کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
به جز مدرسه چه کلاس هايي مي رويد؟ کلاس هاي درسي يا هنري؟ کلاس هاي درسي يعني مثلا در مدرسه رياضي را به خوبي ياد نمي گيريد و جداگانه دوباره هزينه مي کنيد و کلاس مي رويد؟ يک دور کامل از اول رياضيات را مرور مي کنيد يا فقط کتاب همين امسال را و سال بعد دوباره کتاب سال بعدي که نمره اي بگيريد؟ کلاس زبان انگليسي درسي که نمره آزمونتان خوب شود؟ کلاس مکالمه زبان انگليسي؟ چه مدت است که شروع کرده ايد؟ فقط به کلاس مي رويد و برمي گرديد يا واقعا تمرين ها را انجام مي دهيد؟ حالا مي توانيد صحبت کنيد؟ کلاس هاي هنري؟ چه مي آموزيد؟ گاهي شده از کلاس ها خسته شويد و با خود بگوييد چرا اين همه کلاس مي روم؟ نتيجه اين همه کلاس رفتن ها تاکنون چه شده؟ حتما در دفتر يادداشت خود چند پرسش شبيه همين ها بنويسيد و هر از گاهي فعاليت هاي خود را به چالش بکشيد. اگر با توجه به مدت زماني که در کلاس ها صرف مي کنيد؛ هنوز به نتيجه کافي و مطلوب نرسيده ايد؛ وقتش شده که به خود بياييد و نقشه ي راه را بررسي کنيد.
سوگند خبلي
شناسنامه مي دهد به دستم
معناي نامت که مهديست
خوب ميدانم
تو هماني که راهي شده اي
تا که هدايت کني و
صلح هديه بدهي
به جهان خسته ي ما
رمقي تازه دهي، جان بدهي
به غبار دل ما
فرصت خانه تکاني بدهي
کاش تا جوانيم،
جمعه اي را افتخارِ قدمت را بدهي
بر سر چشم ما کاش،
روزي قدمي بنهي
يا که به اين دل بي تاب ما
تو نگاهي بکني
بگذاري در ره عشق تو ما
جان فدايت بکنيم.
فائزه رسولي
چو خسرو بودي در اين خاک
عاشق شدي و کردي خبر پاک
به رزم عاشق رفتي تو چالاک
به ناگه عشق توگشته ضحاک
چو شيرين بر کوي و برزن شد طربناک
کز عشق خسرو خشمناک
بشنو خسرو منم آن عاشق چشم پاک
به رزم عشق بر آمدم دل پاک
تو اما گِل خريدي چه غمناک
من آنگه شدم چشمه ي نمناک
شاهنامه بخوانيم
آزاده حسيني
*بخشي از داستان پادشاهي اردشير
چو تاج بزرگي به سر بر نهاد
چنين کرد بر تخت پيروزه ياد
پيروزه به معني فيرزوه؛ وقتي تاج سروري بر سر نهاد، اين گونه از تخت فيروزه گفت؛ ياد کرد در اينجا يعني «گفت».
*که اندر جهان داد گنج من است
جهان زنده از بخت و رنج من است
سرمايه من در جهان، عدل و داد و انصاف است. جهان از بخت و اقبال من و از رنج و زحمت و تلاش من زنده و پايدار است.
*کس اين گنج نتواند از من ستد
بد آيد به مردم ز کردار بد
«ستد»؛ ستدن به معني ستاندن و گرفتن؛ کسي نمي تواند اين گنج را از من بگيرد. مردمي که با رفتار و کردار زندگي مي کنند با بدي هم مواجه مي شوند و يعني بدي بر سرشان مي آيد.
*جهان سر به سر در پناه من است
پسنديدن داد راه من است
*نبايد که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگي سواران من
*بخسپد کسي دل پر از آرزوي
گزاينده گر مردم نيک خوي
پسنديدن و انتخاب عدل و داد، رسم و راه و روش و آيين من است. از بين همه مردم چه افرادي که گزاينده و آسيب رسان و بد هستند و چه مردمي که نيک سرشت هستند؛ هيچکدام نبايد شب با دل پر از آرزو يعني با حسرت و ناکامي بخوابند؛ يعني پادشاهي هستم که عدل و داد را برقرار مي کنم و نبايد به مردم شکايت و آزاري از سوي کارداران و سواران جنگي و سرهنگان من برسد. هيچيک از سرداران من نبايد مردم آزار باشد.
