميکردم ؟! من عروسک کسي نبودم. براي رفع کنجکاوي عکاسي ميکنم نه براي يادگرفتن چهره هايي که نميدانم چه ماسکي به چهره زدند.کليک ... شات!

 

 

 

 

تنهايي آمي تامسون

آتنا رادپور

هوا تاريک بود صدايي از طرف چاه مي آمد. آن صدا صداي سگي بود. با ترس و لرز به طرف چاه رفتم. احساس مي کردم کسي در کنارم است؛ اما من فقط به طرف صدا مي رفتم و به جايي

نگاه نمي کردم و فقط رو به چاه مي رفتم.

صدا بلندتر شد، خم شدم و با چراغ قوه درون چاه را

نگاه کردم، ناگهان کسي مرا هول داد و به درون چاه عميق و ترسناک پرتاب شدم. ناگهان صدا قطع شد. سريعا چراغ قوه را به سمت بالاي چاه گرفتم. ناگهان سگ را به همراه يک انسان عجيب ديدم که دست او شبيه دست انسان و پاي او شبيه پاي خرس و صورتش شبيه صورت يک گرگ و تن او شبيه تن يک سگ بود. ترسيدم و چراغ قوه را به پايين آوردم حالا من آمي تامسون دختري تقريبا هفده ساله در چاهي عميق و وحشتناک تنها مانده ام. با خودم ميگفتم اي کاش آن موقع که  به فکر  فرار از  دست آن خانم بودم به اينجاهم فکر مي کردم. حالا پدربزرگ و مادربزرگم نگران مي شوند. واي حالا کي به آنها قرص و داروهايشان را بدهد. اشک هايم جاري شد و خيلي اضطراب داشتم اگر پدر و مادرم فوت نمي کردند، من مجبور نبودم کار کنم تا از آدم هاي دور و برم بي احترامي بشنوم و کارهايي که دوست ندارم و به خاطر پول انجام دهم تا بتونم خرج دوا و درمان و زندگي خودم و پدربزرگ و مادربزرگم را تامين کنم. من يک دختر تنها و نااميدم الان هم که توي اين چاه گير افتادم. آه خداي من،! من خيلي بي کس هستم. حالا يک  قتل هم به گردنم افتاده بهتر همينجا بميرم. من خيلي بي کسم. ناگاه صداي لطيف مادرم را شنيدم تا وقتي که روح من و پدرت پيش توست تو بيکس نيستي  راهي دراز به طرفم باز شد دم دماي صبح بود. با تمام سرعت به آن راه رفتم تصويري ديدم که پدربزرگ و مادربزرگم را در بستر مرگ ديدم. دويدم دوباره به اين سمت آمدم چشمم به طنابي پوسيده وسنگي خورد. طناب را به سنگ بستم و بارها به بالا پرت مي کردم تا بالاخره سنگ به بالاي چاه خورد. سعي مي کردم خودم را به بالا بکشم به آرامي خودم را به بالا مي کشيدم. تا اينکه دستم را روي سنگ گذاشتم وخودم را بالا کشيدم. ديگر هوا روشن شده بود. آهسته رفتم تا ديگر بلايي به سرم نيايد پس از مدت دو ساعت به شهر رسيدم. صورتم را پوشانده بودم و به سمت خانه مي رفتم. جلوي درب خانه پر از آدم شده اين بار پدر بزرگ و مادر بزرگم را از دست دادم. سريع از آنجا دور شدم و گريه کنان دويدم. صاحب کارم مرا ديد و گفت: «ديشب تو چاه نمردي؟ دخترمو تو کشتي»! به پايش افتادم و گفتم: «من نکشتم مي تونيد از دوربين هاي مغازه نگاه کنيد آنها مرا به اداره پليس تحويل دادند و بازجويي شدم. من خودمو تو چاه تصور ميکردم که کسي داره از من بازجويي مي کنه»! -«اگر تو آن دختر را نکشتي پس چرا ديشب فرار کردي »؟ -«چون من خيلي ترسيده بودم». پس بازجوها دوربين ها را ديدند و فهميدند من جولي را نکشتم. با صداي نفس هاي خودم از خواب پريدم. تمام تنم به عرق نشسته بود. تصميم گرفتم خودم را به اداره ي پليس معرفي کنم و با مشکلم روبرو شوم. خدايا کمکم کن!

 

 

شهر جامدادي

ستاره گودرزي

روزي روزگاري شهري بود به نام شهر جامدادي. در اين شهر مدادرنگي هاي زيبايي زندگي مي کردند. يکي از مدادرنگي ها سفيد بود.رنگ هاي ديگر به او مي گفتند: اي مداد سفيد! تو به درد هيچ کاري نمي خوري! ما رنگ  هاي شاديم و بچه ها ما را بسيار دوست دارند و هميشه ما را مي خواهند. مداد رنگي سفيد خيلي غصه مي خورد و فکر مي کرد واقعا بدرد هيچ کاري نمي خورد. يک روز يکي از بچه ها مداد سفيد  را برداشت و روي مقواي سياه نقاشي زيبايي کشيد. در شهر جامدادي آقاي خودکارخان گفت: ديديد روزي مداد سفيد هم به درد کاري مي خورد! نبايد هيچ چيزي را مسخره کنيم!