سيري در انديشه هاي مختومقلي فراغي


تیتر اول |

نورالدين سن سبيلي - مختومقلي فراغي معروف ترين و برجسته ترين شاعر ترکمن هاست. ايشان در سال 1153 قمري معادل 1733 ميلادي در شمال گنبد کاووس در روستاي آجي قوشان و به قولي در محلي به نام گينگ جاي در غرب مراوه تپه چشم به جهان گشوده است. پدرش، دولت محمد آزادي از شاعران و عارفان مشهور خود بوده و اولين معلم مختومقلي مي باشد. مختومقلي همانند بسياري از بزرگان معاصر خويش در بخارا تحصيل نموده و با علوم و ادبيات و عرفان ماُنوس گشته و پس از اتمام از تحصيلات و مسافرت به سرزمين هايي همانند افغانستان و هندوستان ضمن بازگشت به موطن خويش، مشغول تدريس، جواهرسازي و به ويژه شاعري شده است تا تجربيات خويش را در اختيار مردم گزارده، يار و ياور آنها باشد. اگر نگاهي به ديوان اشعار مختومقلي فراغي بيندازيم دامنه ي اشعارش بسيار متنوع بوده و به نوعي مي توان گفت که کتاب زندگي است. مطابق نسخ معتبر بيش از ده هزاربيت از ايشان به يادگار مانده است که در بين آنها اشعاري با مضمون دوستيِ ميهن، مفاهيم اجتماعي، حماسي، فلسفي و عرفاني و...ديده مي شود و از نسلي به نسل ديگر منتقل شده است. به علت معناي ژرف و موسيقاي روان اشعارش، بخش عمده آن به صورت ترانه هاي ترکمني که آن را" آيديم" مي گويند، توسط اساتيد موسيقي اجرا مي گردد و البته صدها بيت از اشعارش نيز به صورت عبارات تمثيل و استعاره آميز کاربرد مردمي دارد. بايد گفت که بي اعتباري جهان گذران و شرح بار امانت آدمي يعني عشق دو نواي اصيل شعر فراغي مي باشد.شايد به اين دليل باشد که اشعارش در تماميّت فرهنگ مردم ترکمن ساري و جاري است؛ در امثال و حکم پيران خردمند و اندرزهاي فرهيختگان قوم و در تفاسير معنوي و روحاني قرآن و احاديث علماي دين و در ناله ي ني چوپان هاي پاک سرشت و در صداي عميق بخشي هايي که همراه دوتار و قيجاق نواي غم و شادي مردم را سر مي دهند. اگر بخواهيم انديشه ي فراغي را مطابق ديوان اشعارش که به زبان ترکمني است، واکاوي کنيم ابعاد گوناگوني دارد که در ذيل مواردي از آن را با ترجمه به زبان فارسي بيان مي کنيم:

 فراغي ضرورت حاکم توانمند و خدمتگزار را امري اجتناب ناپذير مي داند و معتقد به قدرت مرکزي است.در شعري مي گويد:

"دياري که حاکم نداشته باشد خان ها و اربابان هر منطقه حکومت خود محورانه تشکيل داده، نظم جامعه را بر هم خواهند ريخت.سرزميني که شيران حاکم نباشند روبهان نيز ادعاي سروري خواهند داشت... "

در شعري هم از خداوند استدعا مي کند که" سرزمينش را گرفتار حاکم مستبد و ظالم نکند..."

 

پس از نظر مختومقلي دو اصل مهم وجود دارد:

اول اين که هر جامعه اي نيازمند هيئت حاکمه ي توانا و داناست و دوم اين که اساس حاکميت بر اجراي عدالت، برابري و مساوات است. مختومقلي فراغي معتقد است که حاکم بايد همچون خورشيد تابناک بر همه ي مردمش يکنواخت و همسان بتابد. در شعري با الگو برداري از قرآن کريم خطاب به حضرت سليمان مي گويد:

"اي سليمان! به موري گوش فرا ده

در سخنانش تاُمّل کن و جوابش باز گوي

چون که حاکمي بسانِ خورشيد بتاب

و همانند رودخانه ي جاري و نسيم روحنواز باش..."

پيام فراغي به حُکّام بيشتر مواقع حالت پند و اندرز دارد و لذا مي گويد:

"اي کوه هاي سر به فلک کشيده

به بلندي تان ننازيد

که روزي همچون زري آب خواهيد شد

اي درياي عميق به هيبت خويش مغرور مشو

که روزي چون بياباني برهوت خواهي گشت."