مائده احمدي ليواني
پيراهن يوسف گم گشته ي من، هست در آغوشم
گريه، اشک و ناله شده کار شب و روزم
بوي عطر تنت در اتاقم پيچيده
چطور زندگي کنم؟ اين است کابوسم!
جمکران زمزمه مي کردم، يوسف حسن به پيراهن تو دوخته اند
در خيالم نمي گنجيد، اين چنين تغيير کند حال دل و روحم
با وقار و متين زندگي کردم يک عمر، با غرور
خدا مي خواست بشکنه غرورمو، با عشق تو، محکم زد در گوشم
از قديم خوندن توي وجودمون، ماهيو هر وقت از آب بگيري تازس
امروز اما، من همون ماهي نصفه جون، بيرون از اين حوضم
اذان ونماز
سارا رضايي
موذن آمده يکبار ديگر
بر آن گلدسته سبز صنوبر
اذان مي گويد والله اکبر
دلم گشته رها همچون کبوتر
به اوج آسمان دست نيازم
به سر بنموده ام چادر نمازم
نشستم رو به قبله رو به معبود
شده اشک دو چشمم چون دو تا رود
نماز جاني دوباره در وجودم
به عشق بندگي من درسجودم
نشان آدميت هست اين کار
نجات آدميت هست از نار
تمام بندگي راه نماز است
به روي بندگان اين راه باز است
در ژرفاي تاريکي
هم ميتوان نوري يافت
پرستو علاءالدين
در چشمانش زل زدم و پرسيدم:
-تو هم ميترسي؟ واقعا؟ اما از چه؟ چرا همه از من گريزانند؟ آيا...؟ آيا چهره ام وحشت به جانشان مياندازد؟ يا نکند رفتارم دنيا را برايشان سياه ميکند؟
از سوالهاي ممتد من کفري شده بود. تا خواست دهان باز کند، دوباره با کلماتم بر پيکرش شورش بردم:
-آري، همينطور هست، تو هم مانند بقيه! از چه در من نفرت دارند؟ يعني مرا آنقدر شيطان گونه ميبينند؟ مگر من چه بدي در حق اينان کردم که اينگونه از من فرار ميکنند؟
خواست جواب دهد، اما منصرف شد. فهميده بود که اينگونه پيش برود، يک کلمه هم مجال حرف زدن ندارد، يعني رگبار کلمات من اين اجازه را به او نميدهد. پس ليوان و پارچ آب را از روي ميز برداشت، کمي آب در ليوان ريخت و به دستم داد و با چشمانش اشاره کرد بنوشم. درست هم همين بود، خود من که نميتوانستم جلوي يه ريز حرف زدنم را بگيرم، پس بدون مقاومتي، قلپ قلپ آب ميخوردم و همزمان آسو شروع به حرف زدن کرد:
-آنها هيچ نميدانند! نميدانند که در اين ظاهر آشوب، اين ظاهر خسته و پرخاشگر، دلي وجود دارد پر از زخم! دردهايي که ثمره زخم هاي عميق هستند!تو را درک نکردهاند، خوب نشناخته اند، در چشم آنها، تو همانند جانوري درنده هستي که در خفا و تاريکي، منتظر شکارش نشسته، اما کسي چه ميداند تو در اين خفا چه ها گذرانده اي؟
اما....
حرف هايش برايم التيام آور بود، با کنکاش نگاهش کردم که ادامه داد:
-اما ميان اين همه تنهايي ات، ميان اين همه آشوب، من با تو هستم، به من تکيه کن، قول شرف که تا پاي جان کنارت ميمانم، همين را بس!ناخودآگاه به آغوشش پريدم، دروغ نيست اگر بگويم بودن او، تموم نبودن ها را برايم جبران ميکرد. هرچند مانند آسو در جهان نيست، اما براي همه چنين رفيقي آرزو دارم.
زمستان دردسرساز شيرين
فاطمه دل دار
هم اکنون روزهاي زمستاني سال 1402 را پشت سر مي گذاريم. به نظرم اين فصل علاوه بر سفيدپوش شدن و گريه آلود بودن، کبود شدنش ميتواند به فصل قرمزي ها هم مشهور باشد. شايد بپرسيد قرمزي ها؟ چرا بابا نکنه با پاييز اشتباه گرفتي؟!
