کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت
دبير صفحه
به چه کار آيدت ز گل طبقي
از گلستان من ببر ورقي
يکم ارديبهشت را با خواندن شعر سعدي و ديدار آغاز کرديم. هزاران شاخه گل بهاري برابري نمي کند با برگي از گلستان سعدي. مطمئنا شما گلشن مهري ها کتاب هاي بسياري خوانده ايد، اما احتمالا کتاب گلستان سعدي را کمتر ورق زده باشيد. کتابي از نويسنده و شاعر مشهور ايراني که جهان او را به قلم زيبايش مي شناسد. تا حالا فکر کرده ايد که چه وقت بايد اين کتاب را بخوانيم؟ مانند سعدي از همين هفته اول ارديبهشت شروع کنيد. هر هفته يک حکايت از کتاب گلستان سعدي بخوانيم و تا ارديبهشت بعدي بخشي از گلستان به پايان مي رسد. شايد يکي از شما، سعدي زمان خود باشيد.
سياوش
بخوانيم
آزاده حسيني
تو قامت بلند تمنايي اي درخت!
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زيبايي اي درخت!
آقاي سياوش کسرايي در اين شعر نگاهي متفاوت و نو به درخت دارد و اين تماشا را با همنشيني زيباي کلمات، با ما به اشتراک گذاشته است. درخت را قامت بلندي از تمنا و خواهش رو به آسمان توصيف کرده و آسمان در آغوش درخت به آرامش مي رسد. در حالي که درخت را لانه پرنده ها مي دانيم، و از طرفي باد را بي مکان مي شناسيم؛ ايشان مي گويند:
وقتي که بادها
در برگ هاي تو هم لانه مي کنند.
ريشه دواندن درخت در دل خاکي که شايد خاک هزاران آدم ديگر در طول ساليان باشد را اينگونه توصيف مي کند:
چون با هزار رشته تو با جان خاکيان
پيوند مي کني
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که برجايي اي درخت!
درختان در کنار هم جنگل و سرسبزي را مي سازند، اما هر درخت تنهاست و داستان خود را دارد. و سياوش کسرايي مي گويد:
با مايي اي يگانه و تنهايي اي درخت!
گلشن مهري هاي گرامي! لطفا متن کامل شعر را جستجو کنيم و معنايش را با ادامه زندگي خود به اشتراک بگذاريم.
دورهمي سعدي خواني با گلشن مهري ها. يکم ارديبشهت 1403
پنج شنبه سي فروردين
ديدار نويسندگان کودک و نوجوان استان گلستان، دفترروزنامه گلشن مهر
آيلين اميري، فاطمه سادات سيدالنگي، حلما رسولي، نرگس کوهکن، ويانا روح افزايي، کوروش رئوفي، اسرا موجنيان، آرنيکا روحافزايي، فاطمه ريواز، سارا مقصودلو، بهار جام خورشيد، آرنوش يوسفي، نيوشا بهريني، الينا البرزي همراه با دبير صفحه ادبيات کودک و نوجوان روزنامه گلشن مهر: آزاده حسيني؛ با همراهي همکاران خوب گلشن مهري: خانم ليلا حسين زاده؛ مرضيه مکتبي و غزاله صيدانلو
مهرسام جان، محمدامين جان و ارسلان جان از کارگاه نويسندگي خانم حکيمه احمدي؛ نويسندگان خوب گلشن مهري هستند که در مدرسه اي از شهرستان علي آباد فعاليت مي کنند و آثار خود را براي ما مي فرستند.
مهرسام زنگانه
يکي بود يکي نبود. در يک درياي بزرگ، تمساحي زندگي ميکرد که از زندگي اش خوشش نمي آمد و يک زندگي ماجراجويي ميخواست. او رفت کنار کوسه ي پير و گفت ميخواهم به شمال بروم و کشتي ها را ببينم. کوسه ي پير گفت: «برو اما باز بايد برگردي»! تمساح رفت به درياي ديگر و کشتي هاي بزرگ را ديد که چطور روي دريا حرکت ميکند و انسان ها را جابه جا ميکند. تمساح نخواست که برگردد. چند روز آن جا ماند. فقط دوست داشت آنجا بماند اما آنجا کسي را نميشناخت و نميتوانست غذا پيدا کند. بخاطر همين مجبور شد برگردد. زندگي در يک درياي ديگر برايش خيلي سخت بود و مجبور شد به زندگي قبلي اش برگردد.