فراغي ثروتمندان را به بذل و بخشش دعوت مي کند و بخشيدن مال را مترادف با گشايش ابواب رحمت الهي مي داند و حج واقعي را کمک به فقرا مي شمارد:

" اگر در راه حق جان دهي اقبال خواهي يافت

اگر لباسي ببخشي بر تَنَت حُلّه اي خواهد گشت

بخشش بر پيران ناتوان سايبانت خواهد شد

اگر فقير گرسنه اي را سيراب نمايي

بسان حج خواهد بود..."

از نظر مختومقلي جوانمرد کسي است که از مال و جان ببخشايد تا به هستي راستين راه يابد و لذا در شعري مي گويد:

"جوانمردان به هنگام استمداد از ايشان خرسند مي گردند

زيرا هفتاد بلا از يک بخشش دفع مي گردد

ولي نامردان روزگار فقط زباني شيرين دارند

و در ميدان نبرد گريزان هستند..."

و باز در جايي مي گويد:

"اگر گرسنه اي را سيراب نمايي

آنگاه ديدار کعبه را يافته اي

چنانچه نامردي ببخشايد

آنگاه در هر مجلسي صد بار به زبان خواهد آورد

اي مختومقلي

اشک چشمان بينوايان کوه ها را به آتش کشيده

صخره ها را ذوب خواهد کرد

ظالمي که بر بينوايان ستم کند

در روز محشر رسوا خواهد گشت..."

فراغي شاعر مردم است.همراه ايل مي گريد و همراه آنان شادماني مي کند.وقتي که صحراي ديدارش تشنه لب است و دست بر دعا برداشته و در شعري زيبا طلب باران مي کند. اين شعر را مردم ترکمن صحرا در سال هاي خشکسالي و کم باران جهت طلب باران همخواني مي کنند. يکي از ويژگي ها شعر فراغي ارتباط صميمانه با طبيعت و وصف آن است. فراغي در ديوان اشعارش شيفتگي خاص خويش را به طبيعت زيباي سرزمين خويش ابراز مي دارد. او معمولاً با وصف طبيعت صحرا، صحرائيان را به صفاي درون دعوت مي کند. او جلوه هاي رنگارنگ گل هاي ييلاق هاي سبز و جلگه هاي پوشيده از نيزار را که زينت بخش مهرويان و ميادين اسبان تيزتک صحراست،به بهترين شيوه مي ستايد. وقتي کاروان هاي اشتران و رود گرگان را که در دل صحرا روان است،توصيف مي کند،تصوير زيباي صحرا در برابرت جلوه گري مي کند.

وقتي مي گويد :

"اي سونگي داغ! اي محبوب من!

گويي که کوه معشوقه ي اوست و دلداده ي ازلي و ابدي او، و چنين است که فراغي در دل آحاد دشت ترکمن جايگاهي ويژه دارد و مردم نيز آرمان هايشان را در کلام او مي جويند.

در شعر "سونگي داغ" مي گويد:

سونگي داغ! اي محبوب من!

کمرگاهت را درختان" دغدان" پوشانيده اند

و ايل هاي" يموت و گوکلان"

دشمنانت را به خاک سياه نشانده اند.

گذرگاه هاي بي شمار در توست

و "قزل باير" دل انگيز

و گله گله ي دام ها

که از چشمه هاي خنکت آب مي نوشند.

چه علف هاي رنگارنگ و زيبا که در تو روئيده است

و چه دره ها که از ايلي به ايلي ديگر مي رسد

و چه کاروان هاي صف کشيده ي بي انتها

که از" ناي باداي" در گذرند.

براي ييلاق سوي" اويلوق" سرازير مي شويم

با اسب هايمان مي تازيم

و به خلعت هايمان مي نازيم

و آنگاه در"توراييت" خرمن ها انباشته مي شوند.

