کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
«اين نيز بگذرد»
ارديبهشت است و ماه رقص باد بهاري ميان برگ ها. رقص باران از ابر تا زمين. ماه رقص واژه روي برگ هاي دفتر شاعر. چندوقت يکبار مي رقصيم؟ از رقص اشيا و طبيعت حرف مي زنيم و شايد کم پيش آيد که خود را به رقصيدن و شنيدن موسيقي دعوت کنيم. در آستانه ماه آزمون هاي مدرسه، حال و هواي کلاس ها تغيير مي کند و همه از آزمون و نمره صحبت مي کنند. گاهي هم حرف از استرس و نگراني هاست. رقصيدن، حرکات موزون و شنيدن موسيقي يکي از بهترين روش هاي کم هزينه براي رسيدن به آرامش است. با چند حرکت ورزشي، تنفس شکمي و اصولي، و با رقص و موسيقي براي آزمون هاي مدرسه آماده شويم. و البته هر قدر مطالعه ما بيشتر باشد، آرامش و آمادگي بيشتري خواهيم داشت. متاسفانه اضافه شدن مساله «آزمون نهايي» در برخي دروس، بدون برنامه ريزي و روش هاي کاربردي، بيشتر از آنکه سواد و هوش شما را بالاتر ببرد، موجب استرس و نگراني مي شود. شما همچنان درس هاي خود را بخوانيد و هر وقت نگراني سراغتان آمد، در خلوت اتاق خود برقصيد. هر روز دوش بگيريد و غذاي خوب و سالم بخوريد. آزمون هاي مدرسه هم گامي در ادامه روزهاي زندگي است.
سياوش بخوانيم
آزاده حسيني
در اين صفحه با هم از شاعر سياوش کسرايي مي خوانيم. شعر معروف «آرش کمانگير» و «درخت» را از ايشان خوانديم و بعضي بخش ها را بررسي کرديم. شعر «وطن» نيز از شعرهاي آشناي ايشان است که مي توانيد در اينترنت جستجو کنيد و با صداي همايون شجريان بشنويد. با هم بخشي از آن را بخوانيم:
وطن، وطن!
نظر فکن به من که من
به هرکجا، غريب وار،
که زير آسمان ديگري غنوده ام
هميشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسي ام
تو نيک مي شناسي ام
من از درون غصه ها و قصه ها برآمدم
حکايت هزار شاه با گدا
حديث عشق ناتمام آن شبان.....
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده اي مهاجرم که از فراز باغ با صفاي تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده ام.
گفتيم که آقاي کسرايي از شاعران وفادار به سبک نيمايي بود. مطالعه و بررسي اين سبک شعري مي تواند براي شما نوجوان شاعر مفيد باشد. به قافيه ها دقت کنيد: «وطن/ فکن/ من»، «غنوده ام/ بوده ام»/ و همينطور: «حال پرسي ام/ مي شناسي ام». در اين نوع شعر شما مي توانيد سطرها را کوتاه و بلند بنويسيد. و قافيه ها را تغيير دهيد. البته اين فقط ظاهر شعر نيمايي است. نوآوري در شعر امروز در محتوا و نوع نگاه شاعر به مسائل اجتماعي، کاربرد کلمات و اشيا در شعر است. براي نوشتن و سرودن شعرهاي خوب، بهتر است شعرهاي خوب بخوانيم و گاهي در دفتر بنويسيم و از زواياي مختلف بررسي کنيم.