قرمزي زمستان ميتواند سرخي بيني و گونه هاي يخ زده اطرافيانمان باشد مثل وقت هايي که از خجالت رنگ سرخ و سفيد به خود ميگيرند. منتها با اين تفاوت که خجالتش از نوع سرد است. يا که لبو داغ در کنار خيابان ها، که هر فردي را وسوسه ميکند و از ناچاري به شکم خود پاسخ بله ميدهد و مجبور ميشود کل يارانه خود را صرف خريد لبو کند. زمستان فصل يخ هاي شيشه اي بر روي زمين است که کافيست به قسمتي از آن برخورد کنيد و اما بايد خدا را شکر کنيد که جلوي يک عده جمعيت به پست اين يخ زدگي ها نخوريد؛ چرا که ممکن از ويژگي هايش پا در هوا ماندن شما باشد. زمستان شايد همزمان دردسر و شيريني هاي زيادي داشته باشد ولي از همه بهتر و شيرين تر اين است که پشه ها در گوشمان لااقل وز وز نميکنند البته باز هم جاي شکرش باقيست. او يکي از فصل هاي زيبا است که گه گاهي با مه گه گاهي هم با بارش شديد چشم رانندگان اتومبيل را از حدقه در مي آورد. و گه گاهي زمين يخ زده اش روي اعصاب مسافران رژه سربازهاي مقاوم را ميرود. اميدوارم اين ماه ها را با وجود سختي و شيريني هايش با دلي خوشي خارج از بهانه بگذرانيد و لبخند بر لبانتان در حين قرمزي نقش ببندد.
زيباسازي دنيا
براي نسل هاي آينده
معصومه مازندراني
نمي دانيم الان در حال زندگي ميکنيم يا گذشته يا آينده! دنياي متفاوتي شده است، همه در کنار هم مي نشينند، مي گويند و مي خندند؛ ولي قلب ها و وجود درونيشان با يکديگر يکسان نيست. زيرا عقيده ها، خواسته هاي دروني، لج بازي و نفرت زياد شده است. اين کارها خوب نيست؛ زيرا باعث بيماري و از هدف وجودي و انسان دوستي دور شدن و در نهايت فراموش کردن خدا مي شود. زماني که سعي مي کنيم دل هاي ما بي کينه باشد همه چيز را طور ديگر زيبا و متفاوت مي کنيم. به قلب هاي خود نور مي بخشيم و زندگي ما سراسر شور و هيجان و دوست داشتن و آرامش خاطر مي شود. رفتار و عملکرد ما امروز مانند الگويي است که نسل هاي بعدي از ما مي آموزند و الگوبرداري مي کنند. چه خوب است! زيبا زيستن، آرامش، محبت و دل بي کينه داشته باشيم؛ اين ها سر لوحه اي شود براي نسل هاي بعدي که آن ها زندگي را زيباتر ميسر کنند.
سحر حسن زاده
نميدانم چرا خانواده ها دلشان ميخواهد کارهايشان را با دعوا پيش ببرند و فقط فکر ميکنند که اگر داد و بيداد کنيم همه چيز درست ميشود. آنها کاملا در اشتباه هستند. با بچه بايد با زبان خوش و طوري برخورد کنند که بچه فکر نکند که امر و نهي ميکنند و به حرفشان گوش کنند. هميشه با زبان خوش همه کارها حل مي شود؛ نه با جنگ و دعوا! چون هيچ وقتي راهي جز جدايي بين پدر و مادر و فرزند وجود نداشته باشد؛ کسي که مورد لطمه قرار ميگيرد، فرزند آنهاست.
سپاس از خانم فهميه زرگري و متن زيبايش! دوستان نوجوان من که زيبا فکر مي کنيد و زيبا مي نويسيد، يادمان باشد ما روانشناس و جامعه شناس و يا راهنماي افراد جامعه نيستيم که براي مخاطبان خود بايد و نبايد تعيين کنيم. شما مي توانيد تجربه هاي دنياي خود را در قالب داستان و شعر و خاطره و دلنوشته با ما به اشتراک بگذاريد. گاهي وقت ها به جاي مطالب پند و مشاوره مستقيم، مي توانيد نظرات خود را به شکل گفتگو بين شخصيت هاي يک داستان براي ما بفرستيد. سپاس و مانند هميشه چشم به راه آثار خوب شما هستيم.
