کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

سياوش

 بخوانيم

 

آزاده حسيني

در اين ستون هر هفته با هم شعرهايي از سياوش کسرايي مي خوانيم و با اين شاعر معاصر بيشتر آشنا مي شويم:

در کوچه، همچنان

جنگ بزرگ باد و مباد است

بحث بلند بود و نبود است

بر بوم سرخ فام خيابان

گل گل، آتش و دود است

در باغ هاي ساده ي سهراب

در دره هاي پر مه و مهتاب و برگ و باد

رشد بهار نيمه تمام است.

گفتيم که سياوش کسرايي از شاعران وفادار به نيما يوشيج و سبک شعر «نيمايي» بود. در اين شعر مي بينيم که شاعر چگونه با بهره گيري از همنشيني زيباي «باد و مباد»، «بود و نبود» موسيقي دروني ايجاد کرده است. به عبارت هاي «نبود است/ دود است»؛ «همچنان/ خيابان»دقت کنيد! رد پاي قافيه و رديف و اصول سنتي شعرهاي پيشين را مي بينيد که چگونه شاعر با احترام به سبک هاي گذشته شعري، بر اساس سبک نيمايي، طرحي نو انداخته است. در همين شعر کوتاه سيزده بار تکرار حرف «د» و شش بار حرف «ت» که مخرجي نزديک به هم دارند، واج آرايي زيبايي ايجاد کرده که با تکرار آواهاي «آ» و «او» نوعي ضرباهنگ حرکت و عبور رفت و برگشتي را به ذهن متبادر مي کند. به ويژه که در پايان با اشاره به «رشد بهار نيمه تمام» با رشد و حرکت مواجهيم، ولي با تاکيد «نيمه تمام» متوجه مي شويم که اين رشد ادامه ندارد و نوعي حرکت درجاست. مثل رشد سهراب که در بهار جواني اش تمام شد. ببينيم که شاعر چگونه از ويژگي عناصر طبيعت، براي رساندن مفهوم بهره گرفته است. و با آوردن نام «سهراب» اشاره اي به داستان فردوسي دارد و به ما مي گويد اين بحث بلند هستي از زمان هاي دور و دوران رستم و سهراب و شايد پيش تر همچنان بوده و هست. هميشه بين «بود و نبود» بحثي بلند در جريان است و «بودن يا نبودن/ مساله اين است».

 

 

 

يادداشت  دبير صفحه

«تو قامت بلند تمنايي اي درخت»

پنج شنبه، شش ارديبهشت 1403 در جنگل النگدره گرگان، با مسئولين گلشن مهر، خانم مريم قرآني، دکتر احسان مکتبي، نويسندگان کودک و نوجوان استان گلستان و خانواده هاي گرامي به همراه دکتر اسدي گرد هم آمديم. پياده روي علمي پژوهشي از ابتداي جنگل النـگدره آغاز شد. دکتر محمد اسماعيل اسدي پژوهشگر بين المللي خاک و فعال محيط زيست قدم به قدم با ما همراه بود و از دوستي درختان و حفظ جنگل مي گفت. «درختان به ما نيازي ندارند، اين ما هستيم که به آنها نيازمنديم».

*همه دقايقي نفس را حبس کرديم تا ببينيم بدون اکسيژن چقدر مي توان دوام آورد؟! حيات ما به درختان وابسته است.

*گزارش نويسي و خاطره نويسي از تجربه اين روز نيز مي تواند تمرين خوبي در نويسندگي شما دوستان باشد. پس شروع کنيد به نوشتن و از اين تمرين ها براي پيشرفت شيوايي قلمتان بهره ببريد. نام درختان و گياهاني که مي شناسيد و يا لازم است به زودي ببينيد و با آنها آشنا شويد را در دفتري يادداشت کنيد و به مطالعه و پژوهش بپردازيد.

*سفر ميان درختان تجربه اي بود که به همت روزنامه گلشن مهر و با همراهي خانواده ها براي کودکان و نوجوانان نويسنده فراهم شد و آنها طي مسير غزل حافظ، گلستان سعدي و داستان هاي خود را خواندند و شنيدند.

*کودکان و نوجوانان با درختان انجيلي آشنا شدند. ميان صحبت هاي دکتر اسدي اين جمله قابل توجه بود که: «من هم يک انجيلي هستم». شايد اگر ما انسان ها خود را همنوع درخت و طبيعت بدانيم، کمتر دست به تخريب جنگل بزنيم و مهربان تر باشيم.

* درختان انجيلي قدمتي به اندازه دايناسورها دارند و متعلق به عصر ژوراسيک هستند. از زيبايي هاي شگفت انگيز درختان انجيلي اين است که از بالا و ميان پيچ و تاب رشد، شاخه هايش به هم مي پيوندند. يعني ساقه هاي آن از بالا دوباره به هم جوش مي خورند و بي نظمي هايي در شکل درخت ايجاد مي کنند که رگي از نظم هنرمندانه ي هستي مي توان در آن جستجو کرد. نام علمي درخت انجيلي Parrotia Persica    است که در شمال ايران و کشور آذربايجان ديده مي شود. اما در کشورهاي اروپايي فقط فسيل آن قابل مشاهده است. پس از دوره يخبندان، اين جنگل ها در اروپا و امريکا از بين رفتند. اما در شمال ايران به دليل وجود درياي خزر و رشته کوه البرز، جنگل هيرکاني همچنان پابرجاست و از آن به عنوان «فسيل زنده» و «موزه طبيعي» ياد مي شود.

