کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت
دبير صفحه
آخرين صفحه کودک و نوجوان سال 1402 را با هم مي نويسيم و مي خوانيم.
بياييد با هم تصميم بگيريم که از اين پس داستان هاي کوتاه از نويسندگان مشهور بخوانيم. شعرهاي خوب بخوانيم و هنگام خواندن آنها را بررسي کنيم. يعني «مطالعه» کنيم. مطالعه نوعي با دقت خواندن است. بعضي متن هايي که دوستان صفحه به عنوان شعر براي ما مي فرستيد، در واقع شعر نيستند. البته گاهي وقت ها ممکن است در مورد درخت بگوييم: «مانند شعري زيباست». يا در توصيف انساني اين عبارت را به کار بگيريم: «چشم هايش مانند شعري زيباست»؛ يا «لب که به سخن باز مي کند، همه شعر و غزل است که مي بارد». اما در نوشتن شعر؛ ديگر فقط زيبايي و احساس لطيف مورد نظر نيست؛ بلکه شعر يک موضوع فني است. براي نوشتن شعر بايد مطالعه داشته باشيم. شعرهاي خوب بخوانيم تا بتوانيم شعرهاي خوب بنويسيم. همانطور که تا حدودي در مدرسه مي آموزيم، شعر کلاسيک وزن و قافيه دارد. متاسفانه گاهي در آثاري که از شما به دستمان مي رسد، اين نکته رعايت نمي شود. مورد سوم در رعايت شعر «خيال انگيز بودن» آن است که خوشبختانه رعايت مي شود. اما در مورد شعرهايي با سبک امروزي گاهي مي بينيم که فاقد تخيل است. درست است که مي توانيم رديف را حذف کنيم، يا قافيه را طوري ديگر به کار ببريم؛ اما در آن صورت بايد قدرت خيال انگيزي و موسيقي دروني شعر بيشتر باشد. در مورد داستان نوشتن هم بايد کمي تخصصي تر و آگاهانه تر نگاه کنيم. لازم نيست ابتداي داستان بگوييم: «سلام من دختري دوازده ساله هستم» يا لازم نيست ماجراي سال ها زندگي يک فرد از سه سالگي تا سي سالگي همه در پانزده خط نوشته شود. شايد شنيده ايد که: «شعر بايد خودش بيايد»؛ «شعر بايد جوششي باشد، نه کوششي». اما واقعيت اين است که شعر خوب و داستان خوب را شاعران و نويسندگان خوب و با استعدادي مي نويسند که در اين زمينه استعداد و خلاقيت و «جوشش» دارند و با دقت آثار بزرگان پيش از خود را مي خوانند و در اين کار «کوشش» دارند. حتي فردوسي و سعدي و حافظ هم آثار بزرگان پيش از خود را خوانده اند و از آن ها تاثير گرفته و رد پاي آثار پيشينيان در آثارشان ديده مي شود. بياييد براي خود تکليف و سرگرمي نوروزي تعيين کنيم. چند شعر خوب و موفق از شاعران مشهور در سبک هاي مختلف انتخاب کنيم و همينطور چند داستان کوتاه، هر کدام از آنها را چندين بار بخوانيم. چطور شروع مي شود؟ چگونه به پايان مي رسد؟ به چه موضوعي در آن پرداخته مي شود.؟ چه کلمه و عبارت هايي در آن به کار رفته؟ و به همنشيني کلمات نگاه کنيم. در مرحله بعدي مانند هنرجوي کلاس نقاشي که از روي مدل نقاشي تمرين مي کند، شما هم از روي مدل داستان و شعر تمرين کنيد! بله تمرين کنيد و مانند همان شعر و داستان، متن ديگري بنويسيد. البته که اين فقط يک متن تمريني است و مال خود شما نيست! اما روشي خوب و خانگي براي نوشتن و تمرين نويسندگي است. نوعي روش خودآموز. در صورتي که تمايل به کلاس هاي تخصصي داشتيد هم مي توانيد در کلاس هاي گلشن مهر شرکت کنيد.
