مرگ انديشي از نگاه انديشمندان


یادداشت |

مهران موذني- سي و چهارمين نشست از سلسله جلسات گفتمان ديني در کتابخانهي ميرداماد با عنوان «زيستن با مرگ و شجاعت بودن» برگزار شد. دکتر اميرعباس عليزماني، پژوهشگر و عضو هيئت علمي دانشگاه تهران و دکتر رسول رسوليپور، پژوهشگر و عضو هيئت علمي دانشگاه خوارزمي سخنرانان اين نشست بودند که به طور کلي، به مرگانديشي از نگاه انديشمندان و برخوردهاي مختلف با مرگ پرداختند.

 

شکنندگي زندگي

اميرعباس عليزماني شکنندگي را يکي از صفات انکارناپذير زندگي دانست و در اين باره گفت: اگر مسئلهي شکنندگي زندگي را پيش از اپيدمي کرونا براي شما مطرح ميکردم، ممکن بود بگوييد با تکنولوژي و علم جديد، چنين چيزي وجود ندارد. اما ويروس کرونا نشان داد که اينطور نيست. مولانا ميگويد: شد چنين شيخي گداي کو به کو/ عشق آمد لاابالي اتقوا. کلانشهرهاي بزرگ دنيا شکنندگي خودشان را در برابر يک ويروس نشان دادند. اين در حالي است که معنا احتياج به نوعي لنگرگاه، سکون و ساحل دارد. شما وقتي روي يک کشتي در حال غرق شدن هستيد، هرچقدر هم آن کشتي مانند تايتانيک باشکوه باشد، با خودتان ميگوييد که چطور ممکن است در اين فرصت اندک و اين دلهرهي نيستي، به معنا و شادي برسيم؟ در شکنندگي جاي ترديد نيست. ما بايد آن را بپذيريم. اما برخوردهاي مختلفي با اين شکنندگي وجود دارد. عدهاي ميگويند زندگي از اين جهت که شکنندهست، بيمعناست. چرا که معنا يک زندگي ابدي، آرام و ناشکننده را اقتضا ميکند. عدهي ديگري ميگويند: زندگي شکننده نيست. چرا که ما ازلي و ابدي هستيم و جوهر ما ماندگار است. ببينيد مولانا به چه زيبايي اضطراب وجودي را بيان ميکند: چونک فتادم ز فلک، ذرهصفت لرزانم. در ادامه نيز ميگويد: ايمن و بيلرز شوم چونک به پايان برسم/ چرخ بود جاي شرف خاک بود جاي تلف/ باز رهم زين دو خطر چون بر سلطان برسم. برخي ميگويند راهش همين است که ما مرگ را فراموش کنيم. هنر بشر جديد نيز همين است و با شبهمعنا، رسانه و مشغوليتها، ميکوشد خودش را غافل کند. مولانا باز هم ميگويد: ميگريزند از خودي در بيخودي/ يا به مستي يا به شغل اي مهتدي. از نظر من، آن معجزهاي که عرفان ايراني دارد و در آثار غربي يافت نميشود، زيستن در اکنون است:

صوفي ابنالوقت باشد اي رفيق/ نيست فردا گفتن از شرط طريق.

 کسي اگر در اکنون به معنا نرسد، حتي اگر بينهايت اکنون هم در اختيارش باشد، فايدهاي نخواهد داشت. ويتگنشتاين ميگويد: اگر در اکنون معنايي وجود نداشته باشد، بينهايت زمان به معناي بينهايت تهي است. بنابراين هرچه هست، همين اکنون است. بدين صورت ما از شکنندگي که در ظاهر مفهومي خطرناک است، به معناي زيبايي ميرسيم و ميگوييم: دور فلک درنگ ندارد، شتاب کن. معنا در اکنون است. هرچه که هست، اکنون است و چون اين اکنون محدود است و لحظهي ديدار نزديک، زيباست. اگر اين نمايش بينهايت بار تکرار شود، مسخره و بيارزش است. به طور کلي، شکنندگي زندگي تيغي دو لبه است. هم ميتواند موجب رسيدن به پوچي شود و هم به ما بگويد اين اکنوني که در اختيار داريم، چيز نادر و ارزشمندي است.