*طبق گفته هاي دکتر اسدي، جنگل هاي شمال ايران به «هيرکاني» معروف است که بيست و يک درصد از ارزشمندترين جنگل هاي هيرکاني جهان در استان گلستان قرار دارد. نام قديم گرگان، «هيرکان» به معني «سرزمين گرگ»هاست و نام اين جنگل ها نيز از آن مي آيد.

*شکل ظاهري و تاريخ و ماجراي زندگي درختان انجيلي مي تواند موضوع خوبي براي داستان نويسي کودکان و نوجوانان خلاق باشد. شما مي توانيد از اين درختان ايده بگيريد و با خلاقيت خود داستان هاي تازه بنويسيد و براي ما بفرستيد.

*در پايان مسير، دکتر اسدي با فراهم نمودن ظرف هاي خاک و ايجاد باران مصنوعي، آزمايشي تحت عنوان «اهيمت پوشش گياهي در حفظ خاک» انجام دادند. در اين آزمايش بچه ها از نزديک و با چشم خود به ارزش پوشش گياهي پي بردند. و به پرسش و پاسخ پرداختند.

*طبق صحبت هاي کودکان، نوجوانان و پدر و مادرها همه از اين گردش خوشحال بودند و سخنان دکتر اسدي در مورد شناخت و حس يکي شدن با درخت و جنگل بسيار تاثيرگذار بود. آنها آموزش هاي عملي را بسيار مفيد دانستند و به نظرشان گردش دو ساعته در جنگل ارزشمندتر و کاربردي تر از جمله بندي هاي طولاني در کتاب هاي درسي است. به ويژه براي کودکاني که تکاپوي زياد دارند، نشستن روي صندلي هاي سخت مدرسه گاهي طاقت فرساست و اين نوع گردش ها مي تواند جنبه آموزشي بالايي داشته باشد.

*بسياري از دانش آموزان و ما بزرگ ترها هنوز نام درختان را نمي دانيم و پوشش گياهي اطراف را نمي شناسيم. گياهاني که اجدادشان روي زمين زندگي مي کردند و حالا ساختمان هاي ما روي آنها بنا شده و خيابان هايي که ما را به هم مي رساند از روي ريشه آن ها مي گذرد.

*بي ترديد آموزش و پرورش هنوز نمي تواند جرات، جسارت و توانمندي برگزاري چنين برنامه هاي علمي- پژوهشي- تفريحي با حضور خانواده ها داشته باشد. اميد است که همه با هم و در کنار هم بياموزيم: طبيعت دوست ماست و «ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند» و ما نيز فقط جزوي از طبيعت هستيم و قرار نيست فرمانرواي بي رحمي باشيم و پا بر نهال بگذاريم.

*به اميد روزي که از «طبيعت چيزي جز عکس با خود نبريم». نسبت به کل جمعيت دانش آموزان، شايد تعداد کمي از کودکان و نوجوانان استان عضو گلشن مهر و يا گروه هاي حامي طبيعت باشند. اين افراد مي آموزند که پليس و نگهبان طبيعت باشند. زباله اي از ايشان در جنگل نمي ماند. با توجه به اينکه همه افراد جامعه به نوعي سيستم آموزش و پرورش را تجربه مي کنيم، پيشنهاد مي شود که مدرسه ها گردش هاي علمي را در راس کار خود قرار دهند و با برگزاري کلاس هاي درسي در طبيعت، نحوه برخورد با درختان را  به طور اصولي بياموزند. اگر چنين بود، شاهد انبوه زباله در جنگل هاي ايران نبوديم.

*دوستان کودک، نوجوان، خانواده ها و فرهيختگان ادب و فرهنگ شرکت کننده در اين گردش عبارتند از:

آرام حسيني، ويانا روح افزايي، وحيد روح افزايي، فايزه يعقوبي، آرنيکا روح افزايي، اسرا موجنيان، ليلا شهابي، بهار جام خورشيد، آمنه جام خورشيد، حکيمه احمدي، ابوالقاسم خاندوزي، سميه حسيني، فاطمه خاندوزي، مليحه جهانتيغ، نيما ابراهيم زاده، سپنتا ابراهيم زاده، علي اصغر نامني، صديقه فاني، شهزاد نامني، پريزاد نامني، حلما رسولي، اله طيب، احمد سپيديان، ترانه محمدي، علي محمد مصدق، حسين رجب نژاد، فغان فخفوري، فربد فغاني، محمدرضا صباغ،  و ساير دوستان که در ادامه مسير به گروه پيوستند.

 

 

يادداشت

  دبير صفحه

«تو قامت بلند تمنايي اي درخت»

پنج شنبه، شش ارديبهشت 1403 در جنگل النگدره گرگان، با مسئولين گلشن مهر، خانم مريم قرآني، دکتر احسان مکتبي، نويسندگان کودک و نوجوان استان گلستان و خانواده هاي گرامي به همراه دکتر اسدي گرد هم آمديم. پياده روي علمي پژوهشي از ابتداي جنگل النـگدره آغاز شد. دکتر محمد اسماعيل اسدي پژوهشگر بين المللي خاک و فعال محيط زيست قدم به قدم با ما همراه بود و از دوستي درختان و حفظ جنگل مي گفت. «درختان به ما نيازي ندارند، اين ما هستيم که به آنها نيازمنديم».

*همه دقايقي نفس را حبس کرديم تا ببينيم بدون اکسيژن چقدر مي توان دوام آورد؟! حيات ما به درختان وابسته است.