سر سال نو هرمز فروردين
بر آسوده از رنج تن، دل ز کين
شاهنامه بخوانيم
نوروز در شاهنامه
آزاده حسيني
در دوران پادشاهي جمشيد
همه کردني ها چو آمد به جاي
ز جاي مهي برتر آورد پاي
به فر کياني يکي تخت ساخت
چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستي ديو برداشتي
ز هامون به گردون برافراشتي
چو خورشيد تابان ميان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت اوي
شگفتي فرومانده از بخت اوي
به جمشيد بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
جمشيد پس از آنکه کارهاي مهمي انجام داد؛ تختي ساخت و آن را با گوهرها زينت داد. بر آن نشست و ديوها آن را بالا بردند. چنان بالا که جمشيد در آسمان ها و برفراز ابرها بود. گويي که خورشيد بر تخت نشسته است. آن روز که نخستين روز فروردين بود را نوروز ناميدند.
نسيم بهار
سيده فاطيما عقيلي
چشم هايم به سختي باز مي شدند. انگار به تخت خواب وصل شده بودم. که ناگهان صدايي مرا به خود آورد، چشم هايم باز شد. غرغرکنان به سمت پنجره رفتم. آخر تازه ساعت شش صبح بيدار شدم! پنجره را باز کردم، نسيمي خنک صورتم را نوازش کرد و گذشت. صدا از کجا آمده بود؟ هرچه بيشتر کنجکاو مي شدم صدا هم نزديک تر مي شد:
باد بهار بيَمو
نوروز سلطون بيَمو
مژده هادين به دوستان
(شعري که نوروزخوانان در اجراي خود مي خوانند: بِيَمو يعني آمده).
نوروز خوانان بودند که مي خواندند. صدايشان با صداي پرستوهاي تازه به خانه آمده هماهنگ شده بود. شکوفه ها باز مي شدند و لبخند مي زدند. بهار قدم در طبيعت نهاده بود و دل ها شاد و خرم به استقبال بهار رفته بودند.
عيد باستاني نوروز خجسته باد.
معصومه مازندراني
باز هم آغاز سال نو، بوي بهار مي آمد. همه مشغول خانه تکاني بودند و کودکان دغدغه لباس هاي نو و خريد، شور و ذوق چهارشنبه سوري داشتند. ولي من خيلي استرس داشتم چون هنوز به پنجاه درصد از کارهايم نرسيده بودم و هيچ شور و ذوقي نداشتم؛ با خود گفتم: يازده روز مانده به آغاز سال نو در اين روزها به تمام کارهاي عقب افتاده و درس هايم رسيدم و شانه هايم احساس سبکي مي کرد. مراسم چهارشنبه سوري آخرين چهارشنبه سال خانواده ها در کنار هم جشن مي گيرند و آتش روشن مي کنند با اميد اين که هر چه بيماري و درد است را به آتش بسپارند و نشاط را در زندگي به وجود بياورند. از روي آتش مي پرند و شعر مي خوانند، مي گويند: «زردي من از تو، سرخي تو از من، غم برو شادي بيا، محنت برو روزي بيا»!
خيلي خوشحال بودم که باز هم درختان پر از لباس هاي سفيد و صورتي و شکوفه هاي زيبا شده و بلبل ها و قمري ها باز هم صدايشان آرامش بخش ذهن هاست. همه جا را فرا گرفته بود و ماهي ها رنگي بر روي سفره و هفت سين زيبا را بر سفره چيديم و پدر نگاه به ساعت انداخت و مرا صدا زد سال تحويل شد و سال نو آمد که غم ها را بشويد و زيبايي، خوشبختي و سعادتمندي را به خانواده ها هديه بدهد سال نو بر همگان مبارک باد!