 

مرگ و معناي زندگي

عليزماني در ادامه به اهميت حضور مرگ و بيان نظرات مختلف دربارهي آن توجه داشت: فيلسوفان رواقي ميگويند انسانهاي عاقل افرادي هستند که چيزهايي را که ميتوانند تغيير دهند از آن چيزهايي که نميتوانند تغيير دهند، جدا کنند. مرگ را نميتوان کاري کرد. گذشته نيز همينطور. چرا که پيشتر تعيين شده است. انسان عاقل از گذشته درس ميگيرد و آن را براي اکنون بازخواني ميکند. اما در گذشته نميماند. آينده نيز هنوز فرا نرسيده. فيلسوفان رواقي ميگفتند ممکن است اصلا به آينده نرسيم. البته اين نوعي بيماري است که شما بگوييد قطعا به آينده نميرسيم. اين نااميدي است. فردا امکان دوم ماست. امکان اول ما اکنون است. در انتهاي فيلم طعم گيلاس، شاهکار عباس کيارستمي، وقتي که شخصيت اصلي گيلاسها را به بچهها ميدهد، شادي آنها را ميبيند و خودش هم از همان گيلاسها ميخورد، متوجه ميشود چيزهايي بوده که تا به حال نديده. دقيقا قصه همين است. فردا ممکن است برسد يا نرسد. اما نکته اينجاست که اکنون آينده را تعيين ميکند. همانطور که مولانا ميگويد: مرغ خويشي، صيد خويشي، دام خويش/ صدر خويشي، فرش خويشي، بام خويش. آن لحظهي عشق، ديدار و مناجات اکنون است. شکنندگي زندگي ميتواند ما را بيدار کند. فرق اميرالمومنين با سياستمداران اين است که ايشان در 80 تا جنگ و غزوه شرکت داشتند، اما تنها وقتي که در محراب فرق مبارک و محاسن شريفش به خون آغشته است ميگويد: فزت و ربّ الکعبه. چون اينجاست که احساس ميکند بر پيمان و عشقش پايبند بوده. در بحثهاي معناي زندگي، عدهاي معتقدند زندگي به خاطر کوتاهياش پوچ است. برتراند راسل ميگويد زندگي براي اينکه معنادار باشد، بايد محتواي نامتناهي داشته باشد. در واقع ميگويد ما به بينهايت زمان داريم. لاکن زندگي محدود است و همهي آثار ما فراموش ميشود. پس زندگي پوچ است. ژان پل سارتر نيز ميگويد خود زندگي پوچ است و مرگ از آن هم بدتر است. برخي نيز در مقابل گفتهاند اگر زندگي پوچ است، پس چرا از مرگ گلايه ميکنيد؟ وودي الن، کارگردان، فيلمنامهنويس و تهيهکنندهي فرانسوي اينطور تعبير ميکند که شما وارد رستوراني ميشويد و گلايه ميکنيد چرا غذاي بدمزهاي که برايتان آوردهاند، کم است. از طرفي معترضيم به کم بودن زندگي و از ديگر سو، آن را تلخ و بيمعنا ميدانيم. در فيلم مهر هفتم از اينگمار برگمان يک استاد شطرنج که آرزوي ابديت کرده است، مامور مرگ را در شطرنج مغلوب ميکند و 300 سال به زندگياش ادامه ميدهد. اما بعد از اين مدت، خود از زندگي خسته ميشود. زندگي ما همين است. اگر قرار است گلي به سرمان بزنيم، در همين مدت ميزنيم. مولانا جلال الدين کمتر از 70 سال عمر کرد. مشکل ما زمان نيست. مشکل اين است که نميدانيم با اين زمان چه کنيم. اکنون که زمان در اختيار ماست، چه کار مفيدي کردهايم؟ فيلسوفان رواقي همين بحث را مطرح کردند. البته از نظر من، عرفاي ما و اهل بيت هزار برابر بهتر از فيلسوفان رواقي همين حرف را زدند. پيامبر ميفرمايد: چنان نمازى بخوان كه گويى آخرين نماز عمر توست. جايي ديگر نيز ميگويد: براى دنيايت چنان كار كن كه گويى تا ابد زنده خواهى ماند  و براى آخرتت چنان كار كن كه گويى همين فردا مىميرى.