*گزارش نويسي و خاطره نويسي از تجربه اين روز نيز مي تواند تمرين خوبي در نويسندگي شما دوستان باشد. پس شروع کنيد به نوشتن و از اين تمرين ها براي پيشرفت شيوايي قلمتان بهره ببريد. نام درختان و گياهاني که مي شناسيد و يا لازم است به زودي ببينيد و با آنها آشنا شويد را در دفتري يادداشت کنيد و به مطالعه و پژوهش بپردازيد.

*سفر ميان درختان تجربه اي بود که به همت روزنامه گلشن مهر و با همراهي خانواده ها براي کودکان و نوجوانان نويسنده فراهم شد و آنها طي مسير غزل حافظ، گلستان سعدي و داستان هاي خود را خواندند و شنيدند.

*کودکان و نوجوانان با درختان انجيلي آشنا شدند. ميان صحبت هاي دکتر اسدي اين جمله قابل توجه بود که: «من هم يک انجيلي هستم». شايد اگر ما انسان ها خود را همنوع درخت و طبيعت بدانيم، کمتر دست به تخريب جنگل بزنيم و مهربان تر باشيم.

* درختان انجيلي قدمتي به اندازه دايناسورها دارند و متعلق به عصر ژوراسيک هستند. از زيبايي هاي شگفت انگيز درختان انجيلي اين است که از بالا و ميان پيچ و تاب رشد، شاخه هايش به هم مي پيوندند. يعني ساقه هاي آن از بالا دوباره به هم جوش مي خورند و بي نظمي هايي در شکل درخت ايجاد مي کنند که رگي از نظم هنرمندانه ي هستي مي توان در آن جستجو کرد. نام علمي درخت انجيلي Parrotia Persica    است که در شمال ايران و کشور آذربايجان ديده مي شود. اما در کشورهاي اروپايي فقط فسيل آن قابل مشاهده است. پس از دوره يخبندان، اين جنگل ها در اروپا و امريکا از بين رفتند. اما در شمال ايران به دليل وجود درياي خزر و رشته کوه البرز، جنگل هيرکاني همچنان پابرجاست و از آن به عنوان «فسيل زنده» و «موزه طبيعي» ياد مي شود.

*طبق گفته هاي دکتر اسدي، جنگل هاي شمال ايران به «هيرکاني» معروف است که بيست و يک درصد از ارزشمندترين جنگل هاي هيرکاني جهان در استان گلستان قرار دارد. نام قديم گرگان، «هيرکان» به معني «سرزمين گرگ»هاست و نام اين جنگل ها نيز از آن مي آيد.

*شکل ظاهري و تاريخ و ماجراي زندگي درختان انجيلي مي تواند موضوع خوبي براي داستان نويسي کودکان و نوجوانان خلاق باشد. شما مي توانيد از اين درختان ايده بگيريد و با خلاقيت خود داستان هاي تازه بنويسيد و براي ما بفرستيد.

*در پايان مسير، دکتر اسدي با فراهم نمودن ظرف هاي خاک و ايجاد باران مصنوعي، آزمايشي تحت عنوان «اهيمت پوشش گياهي در حفظ خاک» انجام دادند. در اين آزمايش بچه ها از نزديک و با چشم خود به ارزش پوشش گياهي پي بردند. و به پرسش و پاسخ پرداختند.

*طبق صحبت هاي کودکان، نوجوانان و پدر و مادرها همه از اين گردش خوشحال بودند و سخنان دکتر اسدي در مورد شناخت و حس يکي شدن با درخت و جنگل بسيار تاثيرگذار بود. آنها آموزش هاي عملي را بسيار مفيد دانستند و به نظرشان گردش دو ساعته در جنگل ارزشمندتر و کاربردي تر از جمله بندي هاي طولاني در کتاب هاي درسي است. به ويژه براي کودکاني که تکاپوي زياد دارند، نشستن روي صندلي هاي سخت مدرسه گاهي طاقت فرساست و اين نوع گردش ها مي تواند جنبه آموزشي بالايي داشته باشد.

*بسياري از دانش آموزان و ما بزرگ ترها هنوز نام درختان را نمي دانيم و پوشش گياهي اطراف را نمي شناسيم. گياهاني که اجدادشان روي زمين زندگي مي کردند و حالا ساختمان هاي ما روي آنها بنا شده و خيابان هايي که ما را به هم مي رساند از روي ريشه آن ها مي گذرد.

*بي ترديد آموزش و پرورش هنوز نمي تواند جرات، جسارت و توانمندي برگزاري چنين برنامه هاي علمي- پژوهشي- تفريحي با حضور خانواده ها داشته باشد. اميد است که همه با هم و در کنار هم بياموزيم: طبيعت دوست ماست و «ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند» و ما نيز فقط جزوي از طبيعت هستيم و قرار نيست فرمانرواي بي رحمي باشيم و پا بر نهال بگذاريم.

*به اميد روزي که از «طبيعت چيزي جز عکس با خود نبريم». نسبت به کل جمعيت دانش آموزان، شايد تعداد کمي از کودکان و نوجوانان استان عضو گلشن مهر و يا گروه هاي حامي طبيعت باشند. اين افراد مي آموزند که پليس و نگهبان طبيعت باشند. زباله اي از ايشان در جنگل نمي ماند. با توجه به اينکه همه افراد جامعه به نوعي سيستم آموزش و پرورش را تجربه مي کنيم، پيشنهاد مي شود که مدرسه ها گردش هاي علمي را در راس کار خود قرار دهند و با برگزاري کلاس هاي درسي در طبيعت، نحوه برخورد با درختان را  به طور اصولي بياموزند. اگر چنين بود، شاهد انبوه زباله در جنگل هاي ايران نبوديم.