بهار نورسيده
هستي عسگري
درختان شکوفه مي زنند و ساقه ها از پژمردگي در مي آيند و شکلي زيبا و سرسبز به خود مي گيرند. همه مردم بسيار خوشحال مي شوند چون سال جديدي شروع شده و جشن بزرگي تا سيزده روز ادامه دارد. در اين جشن مردم دور هم جمع ميشوند و خوشحالند. اين جشن عيد نوروز نام دارد و همه مردم بسيار خوشحال هستند. به همديگر عيدي مي دهند، به خانه هاي همديگر براي عيد ديدني رفته و بعضي از مردم به مسافرت مي روند. ولي متاسفانه بعضي از مردم ممکن است عيد براي آنها خوب و جذاب نباشد چرا که آنها عزيزانشان را از دست دادهاند و به اين نوع «عيد سياه» ميگويند. در فصل بهار بسيار چيزهاي جالبي وجود دارد از جمله ميوه هايش؛ ولي امسال با بقيه سال ها متفاوت است چرا که امسال ماه رمضان هم در عيد است يعني ما همزمان هم به افطاري ميرويم هم به عيد ديدني. من به نوبه خودم فصل بهار را بسيار دوست دارم و از تک تک لحظات آن لذت ميبرم.
عيد نوروز
زهرا حسام
نفس ها در سينه حبس ميشود. صداي زمزمه ي خانواده به گوش ميرسد. مادر خانواده با اشک در چشمان و در دلش دعا و حال خوش، فقط چند لحظه مانده است. تا اين خوشحالي تبديل به خنده شود. در تلويزيون مجري شماره ها را ميخواند:
1.2.3.4.5.6.7.8.9.10.صداي ترقه و تفنگ ميآيد. وقتي شگون خانه از در وارد مي شود تمام غصه ها در همان موقع که عدد 10 و 9 و.... را مي گويند کم و کمتر ميشود. وقتي به شماره يک ميرسد، تمام ميشود و پدر عيدي ميدهد. خوشحالي و خنده مادر به گريه تبديل ميشود چون يک سال را با تمام خوبي و بدي ساخت. انشالله همگي هميشه سال خوبي داشته باشند.
فصل بهار
سوگند ميري
فصل جديد ما فصل عيدي و زيبايي فصل ماه رمضان قشنگمون نزديک است. من بهار را خيلي دوست دارم. شکوفه ها به من آرامش ميدهند. عطر بهار خيابان ها را گرفته و انرژي مثبتي دارد. عيد امسال عين سالهاي قديم نيست. بيشتر آدم ها يکي از عزيزانشان را از دست دادند و عيد سياه دارند و ديگر عيد براي آن ها عيد نيست؛ عيد ناراحتي است. عيد به معنا اين است که دورهم جمع شويم از اين روزهايي که گذشتيم بگوييم و بخنديم. يه سري ها مي گويند عيد فقط واسه پولدارهاست ما که هيچي نداريم. نه اينجوري ها نيست واسه عيد دور هم جمع که شويم چاي و شيريني هم دلمان را گرم ميکند ديگر نياز به اين حرف ها نيست مگر هميشه بايد آجيل و پسته باشد؟! بهتر است روزهاي عيد خودمان را بروز ندهيم تا پدري شرمنده بچه اش نشود. البته که امسال ماه رمضان قشنگمان در انتظارمان است. مهماني با خدا خيلي خوب است و بهترين حس دنياي وقتي ميفهمي يک دوست صميمي داري که هيچوقت پشتت را خالي نمي کند، تکيه ميکني به او. بهار تولد من هم هست من زادروزم را دوست دارم. هم در ماه رمضان هم در عيد فکر کنم يکي از زيبايي هاي خدا را در اين فصل ها ببينيم. روزه بگيريم، روزه گرفتن فقط به لحظه اش قشنگ است که سحر ميشود و بيدار ميشوي الهي آرزو ميکنم امسال هرکي هر مشکلي دارد رفع شود. همه سال جديد خوبي داشته باشند. ما لايق اينهمه زيبايي هستيم اگر مراقب داشته هايمان باشيم.