مائده احمدي
فکر ميکنم قبل من هرچه بيت ناب بود
يکي قبل من، همه را يکي يکي سرود
ببين! پشت هم نوشته ام چند خطي از غروب
ولي هنوز شعر جالبي در ذهن من نبود
فکر ميکنم چرا خدا براي من آن گوشه ها
چند خط شعر کهنه ي جديد قايم نکرده بود
نصف شب که شد وقت خواب، مثل رود
انبوه کلمات عبور ميکنند ولي رازآلود
بالاي درخت واژه ها من نشسته ام
نگاه ميکنم به آسمان ابرآلود
چرا نور از زخم هايم نمي کند عبور
شعري خوب بگويم با کل وجود
شايد بايد، باشد قلمم زهرآلود
آخرش هم بنويسم بدرود
راز
آرش قمي
آن روز درست ساعت پنج بعدازظهر، افشار اولين نفر گفت: «شنيدم، نزديک شهر ما يه شهر وجود داره که از بچه ها بدش مياد»! در حالي که ورجه وورجه ميکرد، دوباره گفت: «اين هم ماجراجوي امروز عصر ما». سياوش هم که از نظر افشار خوشش آمد، جواب داد: «من که ميگم بريم». امين عينکش را برداشت، کتابش را بست و گفت: «هم شنيدم که اسم اين شهر رو فت گذاشتن». همه با هم راه افتادند و بالاخره بعد از گذشتن از شهر خودشان و عبور از جاده هاي باريک و پهن به شهر فت رسيدند. تا پايشان را توي شهر فت گذاشتند، افشار فهميد که مردم طور عجيبي به آن ها نگاه ميکنند. آهسته و يواشکي به امين و سياوش گفت: «مردم اين شهر از ما بدشون مياد»! همان لحظه، مردم آن شهر هر سه تايشان را گرفتند و به جنگلي که کنار شهر بود، پرت کردند. افشار به هردو دوستش نگاه کرد و گفت: «چاره اي نداريم بايد بريم تا ببينيم چه اتفاقي ميفته»
کمي که راه رفتند به کلبهاي رسيدند. افشار با دست آن را نشان داد و گفت: «درش بازه. يعني اون جا کسي زندگي مي کنه»؟ سياوش تندي از پله ها بالا رفت. امين و افشار هم به دنبالش رفتند. وقتي وارد کلبه شدند، افشار مثل هميشه کنجکاوي کرد و يک دستگيره کنار در را کشيد. چراغ هاي کلبه روشن شدند. تازه مي شد توي کلبه را ديد. کلبه ي خوبي بود. فقط ديوارهايش قديمي بود و رنگ لازم داشت. افشار کنجکاو شد و به امين و سياوش که هر کدام يک طرف کلبه را نگاه مي کردند، گفت: «يعني کسي از اين کلبه خبر نداره؟ به نظرتون شب ها اينجا چه اتفاقي مي افته»؟ سياوش که از هيجان روي پاهايش بالا و پايين مي پريد، گفت: «زود باشين از پله ها بريم بالا»! يک راه پله پشت سر امين بود. از پله ها بالا رفتند. آن بالا سه تا اتاق بود. هرکس براي خودش يک اتاق را انتخاب کرد. بالاخره مجبور بودند آن جا بخوابند. شب شد. اما افشار خوابش نبرد. وقتي همه خوابيدند، او بيدار ماند. هزار تا سوال توي سرش بود. براي اين که جواب سوال هايش را پيدا کند، از کلبه بيرون رفت. او از ميان درخت ها رد شد. همه جا تاريک بود، حتي نور ماه هم نبود. به آبشاري رسيد، صداي آب را شنيد که با قدرت از صخره اي پايين مي آمد. از آن هم رد شد. يک دفعه در تاريکي متوجه سايه ي بزرگي شد. کمي جلوتر رفت. آن سياهي يک کدو تنبل بود. آن را برداشت و با خودش گفت: «چيزي به جشن هالووين نمونده. اونو به کلبه ببرم». راهي را که تا وسط جنگل آمده بود، برگشت و نيمه ي راه ديد که چشم هاي کدوتنبل بنفش شد. يک دفعه احساس کرد که کدوتنبل تکان مي خورد. کدوتنبل زنده شد و از دست افشار فرار کرد و دوست هاي کدوتنبل هم آمدند. افشار هم به طرف کلبه فرار کرد تا دوست هايش را بيدار کند. او در کلبه را باز کرد و محکم به ديوار کوبيد. بچه ها بيدار شدند. امين عينکش را به چشم زد و گفت: «چي شده؟ چرا فرياد مي زني»؟
سياوش گفت: «آخ جون بازي جديد پيدا کردي»؟
افشار به هر دوي آن ها گفت: «کدوتنبل رو ببينين مي فهمين چي مي گم»؟!
صداي کوبيدن به در آمد. مثل اين بود که چند نفر با مشت به در چوبي کلبه مي کوبيدند و مي خواستند در را بشکنند. سياوش که در حال عقب عقب رفتن بود به يک دکمه خورد. يک در مخفي باز شد. در آن جا يک کتاب بود. افشار از جا پريد و فرياد زد: «چه قدر خرابکاري مي کني»؟ اما نگاهش افتاد به کتابي که رويش نوشته بود: «جادوي کلبه ي جنگلي»!
همان لحظه در کلبه شکست. امين کتاب را برداشت وخواند. در آن جا به عکس هاي توي کتاب دقت کرد. نوشته بود کدو تنبل ها دونوع هستند. نوع پروازي ونوع زميني. کندوتنبل هاي وحشي گلوي امين و سياوش را گرفتند. چيزي نمانده بود آن ها خفه شوند. افشار با ترس کتاب را باز کرد. چاره اي نداشت. تند تند کتاب جادويي را ورق زد و يک صفحه را پيدا کرد. با صداي بلند خواند تا بالاخره کدوتنبلها خاموش شدند. همان لحظه صبح شد.