*دوستان کودک، نوجوان، خانواده ها و فرهيختگان ادب و فرهنگ شرکت کننده در اين گردش عبارتند از:

آرام حسيني، ويانا روح افزايي، وحيد روح افزايي، فايزه يعقوبي، آرنيکا روح افزايي، اسرا موجنيان، ليلا شهابي، بهار جام خورشيد، آمنه جام خورشيد، حکيمه احمدي، ابوالقاسم خاندوزي، سميه حسيني، فاطمه خاندوزي، مليحه جهانتيغ، نيما ابراهيم زاده، سپنتا ابراهيم زاده، علي اصغر نامني، صديقه فاني، شهزاد نامني، پريزاد نامني، حلما رسولي، اله طيب، احمد سپيديان، ترانه محمدي، علي محمد مصدق، حسين رجب نژاد، فغان فخفوري، فربد فغاني، محمدرضا صباغ،  و ساير دوستان که در ادامه مسير به گروه پيوستند.

 

 

ماجراجويي در خواب

پرستو علاءالدين

زنگ تفريح که خورد، همه بچه ها راهي حياط شدند، اما من با وجود اصرارهاي زياد از طرف اهورا، جواب رد دادم و در کلاس ماندم. حرف هاي استاد در مورد دايناسورها بدجور فکرم را به اسارت گرفته بود. برايم سوال شده بود، اصلا دايناسورها وجود داشتند؟ با اينکه جواب سوالم را استاد دادهبود، اما خب دوست داشتم واقعا در اين مورد اطلاعات بيشتري داشته باشم. کمي فکر کردم، چه جايي بهتر از کتابخانه؟

با اين فکر، به سرعت تيري که از تفنگ شليک شده باشد، خود را به کتابخانه رساندم. حجم عظيم کتاب ها باعث شد کمي اين فکر از سرم بپرد، اما با نقش بستن دوباره اسم دايناسور در ذهنم، دوباره شور و اشتياق درونم سرازير شد. تک به تک قفسه ها را زير و رو کردم، صورت و لباس هايم خاکي شده بود، اما دريغ از يک کتاب در مورد دايناسورها. اميدم به کل نااميد شده بود که کتابي در طبقهي آخر يکي از قفسه ها چشمم را گرفت. به خاطر قد کوتاهم، با تلاش بسيار هم قدم نرسيد تا آن را بردارم، پس يک دستم را به قفسه کناري، و يک پايم را روي آن يکي قفسه گذاشتم و با جستي کتاب را برداشتم. جلد زمختي داشت، گويي خيلي قديمي بود. وقتي آن را باز کردم، نيشم تا بناگوش باز شد، اين همان کتابي بود که ميخواستم. چند صفحه ديگر از کتاب را ورق زدم، که ناگهان حس کردم نيروي کششي از طرف کتاب مرا به سمت خود ميکشد، و زماني نگذشت که درون گردابي فرورفتم. با سر روي زمين افتادم. پس از چند ثانيه همزمان که سرم را ماساژ ميدادم، بلند شدم. اطرافم جايي شبيه به کوير بود، ماسه هايي زرد رنگ و بوته هاي خاردار. آفتاب هم يک راست پس سرم را نشانه گرفته بود. دستي به صورتم کشيدم که تازه متوجه لباسهايم شدم، جليقه و پيراهن و شلوار خاکي رنگ، با کلاه با کت همرنگشان. يک آن احساس کردم يک جانور شناس هستم. نميدانستم دقيقا بايد چه کنم، در نتيجه بي هدف راه افتادم. کمي که گذشت، صداي پايي به گوشم رسيد و همزمان با آن، لرزش زمين را حس کردم. بيحرکت ايستادم و به چپ و راست نگاه انداختم، چيزي نبود، تا برگشتم، با سه چهار تا تيرکس بزرگ رو به رو شدم که به اين سمت مي آمدند. از وحشت، با تمام سرعت فقط دويدم و همزمان سرم را برميگرداندم تا وضعيت فاصله دايناسور را چک کنم، اما ناگهان زير پايم خالي شد. به خودم که آمدم، تازه فهميدم در دره پرت شدم و در حال سقوط هستم، اما محکم با چيزي برخورد کردم و بين زمين و هوا معلق ماندم. چيزي بود که پرواز ميکرد، پوشش چرمي مانند داشت، سرم را کمي کج کردم تا کله اش را ببينم، امکان نداشت! اين يک دايناسور پرنده،  به اسم تروزاروس بود. هم ترسيده بود، هم هيجانزده. وقتي اوج گرفت، براي اينکه نيفتم، محکم به بدنش چنگ زدم، اما اين باعث عصبانيت او شد و به همين خاطر، تعادلش به هم خورد، او ميتوانست بايستد، اما اين من بودم که در کسري از ثانيه از تروزاروس جدا شدم و به سمت ته دره درحال سقوط بودم. وقتي از روي تروزاروس افتادم، با ترس از خواب پريدم، ثانيه اي طول کشيد تا درک کنم اطرافم چه خبر شده و کجا هستم. من در کتابخانه روي زمين نشسته و همان کتاب دايناسورها در دستم بود.

پس همه اتفاقات خوابي بيش نبود، خوابي زيبا و ماجراجويانه.