اي مختومقلي! رسم روزگار اين است

دوران ها سپري مي گردند

در حالي که از ايل خود جدا مي شوي

چه احوالاتي بر تو عارض خواهد گشت؟"

مختومقلي در شعر"گرگانينگ" نيز دشت گرگان را با بيان زيبايي هاي طبيعت و سجاياي انسان آن دوران، به نيکوترين حالت مي سرايد تا ما را ميهمان اين طبيعت بکر در صدها سال قبل بنمايد لذا با بهترين اوصاف، دشت گرگان را بسان پرده ي سينما به نقش و نقاشي مي کشد. اوج زيبايي در اصل شعر ترکمني فراغي متجلي است که در پيوست خواهد آمد ولي جهت موانست با مفهوم کلي شعر فراغي، موضوع را با ارائه ي ترجمه ي شعر پي مي گيريم :

"رو به رويش کوه هاي بلند

و بر بلنداي آن ابرهاي تيره

و نسيمي که آرام مي وزد

در پي رقص ابرها

رودخانه هايي مملو از آب روان

و سيل خاکستري رنگ گرگانرود که جاري است.

جلگه هايي پوشيده از نيزار

و زيبا روياني زينت يافته با طلا و نقره

و گاوميشان مشکي و گاوان فربه

نمود اين دشت اند.

کاروان هاي اشتران در گذرند

و سوداگران بزرگ در سودا

و پرتگاه هاي رود گرگان

دشت گرگان را پوشانيده اند.

جوانان شال ترمه اي بر کمر دارند

و سوار بر اسب هاي تيزتک اند

و باز شکاري در دست

و آهويي زيبا که اندام سپيدش

با نسيم خزري جلوه گري مي کند.

اي مختومقلي! از ايل خود جدا

و گرفتار تيغ هجران مي شوي

در حالي که پريان آهوچشم دشت

با شمايل زيبا

به جوار گرگانرود فرود مي آيند..."

يکي ديگر از ويژگي هاي شعر مختومقلي بيان آرزوهاي بي پايان آدمي است. شعر " دون بولسا"مصداق کامل نظريه" ابراهام مازلو" نظريه پرداز کلاسيک مديريت مي باشد.

مختومقلي در اين شعر به آرزوهاي بي پايان آدمي و عدم قناعت پيشگي انسان اشاره مي کند.

مختومقلي معتقد است که آدمي پس از رفع نيازهاي اوليه ي زندگي،براي کسب ثروت و سپس براي نيل به قدرت و آنگاه براي رسيدن به شهرت تلاش بسيار مي کند ولي هدف واقعي زندگي را رسيدن به آرامش و شادي مي داند که صرفاً در سايه ي هنر و مذهب و عرفان قابل دستيابي است. او مي گويد که انسان در مراحل تنگدستي، تنها به داشتن لباسي ساده خشنود است.آنگاه که به تن پوش اوليه رسيد،به دنبال جامه اي فاخر مي گردد. فقيري که به اندک مالي قانع بود، اکنون ثروت بي پايان را مي جويد.

جواناني که خواهان اندک اندوخته اي صرفاً براي سفر و توشه ي راه بودند، حالا اسلحه و اسب ومال و مِکنَت فراوان را طالب هستند.آنگاه که با بدست آوردن ثروت بسيار، دلشاد گشتند، به دنبال تصاحب محبوب ماهروي هستند و سپس پا را فراتر گذاشته، فرمانروايي شهر و ديارشان را در سر مي پرورانند. پس از آن که حاکم گشتند و دنيا بر وفق مرادشان گشت، به دنبال شهرت و خوشنامي مي گردند.

مختومقلي خويشتن را نهيب مي زند و مي گويد:

اي مختومقلي! که طعنه ي دشمنان را چشيده اي؛ بدان که جوانمرد واقعي کسي است که غم و اندوه روزگاران را از دل بِزُدايد و شادي را جايگزين غم نمايد زيرا که چشم طمعکار دنيا، اگر همچون قارون نيز باشي، از گنج و ثروت بي شمار، سيراب و شادمان نخواهد گشت..."

يکي ديگر از مفاهيم مطرح شده و پر اهميت در ديوان فراغي غنيمت شمردن دَم و اهميت گنج حضور و يا ادراک بُعد چهارم ماده يعني زمان است. مختومقلي در شعر" اليپ قدّينگ دال اولار" مي گويد:

گل اي دوستوم چکمه قايغي غمي سن

آقديرماغيل گوزلرينگدان نمي سن

بو دنياده غنيمت بيل دمي سن

قايغي چکمه يگيت کيشي چال اولار

يعني مي گويد که قدر لحظه ها را بدانيم و درک کنيم که با رفتن ما از اين جهان،فرصت حيات ما از بين مي رود. براي خوب زيستن، زمان ديگري وجود ندارد لذا بايد از لحظه لحظه زندگي بهره مند گشت و شادماني و شکرگزاري را پيشه ساخت.