محمد امين کيخا
يکي بود يکي نبود. در درياي زيبايي يک سگ آبي مهربوني زندگي ميکرد که خيلي بي آزار بود. يک روز ديد که يک کوسه در دريا زخمي شده است، خيلي زود رفت و دکتر خبر کرد. دکتر که يک دلفين مهربون بود خيلي زود رسيد و کوسه را معاينه کرد. دکتر گفت که بايد کوسه خوب استراحت کند و اطرافش سر و صدايي نباشد. سگ آبي تمام شرايط را براي کوسه فراهم کرد. غذاهاي خوشمزه آورد و برايش جاي امني پيدا کرد. بعد از آن کوسه و سگ آبي دوستان خيلي خوبي شدند.
ارسلان گوکلاني
در يک جنگل سر سبز حيوانات زيادي زندگي ميکردند. از ميان اين حيوانات خرس، آهو، سنجاب و خرگوش کوچولو با هم دوستان صميمي بودند، آن ها قرار گذاشتند فردا براي بازي به کنار رودخانه بروند. روز بعد وقتي آن ها به کنار رودخانه رفتند خرگوش کوچولو را آن جا نديدند. سپس به خانه خرگوش کوچولو رفتند و از مامان خرگوش کوچولو حالش را پرسيدند. مامان خرگوش کوچولو گفت که خرگوش بيمار شده و نميتواند به بازي برود. دوستان او وقتي ديدند دوستشان ناراحت است، تصميم گرفتند پيش او بمانند و بازي کنند تا او خوب شود. خرگوش کوچولو خيلي خوشحال شد و از دوستانش تشکر کرد.
مليناجان، آناهيتا شيخ، آوا روشني، فاطمه زهرا صادقي نژاد، فاطيما نوديجه، فاطيما عزيزيان، زهرا چيت سند؛ پايه ششم از دبستان شکوفه هاي انقلاب، روستاي نوديجه گرگان هستند که با کمک معلم خود، خانم فايزه کيا، هر هفته آثار خوبشان را براي ما مي فرستند.
داستان جزيره
ملينا مستمند
وقتي چشمانم را باز کردم، ديدم زير يک درخت در جزيره اي بزرگ هستم. دور و برم را نگاه کردم. ديدم هيچکسي آنجا نيست. دستپاچه شدم، نشستم و به اين فکر ميکردم اگر شب بشود همه جا تاريک ميشود و بايد آتش درست کنم. من براي درست کردن آتش نياز به چند چوب داشتم، از آن دور و بر چند چوب پيدا کردم، آنها را کنار هم چيدم و برگها را کنار آنها گذاشتم. دنبال چيزي بودم که با آن آتش درست کنم. اول فکر کردم يک چوب را روي يک سنگ مالش دهم، وقتي که امتحان کردم ديدم نميشود. بعد به اين فکر افتادم با ذره بين آتش درست کنم ولي آنجا که ذره بين نبود. پس دنبال يک شيشه گشتم. يک بطري شيشه اي شکسته آنجا پيدا کردم. يک تکه از آن را برداشتم و آن را جوري رو به خورشيد نگه داشتم که انعکاس نور خورشيد روي برگهاي کنار چوبها بيفتد؛ چند دقيقه صبر کردم برگ داشت مي سوخت و آتش درست شد. بعد از چند ساعت خيلي گرسنه شدم، فکر کردم که چه چيزي براي خوردن پيدا کنم. با چوب و چند برگ، تور ماهيگيري درست کردم و آن را وسط آب گذاشتم. نزديک شب بود، من در کنار آتش روي يک برگ بزرگ خوابيدم. صبح شد من فکر کردم براي نجات پيدا کردن از اين جزيره بايد چيکار کنم؟ سنگ هاي بزرگ را روي زمين کنار هم چيدم و شروع کردم به نوشتن درخواست کمک؛ بعد رفتم سراغ تور ماهيگيري و چند ماهي گير آوردم و روي آتش کباب کردم و خوردم. حدود يک هفته براي درست کردن درخواست کمک زمان برد. روزها همينجور سپري ميشد. يک روز آفتابي که من کنار ساحل نشسته بودم صداي عجيبي را شنيدم. جلو رفتم و ديدم ميموني بالاي درخت نشسته است. از ميوه هايي که جمع کرده بودم يک موز برداشتم و به او دادم. خوشش آمد و با من دوست شد. در همان لحظه صداي يک هليکوپتر ميآمد، من فرياد ميزدم و هي ميگفتم کمک، کمک؛ هليکوپتر نزديک تر شد و فرود آمد. من و ميمون خيلي خوشحال شديم. يکي از افراد هليکوپتر يک طناب بلند پرتاب کرد و ما را به بالا کشيد، ماجرا را برايشان تعريف کردم و به خانه برگشتيم.