 

 

يه روز زيبا با خانواده

 در جنگل النگدره

شهزاد نامني

امروز شش ارديبهشت ساعت هفت و نيم صبح از خواب بهاري قشنگ بيدار شدم. رفتم دست و صورت خود را شستم و به پدر و مادرم سلام کردم. به آنها گفتم: «ساعت چند به جنگل النگدره مي رويم»؟ پدرم گفت: «بيا صبحانه ات را بخور و نزديک به ساعت نه از خانه حرکت ميکنيم تا دوستانت و مکان را پيدا کنيم ساعت ده آنجا مي رسيم». صبحانه ام را خوردم و کم کم آماده شدم و به همراه خانواده ام به سمت جنگل حرکت کرديم. تقريبا ساعت ده و پنج دقيقه به جنگل رسيديم. خيلي شوق و ذوق داشتم مني که براي اولين بار با عوامل روزنامه گلشن و جناب دکتراسدي آشنا شدم، خيلي خوشحال بودم. تقريبا نيمي از دوستانمان آمده بودند و استاد عزيزم خانم حسيني و عوامل روزنامه گلشن به استقبال ما آمدند و به ما خيرمقدم گفتند. کم کم پياده روي خود را آغاز کرديم.  و دکتر اسدي براي ما از جنگل، درختان، خاک، پرندگان، گل و همه نکات مهم و ارزشمند جنگل توضيح مي داد. هرچند قدمي که مي رفتيم از نعمت هاي خداوند با ما حرف مي زد. از درختان انجيلي، که يادگار عصر يخبندان بود. درختان بلوط، توسکا و آبشار بسيار زيبا و پرندگاني چون گنجشک، بلبل، قناري، فنچ، دارکوب، چرخ ريسک و ... طبيعت بسيار زيبا و دلنشين که فقط بايد درون آن نفس کشيد. در بين هر چند قدم راهي که مي رفتيم دوستانمان برايمان شعر و داستان مي خواندند. به آخرهاي راه رسيديم که من به شدت خسته شده بودم. ولي اين راه به پايان رسيد، در آخر مسير پياده روي جناب دکتر اسدي براي ما آزمايش خاک و باران را انجام داد و هرکدام از بچه ها به همراه خانواده اش با عوامل روزنامه گلشن و دکتر اسدي و همچنين استاد عزيزم خانم حسيني عکس يادگاري گرفتيم. قدر نعمت هاي خداوند را بدانيم و جنگل ها را با آشغال و يادگاري و آتش نابود نکنيم. به قول دکتر اسدي: «درختان به ما نياز ندارند؛ اين ما هستيم که به آن ها نيازمنديم». اين جمله را بايد سرلوحه زندگي خود قرار دهيم. چرا؟! چون که ما با وجود اين نعمت هاي زيبا زنده هستيم.  پيشنهاد مي کنم به همراه خانواده از اين نعمت هاي خداوند، صداي پرندگان، صداي آب و بوي خاک نم و رطوبت جنگل بهره ببريد؛ که هيچ جاي دنيا پيدا نمي شوند.  انگار خود بهشت است. براي من يک روز بسيار عالي و دوست داشتني همراه با خانواده ام و دوستان و استاد عزيزم بود.

 

 

فسيل هاي زنده ايران

آرنيکا روح افزائي

روزي گرم و آفتابي در لانه تکان خورد و جوجه بلبلي از آن درآمد. پدر و مادر او در طوفان کشته شده و جغد دانا او را براي فرزند خواندگي قبول کرده بود. از همان روزهاي اول جغد سعي کرد تا مهارت‌ هاي پرواز و درس‌ هاي زندگي را به او ياد بدهد. وقتي کاملاً پرواز را ياد گرفت، جغد گفت: «بيا بريم تا فايده ‌هاي طبيعت را به تو بياموزم».  آن دو پرواز کردند. بين راه بلبل از جغد دانا پرسيد: «اين چيزهاي رنگارنگ براي چيست»؟

جغد دانا گفت: «متاسفانه انسان ‌ها درک از طبيعت ندارند  و به جاي اينکه درخت بکارند و از طبيعت مراقبت کنند، آشغال مي‌ ريزند. کاش روزي بفهمند که اين کار به جانوران و گياهان صدمه مي‌زند».  بعد به پرواز خود ادامه دادند. بلبل چشمانش را بست و آوازي خواند ناگهان به سنگي برخورد. چشمانش را باز کرد و ديد که اين سنگ نيست بلکه درختي محکم به نام انجيلي است که ريشه‌هايي بلند دارد. جغد دانا با ديدن اين درخت شروع به توضيح دادن کرد. گفت: «ما بايد قدردان اين درخت بزرگ و محکم باشيم چون در کشورهاي اروپايي فقط فسيل آنان باقيست ولي در ايران در استان گلستان؛ النگ دره؛ جنگل‌ کردکوي؛ ناهارخوران اين درخت کمياب وجود دارد. بلبل خيلي از آن روز درس گرفت و آن روز برايش خاطره شد.