فرصت دوباره
آتنا رادپور
عصر روز سرد و باراني جمعه اواخر پاييز بود. حال بيرون اومدن از تخت را نداشتم انگار مي خواستم ديگر بيدار نشوم. هوا سرد سرد بود. نگين مي گفت: «بسه ديگه ساحل نمي خواي بيدار شي»؟! حتي حال و حوصله دوست صميمي را نداشتم. نگين مدام داد ميزد و با عصبانيت مي گفت: «اي بابا ساحل بيدار شو ديگه !خسته ام کردي بلند شو از تختم»! بلند شدم. لباس هايم را پوشيدم و در اتاقم را باز کردم. پاهايم ديگر جان راه رفتن نداشت. چتر برداشتم حرص نگين در آمده بود. «هي هي هي صدام و ميشنوي کجا ميري»؟
از خونه بيرون اومدم. نگين به من پيام داد و زنگ زد: «ساحل چته چرا اينجوري»؟!
ناراحت بودم ديگه جواب نگين را ندادم. صداي ترمز ماشيني را کنار گوشم شنيدم و بلند جيغ زدم و گريه کردم. گوشي از دستم پرت شد و هزار تکه مثل وجودم به هوا رفت و ريخت.
آوا روشني
يک روز در حال رفتن به مدرسه بودم. يکدفعه صداي فردي آمد که مرا صدا کرده بود. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، هيچ کس آنجا نبود. دور و برم را نگاهي کردم و ديدم فقط يک گربه ي مشکي- سفيد آنجا بود. بعد از چند ثانيه که نگاهش کردم دوباره اسم منو به زبان آورد و گفت: «ميشه کنار من بماني و با هم کمي حرف بزنيم»؟ من هم چون خيلي از حرف زدن آن گربه تعجب کرده بودم، حرفي نزدم. گربه دوباره همان سوال را از من پرسيد و من هم چون علاقه خيلي زيادي به گربه ها داشتم به گربه جواب مثبت دادم. ولي به گربه گفتم: «فقط بايد حرفمان را زودتر تمام کنيم چون مدرسه ي من دير ميشود». رفتيم و روي يک تکه سنگ نشستيم و گربه درباره ي اينکه هيچ دوستي ندارد با من حرف زد و از من خواست تا با من دوست شود. من هم براي اينکه هم خوشحال شود و هم تنها نماند قبول کردم که با او دوست باشم و بعد از چند دقيقه صحبت کردن با هم خداحافظي کرديم و من به مدرسه رفتم.
عيد نوروز در گذشته
فاطمه زهرا صادقي نژاد
عيد نوروز در گذشته مثل حالا نبود که مردم به فکر عوض کردن فرش و مبل و پرده باشند. مردم روستا در گذشته قبل از عيد خانه تکاني مي کردند. زيراندازهايشان که موکت، لمه، حصير دست بافت بود را ميبردند سر کرز (همان چشمه) مي شستند. دخترها شب ها گل دوزي مي کردند و به مناسبت عيد پرده يا روطاقچه اي مي دوختند. بزرگترها خانه هايشان که گلي بود را با کاهگل که ما به آن گل گرج مي گفتيم، گل کرج مي کردند. مادربزرگ ها و مادرهايمان نون و کلوچه و شيريني درست مي کردند. پشتزيک مي ريختند و تخمه هايي که براي زمين خودشان بود را بريان مي کردند. سر سفره هايشان نماد هفت سين نبود. به جاي ماهي قرمز، کله ي ماهي آويزان ميکردند که برکت و رزق و روزي خانه بود. يک دسته گندم سبز مي کندند در خانه آويزان مي کردند و وقتي که ساعت تحويل سال مي شد يک نفر به عنوان شگون مي آيد داخل خانه و بزرگ خانواده به جاي عيدي به او تخم مرغ رنگي مي داد. عيدهاي گذشته و عيدي ديدني هايمان خيلي با صفا بود.