همانند خيام که مي گويد:

گر يک نَفَسَت از زندگاني گذرد

مگذار که جز به شادماني گذرد

و يا بسان حضرت حافظ که فرمود:

حافظا چون غم و شادي جهان درگذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

و يا باز حضرت حافظ مي گويد:

وقت را غنيمت دان آن قدر که بتواني

حاصل از حيات اين دم است تا داني

خواجه عبدالله انصاري مي فرمايد:

شب خيز که عاشقان به شب راز کنند

گرد در بام دوست پرواز کنند

هر جا که دري بُوَد به شب در بندند

الا در دوست را که شب باز کنند...

و يا حضرت سعدي در وصف دَم و دانايان مي فرمايد:

نگهدار فرصت که عالم دمي است

دمي پيش دانا به از عالَمي است

سکندر که بر عالمي حکم داشت

در آن دم که مي رفت عالَم گذشت

آري واقعيت و حقيقت هستي اين است:

وقت غنيمت شمار

ورنه چو فرصت نماند

ناله که را داشت سود؟

آه! کي آمد به کار...

يکي ديگر از موارد ارائه شده در ديوان فراغي موضوع بار امانت انسان يعني" عشق" است.

بزرگان در اين رابطه با اين که بار امانت انسان چه بوده است نظرات گوناگوني دارند.

بعضي آن را "اراده ي انسان " مي دانند.

برخي بار امانت را "علم و معرفت" گويند.

گروهي بار امانت را "فيض الهي"  مي نامند ولي اکثر اوليا الهي همانند مختومقلي فراغي، خواجه عبدالله انصاري، مولانا و حافظ ،بار امانت انسان را "عشق " مي دانند. اين گروه معتقدند که تمام آفرينش در مستي و بيخودي بر دايره ي عشق مي چرخد.آنهايي که به اعماق مي روند عشق الهي را تجربه مي کنند و اين عشق، زندگي شان را سرشار مي کند از موسيقي معنوي، زيبايي، به گونه اي که آرامش و شعر، نفس زندگي آنها مي شود و در اين مرحله است که حقيقت نازل مي شود و جايي که نداي اناالحق نازل شود، آن جا ترنّم زيبايي است پس اي انسان خويشتن را از عشق لبريز کن زيرا عشق، حقيقت هستي است.

مختومقلي در شعر "بو دردي" مي گويد:

"در ديار عشق گام نهادم و عشق را بلايي جانسوز يافتم؛ کيست که ياراي تحمل درد عشق را داشته باشد.

نماد عشق را گردن آويز آسمانها نمودند ولي آسمان به لرزه درآمد و تاب تحمل در عشق را نداشت.

روشنايي عالم هستي به واسطه ي عشق است.

چنانچه گرفتار عشق شود پرندگان نغمه خوان، ناله ها سر خواهند داد و گرگ هاي بيابان خواهند گريست.

در اثر عشق کوه هاي پرهيبت سر فرود آورده و صخره هاي بزرگ ذوب خواهند گشت.

کيست که بتواند بار عشق را تحمل نمايد.

فلک چون عشق را ديد از ترس به چرخش افتاد.

زمين نيز لرزه کنان به جنبش افتاد و اکثر کائنات تاب تحمل عشق را نداشتند.

از بيم عشق، بهشت، به عرش اعلي گريخت و جهنم به زير زمين فرو رفت.

دريا نيز گريزان گشت ولي انسان بار امانت عشق را پذيرا گشت و اينگونه بود که آدم، دچار غربت چهارصد ساله گرديد.

اي مختومقلي! که درد عشق را تحفه ي دوست مي داني، پس شاکي مباش و غيبت روزگاران مکن زيرا آدمي مسافر هستي است و رنج عشق نيز ميراث حضرت آدم است براي نسل خويش..."

خلاصه ي کلام اين که مختومقلي فراغي هم نگاهي به زمين دارد تا فارغ از رنج و درد آدميان نباشد و هم سيري در ملکوت آسمان ها دارد تا از حقيقت هستي غافل نباشد و مستانه نداي اناالحق سر دهد...