 

زيستن با مرگ

عليزماني ادامه داد: البته وقتي از زيستن در لحظهي اکنون سخن ميگوييم، منظورمان دم را غنيمت شمردن نيست. مقصود اين است که لحظهي اکنون، همين لحظهي وجود است. اکنون وقت ماست. به قول سارتر که ما نمايشنامهنويسهايي هستيم که نمايشنامهي زندگيمان را مينويسيم. اگر نمايش تا ابد ادامه داشته باشد، معنايش را از دست ميدهد. تا چيزي را از دست ندهيم، قدرش را نميدانيم. ممکن است در حال حاضر، روزهايمان را به بطالت بگذرانيم. اما همين که به ما بگويند چند روز ديگر بيشتر زنده نميمانيم، متحول ميشويم. شايد اگر به پايان برسيم، قدر لحظات را بدانيم. بايد با مرگ روبهرو شد. برخي مرگ را پرتگاهي ميدانند که با انديشيدن به آن، احساس سقوط ميکنند. پسس چرا مثل بازيکناني فکر نکنيم که وقتي حس ميکنند زمان در اختيارشان کم است، بايد بيشترين و بهترين توان خودشان را بگذارند؟ زيباترين اثر زندگي، خود ما هستيم. زيستن با مرگ الهامبخش است. مرگ ميتواند معلم ما باشد. دکتر شريعتي ميگويد: انسانها پاي چوبهي دار به خود حقيقيشان ميرسند. مرگ ما را صميمي و کودک ميکنند. از نظر من دو چيز اين ويژگي را دارند. يکي عشق زلال و ديگري مرگ. عدهاي تازه وقتي که به بتن ميخورند، از خواب بيدار ميشوند. اما فيلسوفي مثل سقراط کسي است که از پيش آماده است و داستان را با حضور مرگ مينويسد.

 

شجاعتِ بودن

رسول رسوليپور، ديگر سخنران اين نشست، در اولين بخش از سخنانش به مفهوم شجاعت و شجاعت زيستن پرداخت: پيامبر اکرم ميفرمايد: ما خلقتم للفناء بل خلقتم للبقاء و انما تنقلون من دار الي دار. براي نابودي خلق نشديد. بلکه براي ماندن خلق گشتيد و صرفا از ساحتي به ساحت ديگر منتقل ميشويد. ميگل داونامونو، فيلسوف بزرگ اسپانيايي در کتابش به نام درد جاودانگي جملهي جالبي دارد: آمدهايم که بمانيم. غايت حيات، زيستن است و نه دانستن. فيلسوفان رواقي بهترين انديشمنداني بودند که بر ساحت وجودي شجاعت تاکيد داشتند. اسپينوزا که يکي از فيلسوفان نورواقي محسوب ميشود، در بخش چهارم و قضيهي بيست و يک کتاب اخلاق ميگويد: هيچکس نميتواند خواهش خوشبختي، کار خوب يا زندگي خوب داشته باشد. مگر آنکه در عين حال، خواهش بودن، کار کردن، زندگي کردن، يعني واقعا موجود بودن داشته باشد. در قضيهي بيست و چهارم نيز جملهي ديگري دارد که بدين صورت است: عمل کردن، زيستن و وجود خود را حفظ کردن، هر سه معناي واحدي دارند و جملگي تحت هدايت عقل و بر مبناي آنچه براي انسان مفيد است، هستند. همچنين در جملهي پاياني قضيهي شصت و هفتم بخش چهار ميگويد: انسان آزاد کمتر از هر چيزي دربارهي مرگ ميانديشد و حکمت وي تامل دربارهي مرگ نيست. بلکه تامل دربارهي حيات است. با اين قضاياي اسپينوزايي، قصد دارم درآمدي بر مفهوم شجاعت مطرح کنم. اولين متني که در آن به بحث شجاعت پرداخته شده، رسالهي لاخس افلاطون است که در آن سقراط با يکي از سرداران آتني به نام نيکياس دربارهي شجاعت گفت و گو ميکند و از او ميخواهد شجاعت را تعريف کند. نيکياس در پاسخ سقراط ميگويد: شجاعت معرفت است به آنچه که بايد دربارهاش ترسيد و جسارت در چيزي که بايد در آن جسارت ورزيد. نيکياس شجاعت را يک مفهوم معرفتي تعريف ميکند. اما وقتي به کتاب اخلاق نيکوماخوس  مراجعه کنيم، ارسطو در کتاب سوم و بخش نهم آن، شجاعت را نه يک مفهوم معرفتي، بلکه يک مفهوم اخلاقي تعريف ميکند و ميگويد: شجاعت عمل است به آنچه که موجب ستايش ميشود و پرهيز از آنچه که موجب خواري ميگردد. از نظر ارسطو، نه عقل انسان، بلکه ارادهي انسان خاستگاه شجاعت است. تعريف سوم اين است که شجاعت را امري وجودي در نظر بگيريم. پل تيليش از جمله فلاسفهاي است که به اين موضوع پرداخته است. در اين عرصه، وقتي از شجاعت صحبت ميکنيم، مقصودمان هستي انسان و وجود است.

