کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

 

هدفتان از درس خواندن چيست؟ در واقع هيچ دانش آموزي در هفت سالگي يا پيش از آن، درس خواندن و مدرسه را انتخاب نمي کند. بلکه برايش تعيين مي شود. يعني بفرما برو مدرسه! بعد مي پرسند: حالا بگو هدفت چيست؟ يعني دوازده سال درس مي خوانيم و بعد از کلاس نهم بايد انتخاب رشته کنيم و بعد در پايان هفده سالگي با کنکور و انتخاب رشته در آستانه مهم ترين تصميم زندگي قرار مي گيريم. اين در حالي است که وقتي با هدف پزشک و پرستار شدن، رشته تجربي را انتخاب مي کنيم؛ يا با هدف بهترين وکيل شدن به رشته علوم انساني مي رويم؛ در ذهن خود روياي تايسي کافي شاپ داريم و در تابستان دوره هاي آموزش کاشت ناخن و رنگ مو شرکت مي کنيم. شما در کدام جهت گام بر مي داريد؟

 

 

 

توران ميرهادي

مادر آموزش و پروش نوين ايران

سيده توران ميرهادي (خمارلو) متولد 26 خرداد 1306

شايد دوباره نياز به توران ميرهادي است تا به عنوان بنيانگذار شوراي کتاب کودک، حالا باري ديگر نگاهي به تدريس و تحصيل در آموزش و پرورش امروز بياندازد و طرحي نو در اندازد. توران ميرهادي در سال هاي آغازين تحصيل در دانشگاه تهران، با جبار باغچه بان آشنا شد. به سبب اين آشنايي او به اهميت آموزش سواد پايه پي برد. با اينکه دانشجوي زيست شناسي بود؛ به عنوان دانشجوي آزاد به کلاس هاي درس محمدباقر هوشيار در دانشکده ادبيات مي رفت و علوم پرورشي و اصول آموزش و پرورش را نزد او فرا گرفت. در سال 1334 کودکستان فرهاد را با همراهي پدر و مادر در خيابان ژاله تهران تاسيس کرد. شيوه کار او با استقبال والدين مواجه شد و به زودي دبيرستان  و سپس راهنمايي فرهاد هم تاسيس شد. در دهه هاي چهل و پنجاه مدرسه فرهاد به واحدي تبديل شد که پيشرفته ترين ديدگاه هاي درون آموزش و پرورش در آنجا بررسي و تجربه مي شد و پس از کسب اعتبار در نظام آموزش و پرورش جاري مي گرديد.

از ديدگاه توران ميرهادي، آموزش و پروش داراي سه رکن اساسي است: خانواده، مدرسه، اجتماع. لازم است نگاهي تازه به ارکاني بياندازيم که روزي مادر آموزش و پرورش نوين ايران به ما معرفي کرد. در جامعه امروزي خانواده تا چه اندازه در ايفاي نقش خود موفق است؟  چگونه مي توان تعريفي از اين نوع موفقيت داشت؟ «فرزند» که از ديدگاه آموزش و پرورش به عنوان «دانش آموز» شناخته مي شود؛ در دوران آشنايي و عاشقي ها و ازدواج والدين هنوز به دنيا نيامده است، اما زماني که عنوان «دانش آموز» بودن به او مي رسد؛ کم کم با مسائل اقتصادي و ناملايمت هاي عاطفي و چه بسا طلاق در خانواده مواجه مي شود. امروزه با توجه به آمار بسيار بالاي طلاق، حضور فرزندان طلاق در تمام پايه ها و کلاس ها عادي است. از طرفي با پايين آمدن سن ازدواج، شاهد حضور دختران متاهل در دبيرستان ها هستيم. يعني کلاس هايي که بعضي ها فرزند طلاق هستند و بعضي ها همسرند. بايد ديدگاه خانم توران ميرهادي را هم در اين موارد بررسي کنيم که آيا شرايط کنوني مي تواند همراستا با اهداف آموزش و پرورش باشد؟

 

رتبه برتر جشنواره نوجوان سالم و ياريگران زندگي

اعتياد، طناب داري

 براي نوجوانان

 

پرستو علاءالدين، پايه يازدهم، رتبه برتر يکي از جشنواره هاي نويسندگي آموزش و پرورش در سال 1403 شد. پرستوجان نويسنده نوجوان و خلاق روزنامه گلشن مهر است که بسيار مشتاق و پيگير نوشتن خلاق را تجربه مي کند. با آرزوي بهترين ها براي ايشان.