يسري شهواري
معلم ها اول تعطيلات نوروز: آخيش راحت شدم از دست اون بچهها؛ چقدر منو اذيت کردن خدا ميدونه، امسالم بذار تموم بشه بره، من ديگه اين ها رو نبينم.ولش کن بابا؛ سال ديگه انصراف ميدم يکسال مرخصي بدون حقوق ميگيرم راحت ميشم. ميرم خونه يکسال استراحت ميکنم و دو سال ديگه برميگردم دوباره معلم ميشم. تا بعضي از بچه ها ياد بگيرن قدر منو بدونن.معلم ها سيزده فروردين: عهههههههههه! خدا مرگم بده! من چطوري سيزده روز بدون اين ها زندگي کردم! خدا مرگم بده اي واي نه! فردا برم درس نميدم فوقش يک روز از اونور ديرتر تعطيل شن مشکل خاصي که پيش نمياد؛ فردا اجازه ميدم بخوابند و آزاد باشند.
بعد داخل گروه ويس ميده: سلام دخترااا فردا لباس و پوشش رسمي آزاده، موبايلم خواستين بيارين، فقط جيگرا کتاب و دفتر نيارين چون درس نميدم ميخواهيم کيف کنيما فقط کفش مناسب بپوشيد چون ورزش ميکنيم.معلم ها چهارده فروردين: واييييييييييي! دوباره متاسفانه اينها اومدن مدرسه ببخشيد گفتن هاشون شروع شد! تا ديروز ميگفت دارم از شدت نبوددنشون سکته ميکنم.معلم ها روز آخر مدرسه : yesyesyesyesyesyesyesyes
خانم مدير عزيز من ميرم ولي بهتون گفته باشم که: هفته اول مدرسه «مهر» کوچکترين خطايي ببينم انصراف ميدم تا ساللللللللللللللللللل بعدي.
ماجراجويان
در جنگل طلسم ها
ثناسعدالهي
روزي دو رفيق ماجراجو که نام يکي نيکي و ديگري نرگس بود قصد رفتن به گردش را داشتند و ميخواستند به جنگل طلسم بروند. آنها ميخواستند در وبلاگ خود از ماجراجويي هيجاني و ترسناک خود بگذارند. فرداي آن روز به حرکت افتادند و به سوي جنگل حرکت کردند در راه فيلم گرفتن براي وبلاگ خود را شروع کردند، همه چي خوب و مانند مسافرتهاي عادي بود، طبيعت، پرنده ها و گياهان آنجا واقعا زيبا بودند. نرگس گفت: «از نظر من اينکه به اين جنگل سرسبز و زيبا ميگويند جنگل طلسم و در اينجا موجودات وحشتناک و روح وجود دارد همه شايعه است. از نظر من اينجا پر از سرسبزي و زيباييست، هيچ چيز در اينجا ترسناک يا غير عادي نيست». نيکي گفت: «از نظر من که واقعيت است، شايد الان همه چي خوب ولي شب ها موجودات ترسناک و روح ها بيرون ميآيند، بهتر است مواظب باشيم گول اين زيبايي را نخوريم».
نرگس گفت: «تو بيهوده ميترسي اينجا هيچ براي ترس وجود ندارد»!
نيکي که دلهره داشت و با حرف هاي نرگس قانع نشده بود گوشه اي نشست. نرگس هم از زيبايي آنجا لذت ميبرد. زمان زيادي تا شب نمانده بود نيکي به نرگس گفت: «نزديک شب است نکند که روح ها به سراغمان بيايند»!
نرگس خنديد و گفت: «واقعا ميترسي؟ اينها همه اش شايعه هست و روح ها وجود ندارند». کي گفت: «حالا فرض کنيم که روح وجود ندارد، براي خواب چه کنيم»؟!
نرگس گفت: «من که ميخواهم فرشم را روي سبزه ها پهن کنم و بخوابم. تو هم بيا لذت بخش است».