 

مرگهراسي و وجود

رسوليپور در ادامه به بررسي شجاعت به عنوان امري وجودي پرداخت. وي از مرگهراسي به عنوان يکي از ويژگيهاي اصلي انسانها نام برد و گفت: به تعبير فيلسوفان شرقي، از جمله کريشنا مورتي، ذهن ماست که گذشته و آينده ميسازد. آنچه که هست، اکنون است. پس در واقع منظور ما از اکنون، وجود است. اهميت اکنون نه به خاطر نقد بودنش، بلکه از جهت بودنش اهميت دارد. چرا که امر نسيه هم بد نيست و اگر بدانيم موجود ميشود، ميتوان به گذشته و آينده نيز اعتنا کرد. آن چيزي که اهميت دارد، همين هستي است. اسپينوزا به عنوان يک فيلسوف نورواقي ما را متوجه هستي ميکند. هايدگر ما را از مرگهراسي به مرگآگاهي ميرساند تا زندگي اصيل و معناداري داشته باشيم. هايدگر ما را متوجه اين نکته ميسازد که زندگي طفيل هستي است و نه هستي طفيل مرگ. يعني مرگ وقتي به کار ميآيد که به هستي ارزش بدهد تا ما دريابيم با امري موجود روبهرو هستيم. اديان ابراهيمي نيز مرگ را نه به معناي نيستي، بلکه به معناي انتقال گرفتهاند. سنکا که از رواقيون است، زندگي را آميختگي ترس بودن و نبودن تعريف ميکند. اين ترس به معناي آن ترس روانشناختي نيست که به درمان نياز دارند. ترس از مرگ يک اضطراب وجودي است و بايد باشد. اما ترس از ترس از مرگ است که زيانآور است. يعني ترس از اضطراب بد است و خود اضطراب بايد وجود داشته باشد. آدمي اگر اضطراب مرگ، گناه و بيمعنايي نداشته باشد آدم نيست. اما نه ترس در معناي روانشناختياش. انسان با همين اضطرابهاي وجودي تعريف ميشود. کلمهي اضطراب کليدواژهي اصلي فيلسوفان اگزيستانسياليست است. ترس از گناه نوعي اضطراب محکوميت است. انسان از اين ميترسد که مبادا درست عمل نکند. اضطراب گناه در معناي وجودي نه تنها چيز بدي نيست، بلکه انسان را در قبال هستي و عمل خود مسئول ميکند. اضطراب گناه ما را به مسئوليت و زندگي معنادار ميرساند. اضطراب بيمعنايي نيز به همين شکل است. مگر ميشود انسان حس بيمعنايي و معناداري نداشته باشد؟ مگر ميشود انسان اقبال و ادبار قلب نداشته باشد؟ حضرت علي در کتاب عقل و جهل اصول کافي نشانهي انسان مومن را همين ميداند. کساني که در زندگي احساس شکست نميکنند و اضطراب شکست، مرگ و بيمعنايي ندارند، انسان نيستند و نميتوانند به ملکوت الهي راه پيدا کنند. چرا که ملکوت الهي آستانهي شکست، باخت ظاهري، تمنا، نداري و ناتواني انسانهاست. تمناي بودن و ماندن يک خواست طبيعي است. وفور رنجها و دردها سبب ميشود انسان احساس بيمعنايي کند. رنج و به ويژه رنجهاي وجودي و کشنده ما را به سوي عدم سوق ميدهند. اما در همان وضعيت شکننده، رنجها به ما نويد شکوفايي و اميد فراغت ميدهند. قرآن کريم نيز ميگويد شکوفايي بعد از رنج ميآيد.