 

 

دکتر درختان جنگل

بهارجام خورشيد

يک روز بهاري سنجاقکي در حال بازي و سرگرم کردن خودش بود و رفت خانه جغد دانا که با پسر جغد دانا بازي کند. اما کسي در خانه نبود. سنجاقک صدايي شنيد: «بگو»! و با خودش گفت: «صداي آدم ‌هاست». و رفت توي خانه جغد دانا و بعد آدم ها را ديد. در بين جمع آدم ‌ها يک نفر را ديد که برايش آشنا بود. آن يک نفر همان دکتر مهربان بود که هميشه به اين جنگل زيبا مي‌آمد و همه حيوانات او را دوست داشتند. آن دکتر با گروهي از بچه ها بود و داشت به آنها مي‌گفت: «اسم اين درخت، درخت انجيلي است»! و بهترين جمله دکتر مهربان اين بود که: «ما انجيلي‌ها با هم نفس مي‌کشيم». و بچه ها حرفش را تکرار مي کردند. آزمايش هاي گوناگوني انجام مي‌داد. درحالي که دکتر صحبت مي‌کرد، دخترکي سرش را داخل لانه ميان درخت کرد و سنجاقک را ديد که به او خيره شده و سنجاقک از درخت بيرون آمد و روي شانه دکتر مهربان نشست. و آدمها به سنجاقک بلوط دادند و دوستان سنجاقک از دور آنها را تماشا مي‌کردند و آرام آرام نزديک آدمها شدند و دور تا دور آنها چرخيدند. بلبل ‌ها و پرنده ها بالاي سر آدم ‌ها پرواز مي کردند و با همديگر آواز مي خواندند.

 

 

 

نيما ابراهيم زاده

اول که وارد جنگل شديم، آقاي دکتر در مورد اينکه: «اگر زباله در جنگل بريزيم چه مي شود»؛ توضيح دادند. اينکه هوايي که نفس مي کشيم اکسيژنش توسط درخت توليد مي شود، در جنگل پر از گل و درخت بلوط، درخت انجيلي يا همان دايناسوري، درخت توت و پرندگان وجود داشتند و همچنين قارچ ميدانستيد که قارچ نه گياه است نه درخت، قارچ کپک است.  آنجا پر از کفشدوزک بود، وقتي زمين آسفالت است نيازي به زمين چوبي نيست، چون باعث ميشود نور خورشيد به آن سطح نرسد و باعث رشد نکردن گياهان در آن قسمت مي شود؛ براي خاک جنگل هم ضرر دارد. ما ياد گرفتيم که ريشه درختان خاک جنگل را نگه ميدارد و باعث جلوگيري از سيل مي شود. در آخر آزمايشاتي انجام شد که متوجه شديم اگر برگ ها و علف ها روي خاک نبودند؛ باران خاک را از بين مي برد.

 

 

 

حکيمه احمدي

پنج شنبه ششم ارديبهشت 1403 به دعوت از گلشن مهر به پارک جنگلي النگدره قدم گذاشتيم به همراه تعدادي از فرهيختگان صفحه ادبيات کودک و نوجوان و همراهان بزرگوار در گلشن مهر. بنا بر برنامه ريزي هاي قبل تمام اطلاع رساني ها از تقريبا يک هفته پيش صورت گرفت اما به خاطر برخي از اتفاقات پيش بيني نشده تعدادي از فرهيختگان نتوانستند در اين بزم بهاري در قطعه اي از بهشت شرکت کنند که موجب ناراحتي آن بزرگواران شد. بعدا با ديدن عکس ها و خواندن خاطرات زيباي شرکت کنندگان، فرهيختگان عزيز بيشتر خواستار اين نوع همايش ها شدند. به خصوص خانواده هايي که با وجود کسالت همراه بودند با بهره گيري از اين سفر يک روزه ابراز خوشحالي داشتند و ذوق سفري مفيد و خاطره انگيز به دل جنگل هاي هيرکاني با بهره گيري از آموخته هاي دکتر اسدي عجيب به دل همه نشست.

باشد که  باز هم ديداري اين چنين ميسر گردد.

 

 

ويانا روح افزايي

با دو داستان

 

1

ما و انجيلي ها با هم نفس مي کشيم

 روزي دو درخت با هم صحبت مي کردند. اين دو درخت انجيلي در مورد انسان ها صحبت مي کردند. و از آنها مي ناليدند. و مي گفتند که آنها روي ما خاطره مي‌نويسند. يا بعضي ها را قطع مي‌کنند. آنها مگر نمي‌دانند که ما باعث اين نفس کشيدن آنها مي‌شويم؟! همان زمان پسري با سيخ کباب از راه رسيد و روي آن دو درخت يادگيري نوشت. درخت ها از درد زياد دست هاي همديگر را گرفتند. همان موقع پسر ديگري آمد و گفت: «داري چيکار ميکني»؟! پسر اولي گفت: «دارم يادگاري مي نويسم». پسر بهش گفت: «درختان باعث نفس کشيدن و زيبايي محلي هستند که در آن زندگي مي کنيم. نگاه کن اين دو درخت از درد دستان هم را گرفته اند». پسري که خاطره مي نوشت، بي خيال شد و به کارش ادامه نداد. با درختان دوست شد.  سالها بعد پسر رفت و با بچه اش آمد و گفت: «دوستانم! ببينين که با دخترم آمدم! دخترم مي خواست با شما دوست بشه و من هم آوردمش که با هم آشناتون کنم تا باهم دوست بشويد».

آنها سال ها با هم دوست بودند و دختر از آن دو درخت مراقبت مي‌کرد.