نيکي که همچنان ميترسيد با دلهره رفت. شب شده بود، نرگس خوابيده بود و نيکي با ترس بيدار بود که نکند يک موقع روح بيايد. در همان دقايق صدايي عجيب از پشت يک درخت آمد، نيکي که خيلي ترسيده بود سعي داشت نرگس را بيدار کند اما نرگس آنقدر خوابش سنگين بود که بيدار نميشد. نيکي با خود گفت: «حتما صداي پرنده بود آخه روح وجود ندارد». نيکي که با اين فکرها کمي آروم شده بود چشمانش را بست که ناگهان دوباره صدايي آمد، نيکي به شدت ترسيده بود، نرگس را بيدار کرد. نرگس تا چشمانش را باز کرد ديد موجودي عجيب با چشماني بزرگ و قرمز، دهاني پر از کف، دماغي کوچک و گوشهايي مانند خرس جلوي آنها با خشم ايستاده است. هر دوي آنها با ترس و وحشت داد زدند: «واي فرار وايي الان ما را ميخورد، فرار»! هردو دويدند و به جاي بلندي مانند تپه پر از سبزهزار رسيدند. هر دو با ترس در کنار هم آنجا نشسته بودند و از ترس خوابشان نميبرد.
صبح شده بود، هردوي آنها با ترس نشسته بودند. زماني که آسمان روشن شد با سرعت به طرف ماشين دويدند. وسايل را جمع کردند و ميخواستند بروند اما ماشين روشن نميشد، ماشينشان خراب شده بود، هر دو با ترس گوشه اي نشسته بودند که ناگهان، از پشت درخت صدايي آمد نرگس گفت: «واي خداي من حتما يک موجود وحشتناک است که ميخواد ما را بکشه و خون ما را بخوره»! نيکي دادي بلند زد و جيغ کشيد و چشمانش را بست.
همان موقع بود که دو نفر از پشت درخت بيرون آمدند؛ آن دو نفر هم ماجراجوهايي بودند که ميخواستند براي ماجراجويي به جنگل طلسم ها بروند و با بقيه به اشتراک بگذارند. آنها با هم با سعي و تلاش توانستند ماشين را درست کنند و از راه نقشه به خانه برگردند. وقتي به خانه برگشتند همه ناراحت و نگران بودند و با ديدنشان تعجب زده شده بودند، آنها فکر ميکردند ماجراجوها در جنگل طلسم شده و مردهاند. اما آنها به خير و سلامت به خانه برگشتند.
زهرا چيت سند
مينا در محمدآباد زندگي ميکرد و ميخواست با خانواده اش به مشهد برود. در راه به يک مغازه لوازم التحرير رسيدند. در آن مغازه يک مداد مشکي زيبا بود و مينا او را خريد و خواهر کوچک مينا، مونا يک بسته مدادرنگي خريد و سرانجام آنها به مشهد رسيدند. غذاي مورد علاقه مينا ماکاروني بود و غذاي مورد علاقهي خواهرش مونا پلوماهي بود. ميوه ي مورد علاقهي هر دو موز بود و به آنها در مشهد خيلي خوش گذشت.
دختر شکمو
سارا عابدي فر
سلام! من يك دختر کوچولوي نازنازي ام. مامان و بابام بهم ميگن، شـکـــمـو. ميخواهيد شما هم بگين. يه روزي مامانم رفته بود بازار که براي من و داداشم لباس تهيه کنه. بعدشم قرار بود مامان بزرگم و خاله هام بيان خونه مون، مامانمم کلي غذا تدارک ديده بود. دسر و کيک و بستني و کلي چيزهاي خوشمزه و شام؛ شاممون هم کوفته قلقلي. من و داداشم تصميم گرفتيم که غذاها رو بخوريم. داداشم تا دم در آشپزخونه اومد و يه دفعه گفت نه نگين من غذاها رو نميخورم. منم گفتم باشه حتماً مي ترسي ديگه! اون گفت: نه من نميترسم منم گفتم که بيخيال داداشم خودم ميخورم همه رو. اونقدر که خوردم تو دهنم ديگه جا نداشتم غذاها را بجوم. همچنان که من مشغول خوردن بودم يهويي مامانم رسيد. وقتي ديد که غذاها نيست و بشقاب ها کثيفند؛ فهميد که من غذاها رو خوردم. مامانم از دستم عصباني شد و گفت حالا من چه کار کنم؟ مهمون ها تا ده دقيقه ديگه ميرسند؟ من گفتم: مامان! برسند که برسند دوباره غذا درست کن!