*گوشهاي نشسته بودم و به در نگاه ميکردم و در انتظار اينکه کسي وارد شود. کسي مانند قبلا به من کمي توجه کند، اما...اما همه چي به هم ريخته بود. هيچ چيز شبيه قبل نبود. دود و سياهي سرتاسر زندگي ام را فرا گرفته بود و اعتياد همانند طناب دار بر گردنم، هر لحظه بيشتر خفه ام ميکرد. چه ميکردم؟ تنها راهم انتظار بود، انتظار اينکه کسي بيايد منجي من شود تا اين طناب از گردنم باز شود. مواقعي که چيزي به دستم نميرسيد، همانند ماهي بودم که از آب غافل مانده و در حال جان دادن است، همانقدر اسفناک!

اصلا چه شده بود مني که شاگرد ممتاز کلاس بودم، کارم به اينجا رسيد؟

خودم هم نميدانستم، فقط ياد آن روز افتادم. همه چيز با يک تعارف الکي و اصرارهاي او شروع شده بود. از خودم بدم آمده بود، حتي جرات نداشتم که «نه» بگويم، مي ترسيدم اگر قبول نکنم بچه ها مسخرهام کنند، اما لعنت به من که نتوانستم. هر وقت که مشاور مدرسه از مهارت نه گفتن حرف ميزد، با غرور ميگفتم من مهارت نه گفتن بالايي دارم، اما الان فهميدم که ذره اي هم مهارت ندارم، کاش آنقدر مغرور نبودم که کارم به اينجا برسد. حالم اصلا تعريفي نداشت. مانند بيماري که قرص و دارو به او نرسيده باشد، به نظر شما حالش چطور است؟ خيلي بيتاب و پر تشنج. از وقتي در اين سياه چاله افتاده بودم، رفتار و اخلاقم دست خودم نبود، بيحوصله بودم، زود عصبي ميشدم و آن موقع بود که هيچ چيز جلودارم نبود. گويي تراشه اي در مغز من گذاشته بودند و هدايتم ميکردند، اين خود واقعي من نبود. از آن موقع، حتي يک نفر هم پيش من نماند، همه از من دوري کردند و من را به چشم يک تکه گوشت فاسد شده مينگريستند. حس بوته خاري را داشتم که در گوشه اي از کوير پهناوري، تنها روييده است و هيچ سودي ندارد. جوري از من دوري ميکردند که انگار به آنها صدمه ميزدم، خب حق هم داشتند. در مواقع خماري، هرچيزي کنار دستم بود به معناي واقعي نابود ميشد. کل خانه و اتاق به هم ميريخت. اوايل خوب بود، احساس رهايي ميکردم، احساس شادابي داشتم، اما اين وضع دوام نياورد. به در و ديوار ميزدم تا چيزي به دست بياورم تا کمي آسوده شوم. دنيايم را، خود واقعيام را از دست داده بودم، دوستانم، خانوادهام، اعتماد آنها را. از تنهايي خسته شده بودم، دلم روزهاي قبل اعتياد را ميخواست. ميان اين همه بدبختي، خدا درهاي رحمتش را برايم باز کرد و نجات دهنده ام رسيد. خدا فردي را سر راهم قرار داد که باعث شد، به خودم بيايم و تصميم به ترک گرفتم، و به همراه او به کمپيني رفتم.

با اينکه ميدانستم شايد ديگر اطرافيانم به اندازه قبل به من اعتماد نکنند، اما همين که تنها نبودم، همين که ميتوانستم دوباره با خواهر و برادر کوچکم بازي کنم و آنها از من ترسي نداشتند، همين که نور کوچکي از اميد را در چشمان مادرم ببينم، برايم کافي بود، همين و بس!