2

يک روز پاييزي  در جنگل راه مي رفتم و به درختان نگاه مي کردم و بارش برگ ها را تماشا ميکردم و از هواي خوب پاييزي لذت مي بردم و با درختان سخن مي گفتم که از تنهايي در آيم و آهسته راه مي رفتم. در همين حال صداي تبر زدن به گوشم رسيد. ناگهان به خود آمدم. دور و بر خود را نگاه کردم. اما کسي  را نديدم فقط صداي تبر زدن را مي ‌شنيدم.  چشمانم را بستم تا تمرکز کنم که صدا از کجا و کدام سمت است؟

 وقتي که چشمانم را بستم فرياد «کمک» را شنيدم. انگار يکي از من با صدا خيلي آهسته و دردناک کمک مي خواست»؟ صداي تبر زدن را دنبال کردم  و رسيدم به چند مرد که در حال تبر زدن به يکي از درختان بزرگ و تنومند جنگل هستند. با صداي بلند گفتم چه کاري انجام مي دهيد؟ مي دانيد با اين کار چه بلايي بر سر طبيعت مي آوريد؟  آن درخت صدها سال قدمت دارد چرا اين کار را مي‌ کنيد؟ من در حال صحبت با اين مردان بودم که ماموران جنگل به ما نزديک شدند و آن مردها را با خود بردند. من که به درخت نگاه مي کردم و به تنه درخت دستي کشيدم و آرام نوازشش کردم و چشمانم را بستم باز دوباره همان صدا را شنيدم که مي گفت: «ممنونم دوست خوبم»!

چشمانم را باز کردم و به درخت نگاه کردم. انگار درخت با من صحبت مي‌کرد و از من تشکر مي‌کرد. باز چشمانم را بستم و متوجه شدم دوباره دارم صدا را مي شنونم که مي‌گويد: «آري من درخت کهنسال اين جنگلم! من پدر درختان اين جنگل! آري درست شنيدي من بودم که با تو صحبت کردم. فقط مي توانم بگويم ممنونم  دوست خوب من»!

با لبخند به درخت نگاه کردم و گفتم: «مي خواهم شما دوست خوب من باشي و هميشه به اين جا بيايم و با هم درد و دل کنيم».  چند قدمي که دورتر مي رفتم، باز هم صدايم کرد و گفت: «دوست من فقط چيزي را مي خواهم بهت بگويم و تو به دوستانت بگويي»! من فقط سکوت را اختيار کردم و با اشتياق منتظر شنيدن ادامه حرف هايش شدم. درخت پير جنگل گفت: «به دوستانت بگو ما نيازي به انسان ها نداريم اما انسان ها به ما نياز دارند»! آنقدر حرفش قشنگ بود که تنم را به لرزه انداخت. او راست مي‌گفت آنها به ما نياز ندارند ما به آن ها نياز داريم.

 

 

اولين ديدار

کفشدوزک کوچولو

اسرا موجنيان

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود. يک کفشدوزکي بود که داشت توي جنگل النگدره پرواز مي کرد. يک دفعه ديد يه عده بچه ها و بزرگترهايي هستند که بنري دستشان است و رويش نوشته شده: «گردش علمي پژوهشي گلشن مهر»، کمي فکر کرد که ديد يه آقايي داره درباره ي درخت انجيلي صحبت مي کنه. با خودش فکر کرد و گفت اينها که به طبيعت آسيبي نمي رسانند، بهتر است به حشرات و جانوران ديگر خبر بدهم تا آنها هم اين آدم هاي خوب را ببينند. آن روز گلشن مهري ها حشرات و پرندگان را ديدند و لذت بردند.

 

 

 

 

گردش امروز

 از پارک جنگلي النگ دره

سپنتا ابراهيم زاده

من در اين روز ياد گرفتم که به طبيعت کاري نداشته باشيم. اسم ديگر اين جنگل قشنگ پارک ژوراسيک است. هواي اينجا معتدل است. رشته کوه و دريا باعث شده جنگل هاي هيرکاني از بين نرود. انواع درختان تو اين جنگل ها وجود دارند: مثل انجيلي که بهش دايناسور هم مي گويند و بلوط و درختان توسکا. سر و صدا باعث مي شود که پرندگان دچار استرس شوند و بهتر است در طبيعت با صداي بلند موسيقي پخش نکنيم.

 

 

گردش علمي با دوستان

فاطمه خاندوزي

 

سلام دوستان. من ميخوام براتون يکي از خاطره هاي خوبم رو تعريف کنم. يک همايشي از طرف روزنامه گلشن مهر برگزار شده بود که من هم به آن دعوت بودم. مکانش پارک ژوراسيک النگدره گرگان بود. پس صبح خيلي زود بلند شديم و به طرف گرگان راه افتاديم. در راه داستاني را که قرار بود بخوانم، تمرين کردم.

وقتي به پارک ژوراسيک رسيديم پياده روي ما شروع شد. يک آقايي هم با ما بود که درباره ي طبيعت توضيح مي داد اين آقا دکتر اسدي نام داشت. در مسير پياده روي بطري هاي شيشه اي و ته سيگار ديده ميشد، که دکتر اسدي به ما گفتند: «بطري هاي شيشه اي و ته سيگار باعث آلوده شدن طبيعت ميشود». جلوتر رفتيم و به يک درخت بزرگ و پهناور رسيديم. دکتر اسدي درباره ي اين درخت هم توضيح داد: «نام اين درخت انجيلي است که در گويش محلي به آن انجيلو مي گويند. انجيلي به يادگار عصر يخبندان معروف است، ما به اين درختان دايناسور گياهي ميگوييم. فسيل اين درخت در اروپا پيدا ميشود و در موزه هاي اروپا وجود دارد.

