گذري بر داستان موسي و شبان -- داستان موسي و شبان خلاصة مثنوي است
یادداشت |
نورالدين سن سبلي
اين حکايت که در دفتر دوم آمده است، همة مختصات زباني و فکري مولانا را دارا است و شايد زيباترين داستان مثنوي باشد.
اگر کسي تنها همين داستان را از مثنوي بخواند، مهمترين و محبوبترين آموزة عرفاني مولانا را دانسته و نيز با بيشتر مهارتهاي زباني آن سلطان شگرف آشنا شده است. مولانا در اين داستان، هم طنز آورده و هم تغزل کرده و هم پرده از راز دين برداشته و هم مرامنامة ايمان وجودي را در داستاني دلکش به نظم کشيده است. دکتر سروش در کتاب قمار عاشقانه، اين داستان را احسن القصص مثنوي خوانده و شرحي نيکو بر آن نوشته است.
داستان موسي و شبان مثنوي، از جهتي ديگر نيز سزاوار درنگ است:
مخالفان مولوي، اين داستان را فراوان نکوهيدهاند. من نخست گمان ميکردم که تنها دليل مخالفتها، تقابل قهرمان داستان(چوپان) با پيامبري بزرگ(موسي) است. اگر هر داستاني، قهرماني داشته باشد، بيشک قهرمان اين داستان چوپان سادهدل است، نه موسي. در نهايت نيز خدا طرف شبان را ميگيرد و موسي را سرزنش ميکند که چرا «بندة ما را ز ما کردي جدا؟»
دوستداران مولوي ميگويند:
اولا ارادت و علاقة مولانا به حضرت موسي زبانزد است(نام هيچ پيامبري در آثار او به اندازة موسي نيامده است). ثانيا شبيه اين تقابل را در قرآن(در داستان موسي و خضر) و در روايات و حکايات اسلامي ميتوان ديد. ثالثا شيوة داستانسرايي مولوي بهگونهاي است که جايي براي اينگونه خردهگيريها نميگذارد. اما گويا علتي مهمتر، منتقدان مولوي و مثنوي را بر ضد اين داستان برانگيخته است و آن، ستايش نوعي از دينداري در اين داستان است که قرائت رسمي از دين و خداپرستي را آچمز ميکند.
مولوي ميگويد: ايمان رابطهاي وجودي با خدا است و اين رابطه، در گرو دانستنيهاي بسيار و افعال و اذکار خاص نيست. بسا کساني که هيچ تعلق خاطري به هيچ آيين و مناسکي ندارند، اما خدا را چنان ميپرستند که فرهاد، شيرين را، و بسا کساني که آن دانستنيها و آن افعال و اقوال را دارند، اما هيچ نشاني از خداباوري در سراپاي وجودشان نيست:
نشان اهل خدا عاشقي است با خود دار
که در مشايخ شهر اين نشان نميبينم
مولوي در اين داستان، کناياتي نيز دارد که شرح و بسط آنها، پشت پردة کينهورزيها را با مولوي آشکارتر ميکند. مثلا وقتي ميگويد: «جامهچاکان را چه فرمايي رفو؟»، طعنهاي است به کساني که شغلشان رفوگري است. يا آنجا که از زبان خدا ميگويد:
«چند از اين الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز»
لفاظان و صاحبان علوم رسمي را در مرتبهاي بس فروتر مينشاند؛ مرتبهاي که آنان به هيچ روي به آن رضايت نميدهند. مولوي در همين داستان، باورمندان را به دو گروه «آدابدان» و «سوختهجان» تقسيم ميکند و در کل مثنوي، وفادارياش به اين تقسيم، بيش از دوگانههايي است که فقه و کلام ميسازند. در مثنوي، فاصلة آدابدانان تا سوختهجان و روانان، بيش از فاصلة کافر تا مسلمان است.
موسيا آدابدانان ديگرند
سوختهجان و روانان ديگرند
مولوي به واکنشهايي که چنين داستاني برميانگيزد آگاه بود.
به همين دليل در همين داستان بارها عنان سخن ميکشد و بر خود نهيب ميزند که
«بيش ازين گر شرح گويم ابلهي است.»
ور بگويم عقلها را برکند
ور نويسم بس قلمها بشکند
چندي پيش، سخنراني يکي از واعظان نامدار را ديدم و شنيدم که ميگفت: «داستان موسي و شبان جايي براي دين باقي نميگذارد.» بله؛ اگر دين، بر حفظ ظواهر استوار باشد، داستان موسي و شبان، وقعي به آن نمينهد؛ زيرا اين داستان از نوعي دينداري سخن ميگويد که اولا متولي و نانخور ندارد و ثانيا قهرمان آن، انسانهاي دلسوخته و پاکباخته است، نه سخندانان و ظاهرسازان. داستان موسي و شبان، هدف را و مقصود را چنان عريان ميکند که آبرويي براي مدعيان باقي نميماند. داستان موسي و شبان، راهي را نشان ميدهد که با پاي ادعا و سخن پيمودني نيست. در اين راه، دانش ديني و ظاهرسازي و حتي زهد و تقوا کسي را واجد ايمان نميکند.
تکيه بر تقوا و دانش، در طريقت، کافري است
راهرو گر صد هنر دارد، توکل بايدش
ديني که مولانا از آن سخن ميگويد، از جنس احکام و عقايد و حتي اخلاق و افعال نيست؛ از مقولة حس دروني است. فروداشت عقايد و احکام در آثار مولانا تنها در جايي است که با آن حس دروني مقايسه ميشوند. مولوي خود در شمار ملتزمان به شريعت بود؛ اما ميدانست که مغز دين ايمان است، و حقيقت ايمان در احوال انسان است، نه در اقوال و افعال و باورهاي او. اين، همان درسي است که خدا به موسي آموخت.
بعد از آن در سرّ موسي حق نهفت
رازهايي کان نمي آيد به گفت