فهيمه زرگري
اعتراف ميکنم هيچ حسي ابدي نيست. در واقع تمامي آن چيزهايي که دور و اطراف خود ميبينيد ابدي نيستند. همه آنها در زماني معين از بين ميروند و شايد ردي هم از آنها برجاي نماند. زندگي کوتاه تر از آن است که شما تصور مي کنيد. زندگي در لحظه است، لحظه هايي که به سرعت ميگذرند و اين عمر شماست که به پايان خود نزديک ميشود. پس خود را بخاطر حس هايي که آمده اند تا بروند؛ اذيت نکنيد. شما مسئول خودتان هستيد! شما درقبال خود مسئوليتي سنگين بردوش داريد! شما بيدي نيستيد که به اين بادها بلرزيد! مراقب رفتارهاي ديگران باشيد. آنها بدون اينکه خودشان از نيت خود خبر داشته باشند به شما درسي ميدهند فراموش نشدني! درسي که تا لحظات آخر عمرت هم آنها را به خاطر داري! ابديتي وجود ندارد همه چيز در لحظه است.
خانه مادربزرگ
هستي عسگري
بالاخره تعطيلات عيد شروع شد و من و خواهرم به روستا نزديک شهر رفتيم، آنجا خانه مادربزرگم بود که هر سال من و خواهرم و بچه ها فاميل آنجا جمع ميشديم. ما رسيديم به خانه مادربزرگ، و وقتي که استراحت کرديم مادربزرگ گفت: «نوه هاي عزيزم بيايد بشينيد تا با هم حرف بزنيم».
خواهرم نرجس پرسيد: «مادربزرگ دلتون براي چي تنگ شده»؟
مادربزرگ گفت: «خب عزيزم من دلم حال و هواي قديم رو کرده آن زمان تمام همسايه ها دور هم جمع ميشديم و کلي سبزي پاک مي کرديم و کلي حرف ميزديم. بعدازظهرها هم پدربزرگ، هندونه، پنير، گردو و عسل ميخريد و ما عصرانه مي خورديم. خلاصه اون زمان که اين گوشي ها بود تا تو دو دقيقه از حال هم با خبر بشيم يا به قول شما بچه ها آنلاين خريد کنيم. ديگه آن زمان برنميگرده شما هم بايد تو اين سن کلي کارهاي مفيد براي خودتون انجام بدين تا در آينده موفق بشين»!
دخترخاله هوناز با تعجب گفت: «پس اون زمان چطوري از حال همديگه باخبر ميشدين»؟
مادربزرگ گفت: «بيشتر اون زمان همه تو يه محله بوديم ولي اونايي که از ما دور بودن يا نامه ميفرستاديم يا با تلفن هاي قديمي بهشون زنگ ميزديم. خب ديگه بچه ها بريد يکم استراحت کنيد براي امروز کافيه»!
بعد از حرف هاي مادربزرگ، پدربزرگ با يه پاکت ميوه به خانه آمد و گفت: «بريد بنشينيد ميوه خريدم». خلاصه خيلي خوش گذشته بود و خاطره خوبي هم براي همه بود.
انرژي خاص
مايسا محمدخاني
بيشتر روزهاي تعطيل مثل پنجشنبه و جمعه ما ميرويم به خانهي مادربزرگ و پدربزرگ و همه دور هم جمع ميشويم. من و پسردايي ام و دخترخالهام و با بعضي از بزرگترها با واليبال، گل يا پوچ، وسط بازي خودمان را سرگرم ميکنيم و بهتر است بگويم اين يک بهانه است که اقوام خانواده دور هم جمع شوند. هيچ چيز خانه ي مادربزرگ و پدربزرگ نميشود. وقتي از در ورودي آن به سمت خانه شان ميروم حس خيلي قشنگي پيدا ميکنم. وقتي ميروم خانه ي مادربزرگ به من يک انرژي خاصي ميدهد و فکر کنم فقط من نيستم که اين انرژي را ميگيرم، با هزارتا از بدي ها و عيب هايش باز هم دوستش دارم.
مورچه و فيل
زهرا چيت سند
در جنگل بزرگي حيوانات زيادي زندگي ميکردند. با هم ميخنديدند و گاهي به درد و دل هاي يکديگر گوش ميدادند. روزي فيل بزرگي در جنگل راه ميرفت که ناگهان صداي خيلي خيلي ضعيفي به گوشش رسيد. مورچه ي کوچکي بود که داشت ميگفت: «آقا فيله! منو زير پاهايت له نکني»!
فيل که خيلي مغرور بود گفت: «مورچه به اين کوچکي چرا توي جنگل به اين بزرگي زندگي ميکني؟ تو بايد بروي توي يک گلدان زندگي کني»!
مورچه که ناراحت شده بود گفت: «من شايد کوچک باشم، اما زحمتکش هستم و هر روز دنبال دانه ميگردم. چند برابر وزنم دانه ميکشم. پس به من توهين نکن»!