جلوتر که رفتيم بنري بود که به ما هشدار مي داد آتش روشن نکنيم و دکتر اسدي به ما گفت: «وقتي به جنگل ميرويم آتش روشن نکنيم چون آب هاي زير آن مکان بخار مي شود و باعث کم شدن آب هاي زير زميني مي گردد». من هم در آنجا داستاني خواندم که درباره ي آتش سوزي جنگل بود و جنگل آتش گرفته نام داشت.

ما از دکتر اسدي ياد گرفتيم از طبيعت چيزي به جز عکس با خودمون بيرون نبريم. در آخر هم آزمايش علمي انجام داديم و با هم عکس يادگاري گرفتيم؛ سپس به سمت خانه حرکت کرديم. اميدوارم از خاطره ي من خوشتون اومده باشد.

 

 

 

 کنفرانس انجيلي ها

گردش علمي روزنامه گلشن مهر

سيده فاطيما عقيلي

در جنگلي پر از درختان انجيلي همراه با انبوه افکار و سوالات از عجايب درختان انجيلي قدم بر مي داشتم که ناگه صدايي مرا به حيرت آورد. کنفرانس درختان انجيلي بود، در بين درختان انجيلي، پيرترين درخت داشت سخنراني مي کرد. از هياهوي جمعيت جدا شدم و به سمت درختان رفتم. دفترچه و مدادم را از درون کيف برداشتم و سخنان درخت پير را يادداشت کردم: «در همسايگي ام يک درخت هم سن و سال خودم دو شاخه داشت که به دليل وزش باد بهاري با هم قهر کردند. دعواي آنها سر اين بود که هر يک مي گفتند: اين باد سهم من است و کسي نمي تواند از آن استفاده کند». سپس به همين دليل کشمکشي طولاني مدت بين آنها پيش آمد و «روز دوستي شاخه ها» که همه ي شاخه هاي درختان انجيلي، اندازه دوستي و محبتشان را به يکديگر مي رساندند؛ آن دو درخت اين نوع دوستي را تجربه نکردند. همان طور که مي دانيد من در دوران دايناسورها زندگي ميکردم. انقراض دايناسورها به آن دو شاخه نشان داد که زندگي روزي به اتمام مي رسد و تنها چيزي که از ما مي ماند اخلاق نيکوي ماست. از وقت خود بهترين استفاده را کنيد که زندگاني ما جاودانه نيست»!

سخنان درخت مرا به شگفت آورد! در فکر همين حرف ها بودم که صداي گروه مرا به خود آورد. وقت رفتن بود! به خانه که رسيدم، نوشته هايم را مرور کردم. و نامي برايشان پيدا کردم «کنفرانس انجيلي ها».

 

 

 

خواب  شيرين

 حلما رسولي

رفته بودم جنگل النگدره، چشمم به درخت بلند

قامتي افتاد. شاخه هاي درهم پيچيده و به سمت آسمان کشيده، چقدر پوست تنه اش جالب بود. از پدر و مادرم پرسيدم: «نام اين درخت چيست«؟

پدرم گفت: «درخت انجيلي که به درخت دايناسور هم معروفه». گفتم: «چرا چنين اسمي داره»؟ مادرم گفت: «چون از عصر يخبندان بوده و همچنان هست»؟

برام جالب و حيرت آور بود. مگه ميشه از عصر يخبندان چيزي مونده باشه؟! همينجور که تو فکر بودم، صدايي شنيدم که گفت: «آهاي مراقب کفشدوزک روي گل پامچال باش! چرا نگاه نميکني کجا داري پاتو ميذاري»؟

به اطرافم نگاه کردم. ترسيدم. گفت: «سرتو بالا کن من اينجام»! با ترس به سمت صدا برگشتم، سنجاب بود، گفتم: «تو حرف ميزني»؟

گفت: «تو اين جنگل همه ي حيوون ها حرف مي زنند.  بجز چرخ ريسک کوچولو».

گفتم: «اي واي چرا؟ چي شده»؟سنجاب با غصه گفت: «يک روز، خانواده اي براي گردش به اينجا آمده بودند. روي درخت انجيلي که دوست چرخ ريسکه يادگاري نوشتند، درخت مدتيه که درد ميکشه و بيمار شده، واسه همين چرخ ريسک غمگين شده و ديگه حرف نميزنه».

من هم آن نوشته را ديدم. خيلي ناراحت شدم. دلم مي خواست کاري برايش انجام دهم. با چرخ ريسک حرف زدم ولي او سکوت کرده بود. بهش گفتم وقتي من کلاس دوم بودم در مورد شما تحقيق نوشتم. باز هم سکوت، سکوت. رفتم سراغ مادرم، ماجرا را گفتم. مامانم فکري کرد و گفت: «بيا بريم يه روبان سبز بگيريم دور درخت ببنديم و يه پاپيون خوشگل بهش بزنيم. اينجوري هم درخت پوست کنده شده اش رو نمي بينه و هم چرخ ريسک، هم اينکه روي اون يادگاري پوشانده ميشه».

من هم رفتم و اينکار را کردم. يهو ديدم صداي قشنگي بهم گفت: «واي دوستم دوباره مثل اولش شده» و شروع کرد به آواز خواندن. درخت انجيلي هم لبخند قشنگي زد و شاخه هايش را برايم تکان داد و نسيم قشنگي از لابه لاي شاخه هايش صورتم را نوازش کرد و چرخ ريسک از اين شاخه به آن شاخه مي پريد و مي گفت: «ما و انجيلي ها با هم نفس مي کشيم». و صداي مادرم که: «پاشو دخترم مدرسه ات دير ميشه ها»! مرا از خواب شيرين بيدار کرد.