 

 

 

هستي عسگري

 

روزي پسر جواني به نام آرش با هنر طراحي فوق العادهاي که داشت، دلبسته به خلق آثار زيبا بود. او هر شب در آسمان روياهاي بزرگي درباره طراحي و هنر داشت. اما متأسفانه، والدين آرش از انتخاب حرفه اي او ناراضي بودند و به او فشار ميآوردند تا راه ديگري را پيش بگيرد. آنها نگران پيامدهاي احتمالي تصميم آرش بودند. آرش، احساس ميکرد محدود شده و دلبستگي خود به هنر را به سختي ميتوانست کنار بگذارد. بنابراين، يک شب تصميم گرفت تا به دنياي جديدي برود و آزادي خود را پيدا کند. با کمترين تجهيزات، آرش از خانهاي که هميشه زنجير زده بود، فرار کرد و به سمت شهري بزرگ حرکت کرد تا روياهايش را دنبال کند. او با دروازه هاي باز جهان جديد آشنا شد و با هر قدمي که بر ميداشت، نزديک تر به تحقق روياهايش ميرسيد. آرش با تلاش و استعدادش، در دنياي جديدش پيشرفت چشمگيري کرد. او هر روز بر روي آثارش کار ميکرد و ديگران را از استعداد و هنرش مدهوش ميکرد. به روياهاي خود ايمان داشت و براي آن ها تلاش مي کرد و با شجاعت به آرزوهايش رسيد.

 

 

 

 

سحر حسن زاده نوري

 

در لحضه لحضه ي عمرم سر هر مشکلي که داشتم  با ديگران  مشورت مي کردم. اما سر تعيين رشته به خدا متوسل شدم. چون نمراتم در ماه اولي که تغيير رشته داده بودم، زياد خوب نبود و اين باعث نگراني کادر مدرسه شده بود که آيا من ميتوانم در اين رشته موفق شوم يا نه؟ اين رشته مي تواند مرا به آرزوهايم برساند؟!

به من از قبل هشدار داده بودند که در کدام روز دوباره نمراتم را بررسي ميکنند و اطلاع مي دهند که من به درد اين رشته ميخورم يا نه! خيلي استرس داشتم که مبادا از رشته اي که علاقه دارم، دور شوم. از اول به خاطر حرف ديگران که مي گفتند موفق نمي شوي و مورد تمسخر قرار مي گرفتم به اين رشته نرفتم. اما سر يک ماه به اين نتيجه رسيدم که من به درد اين رشته اي که در آن دارم تحصيل ميکنم، نمي خورم و بايد دنبال علاقه ام بروم. فردا روز موعود بود و خيلي استرس داشتم. راستش ديگر راهي جز متوسل شدن به خدا نداشتم. آن شب نماز خواندم دعا کردم و از خدا خواستم که کمکم کند تا در آن رشته بمانم. آن شب خيلي برايم سخت تمام شد تا صبح که ببينم چه مي شود. صبح آن روز فرا رسيد و من از اول که وارد مدرسه شدم، استرس داشتم که کي براي نتيجه صدايم بزنند. ساعت ها  ميگذشت و براي من مانند سال مي گذشت. تا در کلاس به صدا در آمد و  ناظم مدرسه وارد کلاس شد به احترام او بلند شديم. مرا صدا زد و همراهش رفتم بيرون و در دفتر به من گفتند ميتواني در همين رشته اي که دوست داري بماني! اما نبايد از تلاشت دست بکشي!

حرف ديگران نظر ديگران برايمان نبايد مهم باشد بايد کاري انجام دهيم که باب ميل خودمان است و به خدا توکل کنيم.

پوني کوچولوها

تولد ريتي

 

 

مهنا ملکي ازتهران

 

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود. يک روز توايلايت و پينکي براي تولد ريتي مي خواستند جشن بگيرند و او را خوشحال کنند. همه جا را تميز و براق کردند. چون ريتي از برق زدن خوشش مي آيد. تصميم گرفتند همه را دعوت کنند. همه کاري را در نظر گرفتند و با همکاري توانستند کارها را تمام کنند. ريتي داشت برميگشت به خانه او را غافلگير کردند، کادو ها را باز کردند. بازي کردند. جشن خيلي خوب بود.