فيل که دست از مسخره کردن برنميداشت و فقط توهين ميکرد، تا خودش خسته شد و خوابيد. چند ساعت بعد صداي گلوله هاي شکارچيان آمد. فيل با ترس از خواب بيدار شد و به فکر قايم شدن افتاد، اما هرجا قايم ميشد باز هم ديده ميشد اما مورچه ي کوچک به راحتي زير برگي پنهان شد. سرانجام فيل در دام افتاد. مورچه رو به فيل کرد و گفت: «تو به اين بزرگي نمي تواني از خودت دفاع کني، اما من توانستم باز هم آزاد زندگي کنم. پس دست از اين غرورت بردار که هر موجودي براي خودش زندگي دارد هر چند کوچک باشد».فيل در دام شکار چيان اسير شد و اشک ريزان جنگل را ترک کرد.
فاطمه مزنگي
در ميان ازدحام کلمات به دنبال چه کسي ميگردي؟
نگاهت تو را به کجا خواهد کشاند؟!
به چه مينگري؟! / سکوت بهانه ات را مي گيرد
لبخند شکايتت را مي کند/ اشتياق تو را ملامت مي کند
و او از دوردست سنگيني نگاهت را مي بيند
مي شنود و لمس مي کند
اما در انتها سايه اي بيش نيست
که در دوردست به تو لبخند ميزند
زندگي يا کمد
سيده زهرا علوي نژاد
دختر رو به آيينه ايستاد و گفت: انسان ها عجيب و غريب اند. انگار در کمدي بزرگ زندگي مي کنند و هر دفعه لباس متفاوتي مي پوشند و نقاب هاي مختلف به چهره ي خود مي زنند. در صورتي که بعضي لباس ها برايشان تنگ است و مي خواهند خود را به زور در آن جاي دهند. اگر من قدرت داشتم کاري مي کردم هر کس لباسي را بپوشد که برازنده اش است. نه لباس هايي که انسان ها به زور مي خواهند خود را در آن جا کنند. مهرباني و صداقت و شجاعت چيزهاي زيبايي اند. لباس هايي با اين صفات در کمد مي گذاشتم. ولي بدي و پليدي و دورويي هم چيزي نيست که بشود جلويش را گرفت. اين ها را هم مي گذاشتم، انتخاب به دست خود انسان ها بود. کوچک کردن کمد شايد کار اشتباهي باشد ولي حداقل کاش مي شد کاري کرد بتوان فهميد چه کسي لباس واقعي را دارد و چه کسي لباسش مال خودش نيست و مدتي بعد لباسي ديگر جاي آن را مي گيرد.
کار کلاسي
با حرف «ب»
ثنا سعدالهي
ديشب با برادرم برنا و دوستم باران و برادرش بهراد روي مبل نشسته بوديم و با موبايل هايمان بازي ميکرديم. مادرم هم باقلوا درست ميکرد که برنا بلند شد و گفت: «بياين مانند بچگي هايمان برنامه کودک ببينيم». بهراد گفت: «فکر خوبيه. بياييد برنامه باب اسفنجي ببينيم». من گفتم: «باشه، پس من برم براي ديدن فيلم باقلوا بيارم تا بيشتر از برنامه کودک لذت ببريم».
باران گفت: «بهتر است شربت بهاره هم بياريم». من هم آوردم. نشستيم و برنامه کودک را تماشا ميکرديم. خيلي باحال بود، مثل بچگي هايمان. ديشب يک شب به ياد ماندني و يکي از بهترين و باحال ترين شب هايي بود که با هم بوديم.
نا تيراني
با بابا، برادرم، بابابزرگم، مادر بزرگم، بهار خواهرم، مادرم بيرون به شهربازي رفتيم. برادرم بابک و خواهرم بهار با من مشغول بازي شديم.آنجا با چند نفر دوست شديم، اسم دوستان ما بهرام، بلال و بيتا بود و آنها هم با مادر و پدرشان به شهر بازي آمده بودند. خانواده هاي ما با هم آشنا شده بودند و در کنار هم نشستند و با هم صحبت ميکردند. مادرم براي ما بلال و پدرم هم کباب درست کرد. بعد همه با هم دسته جمعي بازي کرديم. بابابزرگ به ما گفت بياييد با هم نون بيار کباب ببر بازي کنيم و ما با هم نون بيار کباب ببر بازي کرديم. آن روز به ما خيلي خوش گذشت و يک روز به يادماندني براي ما شد.