خلاصه که مامانم همه تدارکاتش به هم خورد و مجبور شد که يه شام حاضري به نام تخم مرغ به ما و خاله و مامان بزرگم بده!
فهيمه زرگري
آنگاه که مهر سکوت را بر لبانم زدم فهميدم سکوت، زيباتر از بحث هاي بيهوده است. بهتر از حرف هاي ناروا زدن است. عالي تر از قضاوت کردن است. بالاتر از نصيحت کردن است. سکوت هميشه به اين معنا نيست که شما حرفي براي گفتن نداريد. گاهي اوقات سکوت شما باعث خوشحالي خودتان و ديگران هم ميشود. گاهي اوقات بجاي اينکه يک طرفه قضاوت کنيد اول کمي سکوت را مهمان لب هايتان کنيد. آنگاه خودتان متوجه خواهيد بود که هرچيزي ارزش آن را ندارد که شما خودتان را به خاطرش آزرده خاطر کنيد. سکوت زيباتر از آن چيزي است که در ذهن شماست.
زيبايي
سيده زهرا علوي نژاد
هر آدمي زيبا است. هر آدمي دوست داشتني است. همه چيز به زيبايي ظاهري نيست، اين نوع زيبايي ماندگار نيست. زيبايي واقعي در درون انسان است. زيبايي واقعي با توجه به شخصيت و رفتار انسان ها سنجيده مي شود، نه توجه به ظاهر آنها! آدم هايي وجود دارند که ممکن است زيبايي ظاهري خاصي داشته باشند اما قلبشان پر از بدي باشد و آدم هايي با ظاهر معمولي وجود دارند که حتي با وجودشان قلب آدم سرشار از آرامش مي شود. زيبايي واقعي به درون آدمي است نه ظاهر او.
آدمي مرنجان با رفتار خويش
با زبان خود نزن کنايه و نيش
چه سودي مي رسد به تو با بدي
خوبي کن که ثمر خوبي است ابدي
هر آدمي زيبا است و دلنشين
قلب خود را نکن آهنين
خوب باش و هميشه بمان خوب
قلب خود را نکن مانند يک جوب
قلب خود را پاک بدار و تميز
با خوبي است که مي شوي عزيز
سحر حسن زاده نوري
اي که انسان ها از آغاز تا پايان مهرت را در دل دارند
اي که انسان ها از آغاز غم دوري تو را در دل دارند
اي که نام تو هميشه آرامش بخش است
اي که ياد تو هميشه لذت بخش است
اي که خلقت انسان ها دست توست
اي که سرنوشت و تقدير انسان ها دست توست
گره گشاي همه کارها تويي
همدم و غم خوار انسان ها تويي
مرهم اين دل تب دار تويي
داروي اين دل بيمار تويي
آرامش وجود انسان تويي
عشق ابدي جهان تويي
سوگند خبلي
نفسي اگر مانده
خرده لحظه هاي زندگانيست
اميدي اگر مانده
جانِ روزهاي دشواريست
اين ماييم
اگر مانديم
شرافت ميانِ رگ هاي ما جاريست
راه طولانيست
ما در راه ماندگان خط عشقيم
در اين ميان اگر چه سنگ ها و حرف ها
مانع مي شوند
تحمل ميکنيم دردها و
زخم سنگ ها را
چرا که درد، نشانِ زنده بودن است
و زخم، نشانِ راه
در اين راه گم نشويم ما را بس
ادامه مي دهيم تا رسيدن به هدف
گرچه زخمي باشيم، باز هم
خوشا رسيدن
خوشا مقصدي که قلب آرام مي گيرد
در آغوش معبود!