داستان نظر کرده
آناهيتا شيخ
روزي پسري بود که در يک خانواده نسبتاً متوسط به دنيا آمد. پدر و مادر اين پسر هر دو آلوده ي اعتياد بودند. يک برادر کوچک تر و يک خواهر بزرگتر از خود داشت. پدر او را مجبور ميکرد تا برود کار کند و خرج اعتياد و خانواده را بدهد، البته برادر و خواهرش هم کار ميکردند. هر روز پسر بيچاره از خانه به بيرون ميرفت و جلوي ماشين ها را ميگرفت و شيشه ي ماشين ها را پاک ميکرد. يک روز پسرک تا ديروقت بيرون بود و وقتي که به منزل آمد، پدر به شدت او را تنبيه کرد. مادر که ميخواست مانع شود، پدر و مادر باهم درگير شدند و پسر بيچاره از خانه بيرون رفت و با گريه شيشه ماشين ها را پاک ميکرد. در خلوت شب يک ماشين که راننده اش خيلي مست بود و کلا قانون را زير پا ميگذاشت و از چراغ قرمز رد شد، به پسرک برخورد کرد. پسرک به هوا پرتاب شد، خون زيادي از دست داده بود، مردم او را به بيمارستان بردند و پرستارها و دکترها او را به اتاق عمل بردند و بعد از آن گفتند او ضربه مغزي شده و به کما رفت. کسي او را نميشناخت و نمي دانست خانواده ي او کيست. او ده روز در بيمارستان و در حالت کما بود. خانواده به دنبال او ميگشتند. پرستارها هر روز براي پسرک دعا ميکردند. روز يازدهم پسرک از کما بيرون آمد. همه پرسنل بيمارستان خوشحال شدند و پسرک وقتي که از کما بيرون آمد، فقط ميگفت من نظر کردهي آقا امام رضا هستم. آقا امام رضا به من گفت تو پسر من و نظر کردهي من هستي. و مرا موسي الرضا ناميد. من پسر آقا امام رضا هستم همه تعجب کردند. پدر که از رفتارش پشيمان بود به همراه مادرش به همه بيمارستان ها سر زده بودند و مشخصات پسر خود را اعلام کرده بودند. پسرک را به منزلش بردند و داستان را براي خانواده او تعريف کردند و او در نظر پدر و مادر و اطرافيان عزيز شد.
آشتي
آوا روشني
يک روز ديدم از اتاقم صداي حرف زدن ميآيد. رفتم دنبال صدا و ديدم يکي از مدادها و يکي از خودکارهايم با هم دعوا ميکنند. و شنيدم مداد گفت وقتي کسي مرا در دست ميگيرد و داخل دفتر يا کتاب مينويسد اگر اشتباهي غلط بنويسد ميتواند با پاک کن پاک کند تا اصلاح شود. خودکار هم براي اينکه کم نياورد گفت: خب بچه ها ميتوانند مرا با غلطگير پاک کنند. همينجور داشتند باهم جر و بحث ميکردند که با ديدن من ساکت شدند. من خيلي تعجب کرده بودم، چون هيچوقت فکر نميکردم که مداد و خودکار با هم حرف بزنند و دعوا کنند. از دعواي آنها جلوگيري کردم و آنها را آشتي دادم.
کار کلاسي با حرف م
فاطمه زهرا صادقي نژاد
من و مادرم ديروز به مغازه رفتيم. دوستم مينا و مريم را ديدم و با آنها سلام و احوال پرسي کردم. دوستانم مينا و مريم داشتند به مغازه ميرفتند. به من گفتند همراه ما ميآيي؟ من گفتم نه چون دارم با مادرم ميروم مغازه، امشب مهمان داريم. به من گفتند فردا امتحان مطالعات داريم. شب شد مهمان هايمان آمدند و من رفتم داخل اتاقم درس بخوانم. مهمان هايمان کم کم رفتند. فردا مادرم به مدرسه رفت تا برايم اجازه بگيرد چون ميخواستيم به مشهد برويم، من خيلي خوشحال بودم. رفتم به مغازه موز، مارشمالو و مانتوي مشکي خريدم. من و برادرم امير سوار ماشين شديم و در راه پر از موره و گل هاي محمدي بود. رسيديم به مشهد و به مسافرخانه معلم رفتيم. دوستانم به من زنگ زدند و گفتند براي ما و براي بيمارها دعا کن!
گنج ما ايرانيان
فاطيما نوديجه-من در يکي از مدارس تهران درس ميخواندم. زنگ فارسي بود. همه ي ما کتاب هايمان را در آورديم، درس ما شروع شده بود و هر لحظه که معلم از فارسي و زبان فارسي که از گذشته تا به حالا دچار تغييرات بسياري شده است؛ سخن ميگفت، عشق من نسبت به فارسي هزار برابر ميشد. من همان روز از خواب غفلت بيدار شدم و فهميدم زبان فارسي مثل يک گنج گرانبها است که فقط متعلق به ما ايرانيان است. پس سعي کنيم اين گنج گرانبها را از دست ندهيم.