 

 

بلور مهرباني

سيده فاطيما عقيلي

 

پرده را کنار زدم. ابرهاي باراني آسمان را ترک مي کردند و آفتاب، به قطرات ريز باران روي گل هاي سرخ مي تابيد که مانند بلور مي درخشيدند. به حياط رفتم تا خواستم قدمي بردارم نگاهي معصومانه را احساس کردم. به آن نزديک شدم. پرنده اي را ديدم با بال هايي که شوق پرواز را از گنجشک کوچک گرفته بود. به خانه رفتم سبد حصيري و کمک هاي اوليه را برداشتم و خود را به حياط رساندم.  پرنده کوچک را درون سبد گذاشتم. با باند پيچي درد بال گنجشک را آرام کردم. روزها مانند نسيم بهاري مي گذشتند و من همچنان از گنجشک مراقبت مي کردم انگار که پرستارش شده بودم. پس از روزها مراقبت بال پرنده التيام بخشيد، او را در آسمان بي نهايت رها کردم. احساسي به زيبايي شکوفه هاي بهاري داشتم.

 

 

 

 

آرزوي پانزده ساله

نازنين زهرا خانقلي

 

ديروز حس خيلي خوبي داشتم چون با مادرم به مشهد رفتيم. به مشهد که رسيديم به مادرم سريع گفتم: «مامان ميشه قبل از اينکه وسايلمون رو به ويلا ببريم بريم سمت حرم امام رضا»؟! مادرم موافقت کرد. وقتي وارد حرم شديم، اذان پخش ميشد که همه رفتند و نماز خواندند من و مادرم رفتيم وضو بگيريم. مادرم گفت: «دستت به آب ميرسه»؟ دستم نميرسيد و سمت حوض رفتيم و آنجا وضو گرفتم. رفتم پيش ضريح امام و گفتم:«آقا جون کاري کن که بتونم بيام پيشت». برادرم بيدارم کرد و گفت: «بيا صبحانه»!

با ناراحتي رفتم. من نمي توانم راه بروم ولي پانزده سال است که آرزو دارم به مشهد بروم.

 

 

فراموشي

سيده زهرا علوي نژاد

 

 آخر تابستان بود و علفزار با رودخانه اي که از کنارش مي گذشت درد و دل مي کرد و مي گفت: چه ساده آن همه خاطرات قشنگي که با هم داشتيم را به دست باد سپرده اي! چه راحت فراموش کردي! آن همه خاطرات با طعم توت فرنگي را به خاطراتي با طعم سم تبديل کرده اي! به کار خود افتخار نکن! چگونه توانستي پروانه هاي درون قلبم را به پرواز درآوري، آنها را پرورش دهي و کاري کني هر روز بيشتر از ديروز بدرخشند. سپس زنجيري وارد گلويم کني و با بي رحمي همه ي آنها را از قلبم بيرون آوري؟ قلب من فرياد مي زد و مي خواست آنها را نگهدارد اما تو توجهي نکردي. آن پروانه ها رام و مطيع خودت بودند ديوانه! چطور توانستي اين کار را کني؟ اين حجم از بي رحمي را از کجا آورده اي؟ استادت هر که بود استاد خوبي نبود. تو مي توانستي مرا با دستان خودت به قتل برساني، بخدا که گله اي نداشتم!

اما چرا روشنايي ام را از من گرفتي؟ حال مرا  تبديل کردي به مرده اي که زنده است. دلم براي پروانه هايي که درون دشت سرسبز قلبم پرواز مي کردند تنگ شده است، اما حال قلبم مکاني خاکستري و متروکه است که زنجيرها از درونش آويزان هستند و عنکبوت ها درونش تار تنيده اند.

 

 

 

 مايسا محمد خاني

 

فصل بهار وقتي مي آيد، انگار شادي و خوشبختي و همه چيز با هم مي آيند. من نمي دانم چگونه آن را توصيف کنم و سپاسگزارم از خدا که اين فصل زيبا را آفريد. وقتي فصل بهار مي آيد پرندگان با صداي آوازشان شادي مي آورند و من از صداي آنها انرژي مي گيرم، انگار گل ها لبخند مي زنند. باز آمد فصلي که همه منتظرش بوديم؛ فصلي پر از شادي. وقتي در فصل بهار باران مي آيد خيلي حس خوبي دارم و من از آواز پرندگان و لبخند گل ها انرژي مثبتي مي گيرم. وقتي کنار پنجره مي رويم و کوه ها و دشت ها را مي بينيم از آنها لذت مي بريم و خدا را شکر مي کنيم که اين همه به ما نعمت داده است و حتي حيوانات و گياهان از آمدن فصل بهار خوشحال مي شوند. ما همه از اين هواي پاک و تميز لذت مي بريم.