سيبي که دلش نمي خواست
از شاخه بيفتد
اسرا موجنيان
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود. يک سيبي بود که دلش نمي خواست از شاخه بيفتد. يک روز پيش خودش گفت اگر بيوفتم کسي نيست که مرا بگيرد. اگر بيفتم همان جا مي مانم و مي پوسم. اگر بيفتم از خانواده و دوستانم که روي شاخه هستند، دور ميشوم. يک گلابي افتاده از درخت که داشت حرف هاي سيب را گوش مي داد؛ داد زد و گفت آهاي آهاي سيبي که روي درخت هستي! من اين پايينم. حرف هاي تو را شنيدم. سيب جواب داد: تو اون پاييني؟ گلابي گفت: بله اتفاقا خيلي هم خوش ميگذره. کلي هم مثل من و تو افتادند و من باهاشون دوست شدم. تا ده دقيقه ي ديگه هم باغبان مياد و همه ي ميوه هاي بالاي درخت و پايين درخت را جمع ميکنه و ميبره. تو بيفتي يا نيفتي باغبان تو را برميدارد و ميبرد. گلابي گفت: صداي تق تق آمد. حتما باغبان آمده است. سيب گفت: ما را کجا ميبرد؟ گلابي گفت نمي دانم ولي ميگويند، بري ديگه بر نمي گردي سيب حرف گلابي را پذيرفت و به همراه ميوه هاي ديگر رفت.
نه کلمه ي با ارزش
آرنيکا روح افزائي
روزي ابري در مدرسه با کيف و کفش قديمي ام وارد کلاس شدم. وقتي پايم را توي کلاس گذاشتم همه ي نگاه ها به من شد. صداي خنده ي بقيه مرا آزار مي داد. بعد از سه ماه تحمل، دوستي پيدا کردم. وقتي از تنهايي در آمدم حاضر شدم که ديگر تنها نشوم. البته گول خوردم، دوستي سوء استفاده گر نصيبم شده بود. ولي من چنين احمقي بودم که مي دانستم ولي مي ترسيدم. با خودم مي گفتم: «چرا؟ چرا؟ چرا؟ عذاب مي کشيدم. دستورات دوستم ذهنم را مشغول مي کرد. هر روز دستور، دستور، ديگر بس است. با گفتن کلمه ي «نه» نفسي راحت کشيدم. شايد ديگر با من دوست نباشند، ولي در عوض من به خودم افتخار مي کنم.
سيده زهرا علوي نژاد
خودت را دوست داشته باش! تنها زماني که خودت را دوست داشته باشي مي تواني ديگران را دوست داشته باشي!
با خودت صميمي و مهربان باش! رابطه ي خوبي با خودت داشته باش. زماني که رابطه ي خوبي با خودت داشته باشي، ميتواني با ديگران هم رابطه خوبي برقرار کني. خودت را همانطور که هستي بپذير. به خاطر ديگران تغيير نکن!
همه ي آدم ها قشنگند. هرکس زيبايي هاي خودش را دارد. مهم ترين زيبايي، زيبايي درون آدم است. بدون هيچ انتظاري از ديگران تعريف و تمجيد کن، به ديگران وقتي که به تو نياز دارند، کمک کن، حس خوبي از انجام اين کار ميگيري. آدم ها به دنيا رنگ مي بخشند. تو ميتواني انتخاب کني که چه رنگي را به دنيا بدهي. رنگ خوب يا بد! انتخاب با خودت است. با خوبي مي تواني دنيا را زيبا و قشنگتر کني. تو قشنگي و لايق عشقي! همه ي آدم ها قشنگند، فقط کافي است اين را قبول کنند! آدم ها خوب و قشنگند ولي خودشان گاهي تصميم به بد بودن مي گيرند و سعي مي کنند آن قشنگي را از بين ببرند، ولي بعدها متوجه ي اين مي شوند که خوبي خيلي قشنگتر است.