قطاري به شهرهاي جنوبي
فاطيما عزيزيان
تعطيلات عيد نزديک بود. من و خانواده ام تصميم گرفتيم سفري به شهرهاي جنوبي داشته باشيم و پدر بليت قطار گرفت. فرداي آن روز حرکت کرديم. و در راه روباهي زخمي ديديم. لوکوموتيوران قطار را نگه داشت و يک فردي که به نظر مي رسيد دامپزشک است از قطار پياده شد و در همان لحظه روباه دست آن فرد را گاز گرفت. چشمان آن فرد خيلي عجيب شده بود. همان فرد به دخترش حمله کرد و دست دخترش را گاز گرفت. دختر هم مانند مادرش شد و متاسفانه ما نتوانستيم سريع در را ببنديم تا آنها سوار قطار نشوند. آنها افراد زيادي را گاز گرفتند. پدرم سريع ما را به سمت واگن ديگري برد. در را بست که آنها به ما نزديک نشوند. من ناگهان يادم آمد که فيلمي در مورد زامبي ها ديده بودم. در آن فيلم اگر فرد مبتلا کسي را گاز بگيرد آن فرد هم مبتلا مي شود و هيچ وقت خوب نمي شود. من خيلي ترسيده بودم. پدرم در جست و جوي راه فراري بود که ما صداي تيراندازي شنيديم. من از پنجره بيرون را نگاه کردم که ببينم صدا از کجاست که ديدم چند نفر در حال تيراندازي به طرف زامبي ها هستند. وقتي آنجا را پاکسازي کردند نزديک ما آمدند و به ما گفتند که راه فراري بلدند. ما به همراه آنها رفتيم و به واگني رسيديم که افراد سالم در آنجا جمع بودند. در زديم اول نمي خواستند در را باز کنند، فکر مي کردند ما هم مبتلا شديم. خيلي اصرار کرديم تا يکي از آنها در را برايمان باز کرد. وقتي به داخل واگن رفتيم به ما گفتند شما اجازه ي ماندن در اينجا را نداريد، شايد شما هم مبتلا باشيد. ما را به واگن ديگري فرستادند و در را بستند. ما که به جاي ديگري رفتيم زامبي ها توانستند در آن واگن را بشکنند و همه را گاز گرفتند. ما خيلي ترسيديم؛ فکر کرديم به قطاري سالم برويم که حرکت کند و ما بتوانيم فرار کنيم. وقتي از اين قطار بيرون آمديم و در جست و جوي قطاري سالم بوديم، به ما هم حمله کردند و ما هم زامبي شديم.
داستان مورچه مغرور
زهرا چيت سند-در کوچه اي شلوغ يک مورچه با دوستانش بيرون مي رفتند تا غذا پيدا کنند و براي زمستان انبار کنند. يک روز او به دوستانش بي احترامي کرد و از آنها جدا شد. مورچه که مغرور بود گفت به تنهايي مي توانم از پس کارهايم بربيايم. روز اول رفت و بيرون غذا خورد. روزهاي بعدي هم همينطور اما زورش نمي رسيد تا تنهايي غذاها را براي خودش انبار کند. روزها گذشت و زمستان از راه رسيد. همه جا را برف گرفت و ديگر مورچه نمي توانست بيرون برود و خودش را سير کند؛ مجبور بود در خانه بماند. مورچه از اينکه تنها بودن را انتخاب کرده بود، خيلي ناراحت بود. اما چاره اي نداشت تا اينکه يک روز صداي در آمد. يکي از دوستانش بود که برايش غذا آورده بود. مورچه همه چيز را براي دوستش تعريف کرد و گفت که پشيمان است. دوستش هم به او گفت فردا ما مي خواهيم برويم انبار تا زمستان آنجا بمانيم و از غذاهايي که جمع کرده ايم استفاده کنيم، تو هم اگر دوست داشتي بيا. مورچه خيلي خوشحال شد. فردا صبح زود رفت و از دوستانش معذرت خواهي کرد و گفت يک دست صدا ندارد، ما بايد با هم باشيم تا بتوانيم روزهاي سخت زمستان را پشت سر بگذاريم. پيش دوستانش بود تا بهار رسيد و دوباره در بهار تمام تلاش شان را مي کردند تا دانه هاي خوراکي را با دوستانش جمع کند و ديگر در زمستان بي آذوقه نباشد.