 

 

*نکته و پيشنهاد: به پايان بهار مي رسيم و هنوز هم متن هايي با موضوع بهار دست ما مي رسد. موضوع فصل ها هميشه جالب توجه است. پيشنهاد مي کنيم اگر مي خواهيد در مورد فصل ها بنويسيد نگاهي تازه را تجربه کنيد. ابتدا به ميوه ها و رنگ، درخت و پوشش گياهي، کارها و برنامه هايي که در آن فصل داريم، فکر مي کنيم و مي نويسيم. اما اين فکرها و نوشتن ها فقط تمريني براي رسيدن به مرحله بعدي است. نوشتن هاي توصيفي به ما کمک مي کند که بهتر فکر کنيم و بتوانيم فکرهاي خود را منسجم کنيم. اما در مرحله بعدي بياييد از نگاه شکوفه به ميوه اي که حالا در جعبه منتظر مشتري است، نوشتن را تجربه کنيم. شخصيت و موقعيت در نوشته هاي خود ايجاد کنيم.

 

 

روژين رحماني

 

فصل بهار، فصل بسيار زيبايي است! درخت ها شکوفه مي دهند. همه جا بسيار زيبا و دلنشين مي شود! در اين فصل ميوه ها لباس هاي رنگي به تن مي کنند، ميوه هاي بسيار خوشمزه. در اين فصل به دليل هواي خوب مسافرت رفتن خيلي خوب است. در اين فصل طبيعت بسيار زيبا مي شود و گل ها شکوفه مي دهند. اين فصل فصل شادابي گياهان، گل ها و درختان است؛ اين فصل، فصل بسيار خوبي براي عکاسي است و وقتي در يک باغ و باغچه راه مي رويم بوي گل مي پيچد.

 

 

 

صحرا رحيمينژاد

 

يک روز بهاري بود، کلاس سوم بودم. من مدرسه بودم و زنگ تفريح بود. من و دوستانم دريا، نوژان، الينا، دلينا و فاطمه، داشتيم بازي مي کرديم. دوستم الينا پاش ليز خورد و زمين خورد و روي زمين افتاد؛ من رفتم و کمکش کردم تا بلند شود و او را به دفتر مدير بردم. وقتي که برگشتم توي حياط، مادرم را ديدم. خيلي خوشحال شدم. رفتم مامانم را بغل کردم و ديدم که توي دستانش کادو هست. به من گفت: «تولدت مبارک». و من خيلي خيلي خوشحال شدم! کادو را به من داد و رفتيم توي کلاس، دوستانم آمدند و يکي يکي بغلم کردند و تبريک گفتند و معلم و مدير هم تبريک گفتند.  کادو را باز کردم و ديدم که تخته وايت برد، چند تا خودکار و مداد، ماژيک، چند تا دفتر خوشگل، عروسک، يک ماگ خيلي خيلي قشنگ بود. خاطره ي خيلي خوبي از آن روز برايم ماند.

 

 

 

چشم ها؟!

 شاه بيت غزلند

 

فاطمه زهرا ترابي

 

شاعران گوش بگيريد!

زبان بر بنديد!

چشم ها را به نگاه دگري

 بر بنديد.

چشم هايش غزلي ست

مثنوي

هفتاد من است

چشمه ي پر شده از چشمه پر! پر عسل است.

خنده اش را بنويسيد.

چه شد؟! گوش دهيد؟!

پارسي و دُر دري ست. شاه غزل مي خواهد.

حافظا دست بگير! موي سرش را تو ببين!

تار تارش سخنش شعر و غزل ها دارد.

خنده اش بعد يکي زخم زبان نوشش باد!

گرچه افسوس شده

نوش داروست و سهراب چه شد؟

 

 

معصومه مازندراني

 

فرياد دلم با ياد او آرام

دردهايم دوا مي شود

مرواريد چشمانم مي ريزد

قلبم شکسته ام مرهمي مي يابد

پاهاي خسته ام دوباره مي ايستد

قلبم فقط با راز و نياز او

 

 

 

 

 فائزه رسولي

 

در دست طبيعت جرعه اي از زندگي نوشيده ام

در فراق آرزو بر آستان ديگري جوشيده ام

من به خود بد کرده بودم ولي از فراز طعنه ها

گوش بسپار که من از شعر خود گل چيده ام