موفقيت در تنهايي
معصومه مازندراني
پريا تک فرزند بود، در روستاي با صفا در خانواده اي شلوغي زندگي مي کرد. هميشه خانواده پدري و مادري او در کنار هم بودند و در جمع صميمانه از خنده و شوخي صحبت مي کردند و مي گفتند: «ما اصلا نمي توانيم تنهايي را تحمل کنيم. تنهايي خيلي بد است باعث افسردگي، حسرت و يادآور خاطرات تلخ است». اين صحبت هاي خانواده روي ذهن پريا اثر گذاشته بود و با خود فکر مي کرد واقعا تنهايي آثار بدي دارد. در يکي از روزهاي گرم تابستان خانواده پريا به علت شرايط کاري پدر به شهر مهاجرت کردند و ديگر تنها شده بود. با فرا رسيدن اول مهر وارد مدرسه ي شهر شده بود. خيلي ناراحت و تنها بود، هيچ دوستي نداشت و با کسي از همکلاسي هايش دوست نمي شد. معلم پرورشي مدرسه متوجه گوشه گيري و تنهايي او شد که پريا برايش توضيح داد: ما در کانون گرم خانواده بوديم، هميشه دور هم جمع بوديم، وقتي به شهر مهاجرت کرديم خيلي تنها شدم و تنهايي خيلي حس بدي دارد. آدم تنها مثل موجودي بدون آب و غذا است. معلم گفت: «تنهايي گاهي هم خوب است؛ زيرا بايد با خودت خلوت کني! رفتارها و عملکرد نسنجيده ات را بررسي کني، زندگي خود و پيشرفت را بهبود ببخشي و ياد بگيري که قوي باشي در هر شرايطي و بتواني به قلب تاريک خود نور ببخشي! دليل اين که تنهايي برايت بد است زيرا هيچ وقت با خودت تنها نشدي». او با صحبت هاي معلم خود به فکر فرو رفت و باشگاه رفت و در رشته رزمي ثبت نام کرد. پريا از تنهايي خود بهترين شرايط را ساخت. ورزش رزمي را به خوبي آموخت و مهارت کسب کرد تا مرحله المپياد جهاني پيش رفت، مقام نخست را از آن خود کرد؛ از آن پس فهميد، بايد در هر شرايطي انسان براي خودش تلاش کند و تاريکي را به روشنايي تبديل کند.
همه اخلاق بد چون در توست
نمي رنجي!
سيده فاطيما عقيلي
بازنويسي از حکايت کتاب فيه ما فيه مولانا
در يکي از روزهاي بهاري در روستايي خوش آب و هوا، دو دوستِ چوپان زندگي مي کردند. آن دو هر روز با هم به چراگاه مي رفتند و با هم به خانه مي آمدند. سمت چپ براي يکي از چوپان ها و سمت راست چراگاه براي يکي ديگر از چوپان ها بود. روزي چوپاني که سمت راست چراگاه در دسترس او بود در حال نواختن ني براي گوسفندانش بود. در همان حال يکي از بره ها کنجکاو به سمت رودخانه مي رود و مادر گوسفند بره را دنبال مي کند و ناگهان هر دو خوراک گرگ شدند. چوپان زماني صداي گوسفند مادر را شنيد که ديگر دير شده بود! و دو گوسفند خود را از دست داده بود! چوپان ناراحت و عصباني زير سايه درخت گردو نشست و خود را سرزنش مي کرد. چوپان ديگر تا ديد که دوستش ناراحت و بي حوصله است به سمت او رفت و به چوپان گفت: «چرا اينقدر ناراحتي؟ هر کس که نداند فکر مي کند رمه ي خود را از دست داده اي»؟! چوپان با گستاخي رو به دوست خويش کرد و گفت: «مي داني داري چه مي گويي؟ من به زور و زحمت اين گله را سالم نگه داشتم! هر کدام از آنها برايم به اندازه يک سکه طلا مي ارزند»! چوپان تا وضعيت دوست خود را ديد سريع از او دور شد. خورشيد خود را براي خداحافظي با گنجشکان آماده کرده بود و ماه را براي سلطنت شب پذيرفته بود. به همراه خورشيد دو دوست چوپان هم راهي خانه خويشتن شدند. دوست چوپان خسارت ديده که به خانه رسيد با خودش به اخلاق بد دوستش فکر مي کرد و با خود مي گفت: «مگر يک گوسفند و يک بره ي چند روزه چقدر مي ارزد که او کنترل خود را از دست داده بود»؟! فرداي آن روز به رسم تکرار روزهاي هميشگي هر دو دوست زير درخت هاي گردو محوطه خود نشستند. چوپان سمت چپ در حال چيدن گردو بود که دو قوچ گران قيمت او خوراک گرگ درنده شدند. چوپان به سرعت سبد گردو را پرت کرد و سريعا خود را به گرگ رساند، اما زماني که دير شده بود! چوپان عصباني شده بود زيرا هر قوچ به اندازه ي يک قاليچه دست بافت مادربزرگش مي ارزيد. دوستِ چوپان در راه به او گفت: «اي دوست من! ناراحت نباش همه چيز درست مي شود. واقعا دو قوچ ارزش ناراحتي را ندارد. نمي دانم تو چقدر حساس هستي! که بخاطر دو عدد قوچ غصه مي خوري! مانند کسي که شمش طلا را از دست داده»! چوپان ديگر پوزخندي زد و گفت: «مولانا مي گويد: همه اخلاق بد، از ظلم و کين و حسد و حرص و بي رحمي و کبر، چون در توست، نمي رنجي! چون آن را در ديگري مي بيني مي رمي و مي رنجي»!